بامدادهای کابل با عطر گرم و جانفزای نان تندوری که از تنورهای گِلی سر برمیآورد، آغاز میشد. در هوای سرد زمستان، بخار و تف چای از سماورهای مسی بالا میرفت و از پیالههای استکانی در میان شعاع طلایی آفتاب و نسیم ملایم صبحگاهی در کوچههای خاکی محو میشد.
مردمان محل که راهها و دلهایشان بههم پیوسته بود، بیهیچ بدبینی یا فاصله، چون خانواده بزرگ و صمیمی در کنار هم زندگی میکردند.
کودکان و نوجوانان با شوقی بیپایان، کاغذپرانهای رنگارنگ را به آسمان میسپردند و برخی با دستهای سرخ شده و یخزده از سرما، پشت توپهای پلاستیکی رنگ و رورفته میدویدند. صدای خنده و فریادشان در لابهلای دیوارهای کوچه میپیچید و به پژواکِ شیرینی بدل میشد.
کاکههای محل با شالکمرهای گره زده به کمر یا بر تخت کافیها لم داده بودند یا کنار دکانها و نانواییها ایستاده، آماده که اگر کوچکترین نشانی از مشکل پدیدار شود، بیدرنگ پا به میدان بگذارند.
در این میان، جایی بین قهقهه کودکان و صدای پرطنین «آلو، آلو تازه!» دستفروشان، مردی ایستاده بود که میخواست کابل را با همه رنگها، بوها و آدمهایش در حصار واژهها نگاه دارد. مردی که پنجاه سال بعد، صدایش هنوز از صفحههای کاغذ و گوشههای حافظه شنوندگان شنیده میشود. داکتر اکرم عثمان، راوی شهری که نفسهایش با قصه زنده است.
سال ۱۳۱۶ خورشیدی، هرات. شهری با بادهای تند و خانههای گلی، میزبان کودکی شد با سرنوشت ویژه. پدرش غلامفاروقخان عثمان، از خاندان پشتون، مرد با نفوذ اجتماعی؛ مادرش زن هزارهتبار که تاریخ تلخ افغانستان او را به بردگی کشانده بود. این ترکیب، متضاد، از همان ابتدا زندگی عثمان را دو جهان ساخت: یکی جهان امتیاز و قدرت و دیگری جهان رنج و محرومیت.
این گذشته پنهان، پسانها در نوشتههایش سر برآورد. در رمان «کوچه ما»، تنها از بیعدالتی نظامهای سیاسی نگفت، خانواده پدری خود را هم نقد کرد. این صراحت، برای بسیاری غیرمنتظره بود، اما برای او یک اصل بود: حقیقت، حتا اگر تلخ باشد، باید گفته شود.
عثمان پس از گرفتن دکترای حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه تهران، به کابل بازگشت. رادیو و تلویزیون افغانستان در آن زمان یکرسانه با نفوذ و محبوبی بود. او در این فضا از گویندگی تا مدیریت بخش هنر و ادبیات را تجربه کرد.
برنامه «زمزمههای شبهنگام» که هر شب از ساعت ۱۰ تا ۱۱ از رادیو افغانستان پخش میشد، با صدای او هویت گرفت. خودم که در زمان کودک بودم، از زبان شنوندگان میشنوم که صدایش نرم بود، اما استوار و هر واژهاش مثل قطره آبی بود که آرام و پیوسته روی دل شنونده میچکد. بهقول علاقهمدانش، آنقدر تصویر میساخت که آدم حس میکرد از پشت پنجرهای کوچک، دارد کوچههای کابل را میبیند؛ کوچههایی که در آنها بوی قورمهسبزی با صدای گامهای رهگذران یکجا میشد.
عثمان تنها یک قصهگو نبود. او در سیاست خارجی نیز نقش داشت؛ مدتی کنسول افغانستان در شهر دوشنبه تاجیکستان و مدتی کاردار سفارت افغانستان در تهران بود. اما جنگهای داخلی، همه چیز را تغییر داد. کابل، شهری که روزی در نوشتههایش پر از زندگی بود، حالا با صدای گلوله و خمپاره پر میشد. او مجبور شد کشور را ترک کند و به سویدن برود.
در تبعید هم قلمش را زمین نگذاشت. میدانست که مهاجرت، اگرچه فاصله جغرافیایی ایجاد میکند، اما فاصله ذهنی و احساسی با وطن را از بین نمیبرد.
در کنار داستاننویسی، عثمان طنزپردازی برجسته بود. سال ۱۹۹۷ مجله طنزی «زنبیل غم» را بنیانگذاری کرد؛ نشریهی که با زبان ساده، اما نیشدار، از مسایل اجتماعی و سیاسی میگفت.
او مجری برنامههای طنزی متعددی مانند «طلاق»، «تلک»، «پختهپرانک» و «زنگ خطر» بود. طنز او مستقیم و بیپرده بود، تا جایی که لقب «عثمان عقرب» را گرفت. خودش میگفت طنز اگر نیش نداشته باشد، فقط شوخی است و شوخی نمیتواند وجدان جامعه را بیدار کند.
نخستین نوشتههای عثمان با نام مستعار «کوزهگر» منتشر شد. اما بهزودی نام اصلیاش با انتشار مجموعه داستانهای «وقتی نیها گل میکنند»، «درز دیوار»، «نازی جان همدم من» و «قحطسالی»، در میان خوانندگان تثبیت شد. این آثار به چند زبان ترجمه شدند و راه فراتر از مرزهای افغانستان یافتند.
رمان «کوچه ما» و «مردها را قول است» نقطههای عطف کارنامه او بودند. این دو اثر هم داستان بودند و هم سند اجتماعی، تصویری دقیق از زندگی شهری، روابط خانوادگی و تحولهای سیاسی و فرهنگی کابل. برخی از داستانهایش، مانند «مردها را قول است» و «دریاب خان»، به فیلم سینمایی تبدیل شدند.
در کنار داستان، چهار کتاب پژوهشی در حوزه تاریخ و علوم سیاسی نوشت که نشان میداد قلم او فقط برای قصهگویی ساخته نشده، برای تحلیل و مستندسازی هم توانمند است.
همکارانش در رادیوتلویزیون افغانستان او را مردی با ظاهر مرتب، نکتایی زده و صدایی موزون توصیف میکردند. کسی که وقتی به زبان شیرین و لهجه سچه کابلی حرف میزد، شنونده حس میکرد به دل کوچههای پایتخت برده شده است. مهمتر از همه، پاکی و صداقت در رفتار و کلامش او را برای اطرافیانش دوستداشتنی میکرد.
اکرم عثمان، پدر دو پسر و یک دختر، در سالهای پایانی زندگی در سویدن سکونت داشت. در ۱۱ اگست ۲۰۱۶، در غربت چشم از جهان فروبست. با این حال، صدای او هنوز برای بسیاری از افغانستانیها زنده است، چه در حافظه شنوندگان قدیمی رادیو، چه در صفحهها کتابهایش که همچنان در کتابخانهها و دستبهدست در میان نسل جوان میچرخند.
میراث او نهفقط در آثارش که در یادآوری یک کابل دیگر است؛ کابل جوانمردیها، کوچههای امن و صداقت میان همسایهها. شهری که شاید دیگر به همان شکل وجود نداشته باشد، اما در روایتهای داکتر اکرم عثمان، جاودانه شده است.