جوانی فقط به عدد سالهای زندگی نیست. جوان کسی است که فکرش رشد کرده باشد، خودش بتواند تصمیم بگیرد و مسوولیت کارهایش را بپذیرد. سن تنها بخشی از جوانی است، اما مهمتر از آن، رشد فکر و درک عمیق از زندگی است که باعث میشود یک نفر واقعن جوان باشد.
ابوعلی سینا حکیم بزرگ خراسان، نظر جالبی درباره جوانی دارد. او کسانی را که از نظر سن بزرگ شدهاند ولی عقل و فهم مناسب سنشان ندارند، کودکان بزرگسال میخواند. به نظر او بلوغ فکری واقعی مهمتر از بزرگ شدن جسم است. به این ترتیب، جوان کسی است که رشد عقلانی یافته و محدود به یک بازه سنی خاص نیست.
فیلسوف بزرگ دوران روشنگری، ایمانوئل کانت، بلوغ واقعی را توانایی فکر کردن مستقل و بدون وابستگی به دیگران میدانست. او معتقد بود کسی که به خاطر ترس یا راحتطلبی از بهکارگیری عقل خود خودداری کند، نابالغ است. جوانی و روشنفکری، یعنی شجاعت فکر کردن و پذیرش مسوولیت افکار خود. این نگاه هم در فلسفه غرب و هم در سنتهای عرفانی و حکمی شرق قابل تایید است. از نطر کانت، جوانی واقعی یعنی نگاهی مستقل، آزاد و مسوولانه به جهان داشتن و قدم برداشتن در مسیر رشد فکری و اخلاقی.
در ادبیات فارسی هم حافظ به همین موضوع اشاره کرده و میگوید:
چهل سال عمر عزیزت گذشت
مزاج تو از حال طفلی نگشت
این بیت به خوبی، حال کسانی را نشان میدهد که با وجود گذشت سالها، همچنان کودکصفت و گرفتار تعصب و تقلید کورکورانه هستند. از نظر حافظ نیز سن فقط یک عدد است و معیار واقعی جوانی، رشد ذهنی و اخلاقی است که به استقلال فکری و مسوولیتپذیری منجر میشود. جوانی یعنی داشتن جسارت فکر کردن، عمل کردن و تاثیرگذاری در جامعه.
در مطلب کوتاهی که از عبدالشهید ثاقب، نویسنده و پژوهشگر جوان کشور در این زمینه خواندم، او در مورد جوان افغانستانی نوشته است که جوانان این کشور، هنوز به فردیت نرسیده و بیشتر به انسان قبیلهای شبیه است. انسان قبیلهای مانند کودکی است که خود را تنها جزئی از گروه و تعلقات اولیهاش میداند؛ تعلقاتی مثل نژاد، قبیله، مذهب یا محل زادگاه که به رغم مشکلات، به او حس امنیت روانی میدهد.
ثاقب با استناد به کتاب «گریز از آزادی» اثر اریک فروم، توضیح میدهد که این وابستگیها نشانه ترس از تنهایی و چسبیدن به جمع است؛ درست مثل کودکی که از تنهایی میترسد. امروز بسیاری از جوانان ما در همین چارچوبهای قومی و مذهبی محدود ماندهاند و این خود بزرگترین مانع برای رشد فکری واقعی است.
به راستی هم چنین است. افغانستان جوانان زیادی داشت و دارد، اما شوربختانه، بخش زیادی از آنها نتوانستهاند نقش مثبت و تاثیرگذاری ایفا کنند. بدیل واقع شودند و امید خلق کنند. به جای اینکه نسل نوآور باشند، بیشتر تقلیدگرایانی شدند که از بزرگان قدیمی پیروی کردند؛ همانهایی که کشور را به بحران و این وضعیت کشاندند.
جوانان افغانستانیای که باید تغییر ایجاد میکرد، بیشتر دنبالهرو سیاستمداران قدیمی شدند و جرئت فکر کردن مستقل، نگاه انتقادی و شجاعت تصمیمگیری نداشتند.
جوانان افغانستان، به جای اینکه نیرویی امیدبخش و سازنده برای آینده کشور باشد، بیشتر گرفتار مسایل محلهای و رقابتهای ناسالم شدند. سطح آگاهی سیاسی آنها پایین بود و برخلاف انتظار، رفتارهایی خام و بیتامل از خود بروز دادند.
ارزشها و آرمانهای جوانی را به خاطر منافع ناچیز و کوتاهمدت فروختند و همین امر راه پیشرفت خودشان را مسدود ساخت و جامعه را به سوی فروپاشی سوق داد. این روی کرد سبب شد تا افغانستان به تدریج از هم بپاشد و بسیاری از این جوانان بیبرنامه ناچار به ترک وطن و آواره شوند. این واقعیت تلخ نشان میدهد که نبود هدفمندی و برنامهریزی در میان نسل جوان میتواند سرنوشت یک ملت را به شدت تحت تاثیر قرار دهد.
اگر جوانی یعنی مسوولیتپذیری، فکر مستقل و تلاش برای تغییر، پس باید گفت ما هنوز جوان نشدهایم. قامتها بلند است، اما ذهنها بسته و اسیر عادتهای کهنه بوده است.
امروز جامعه ما بیش از هر زمان دیگری نیازمند آن است که جوانانش از نو ساخته و رشد کنند؛ نه باید تنها روز جوان را جشن بگیریم و معنای واقعی جوانی را فراموش کنیم.
همان گونه در بالا تذکره دادیم؛ جوانی فراتر از عدد سالهاست؛ جوان کسی است که به پختگی فکری رسیده، میتواند خودش فکر کند، مسوولیتپذیر باشد و در تحولات جامعه نقش فعال داشته باشد.
بزرگان مثل ابنسینا، کانت و حافظ این مفهوم را به زیبایی بیان کردهاند. بدبختانه بسیاری از جوانان افغانستان هنوز در بند وابستگیهای قبیلهای و دیدگاههای محدود ماندهاند که مانع رشد واقعی آنها شده است. امروز بیش از همیشه نیازمند آنیم که ذهن و روح جوانانمان را تازه بسازیم تا آینده روشنی پیش رو داشته باشیم.