این داستان، روایتِ شورشِ واژههاست. از استادی که به خاطرِ حرفهایش کتک خورد، از دانشجویانی که به پا خاستند، و از روزهایی که افغانستان میتوانست با قلمهایمان عوض شود. ما شکست خوردیم، اما هرگز خاموش نشدیم.
این ذهنیت از زمانی در من شکل گرفت که در سال ۱۳۸۷ وارد کابل و محدودهی دانشگاه شدم. من در جغرافیا و میان مردمی بزرگ شده بودم که همگی به زبان پارسی سخن میگفتند و متعلق به یک قوم خاص بودند. در مکتب، استادانی که پشتو تدریس میکردند، چندان توضیحی نمیدادند و من حتی نمیدانستم قوم دیگری وجود دارد که به این زبان صحبت میکند. راستش، فکر میکردم همه مثل ما حرف میزنند و تمام مردم افغانستان یکساناند. اما با آمدن به کابل، با دنیایی رنگارنگ و متفاوت روبهرو شدم. گاهوبیگاه استادان مکتبم را ملامت میکردم که چرا در این باره چیزی نگفته بودند؟ چرا اینجا نگاهها دوگانه است؟ چرا یکی بر دیگری برتری دارد؟ چرا ما که از دورترین نقطهی افغانستان آمدهایم، نهتنها مورد توجه قرار نمیگیریم، بلکه مورد ستم هم واقع میشویم؟
سال ۱۳۸۹: دانشسرا و جرقههای شورش
حضور ذهن دقیقی ندارم، اما اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۸۹ بود. من در آن زمان دانشجوی دانشسرای سیدجمالالدین کابل بودم و نه تنها علاقهای به درس نداشتم، بلکه از رشتهای که انتخاب کرده بودم «ساینس» اصلاً خوشم نمیآمد. از همان ابتدای ورود به دانشسرا، با گروهی از دوستان خارج از محیط آموزشی آشنا شدم که جلسات هفتگی در روزهای جمعه برگزار میکردند. محور اصلی بحثهای آنها فلسفه، تاریخ، ادبیات و جامعهشناسی بود. همهشان شور انقلابی و ذهنی عصیانگر داشتند. به همین دلیل، همان علاقهی نیمبندم به علوم طبیعی نیز از بین رفت و دغدغهام مسائلی شد که هیچ ارتباطی با دروس دانشسرا نداشتند. تمام همّوغمم مصروف شورشگری، مقابله با پارسیستیزی و مبارزه با ستمگری شونیستها علیه اقوام غیرپشتون شد.
از مطلب اصلی دور نشوم: در همان سالهای نخست، مدام درگیر گردهماییها، تظاهرات، شبنامهنویسی و پخش شبنامه بودیم. اینهمه مرهون دوستانی مانند کامبخش نیکوی، بهرام روشنگر، طاهر انصار، عثمان، امیری، کامیار و دیگران بود که روحیهای انقلابی و ذهنی شورشی داشتند. شبها دور هم جمع میشدیم و فکر میکردیم فردا صبح افغانستان را دگرگون خواهیم کرد، آزادی را نهادینه و عدالت اجتماعی را محقق خواهیم ساخت. اما روزها یکی پس از دیگری میگذشتند و نه آزادی نهادینه میشد و نه عدالت اجتماعی تحقق مییافت. در آن زمان، آقای امرالله صالح ریاست امنیت ملی را بر عهده داشت و گویا وظیفهاش آزار و اذیت ما و جلوگیری از فعالیتهای ما بود. هرجا میرفتیم، او بود و نهتنها با ما مصالحه نمیکرد، بلکه برخوردش از طالبان هم خشنتر بود—که در فرصتی دیگر دربارهاش خواهم نوشت.
جرقهی اعتراض: لتوکوب استاد زنده یاد عین الدین نصر
روز و ماهاش را دقیق به خاطر ندارم، اما سال ۱۳۸۹ بود که یک شب رفیق نیکوی به من زنگ زد و گفت: «فردا به دفتر بیا.» صبح به دفتر رفتم و دیدم جمعی از دوستان آنجا نشستهاند و بحثهای سنگین میکنند. من که دهقانزادهای با لهجهی شدیداً دروازی بودم و اکثراً حرفهایم را نمیفهمیدند، اصلاً علاقهای هم به این بحثها نداشتم. بیشتر از درگیری و اعتراض که زدن زدن بود خوشم میآمد، بههمیندلیل در هر تظاهراتی مسئولیت بستن کمربند امنیتی را من و چند تن از دوستان تنومندمان بر عهده میگرفتیم. وقتی وارد شدم، یکی از دوستان به نام داکتر ذبیح گفت: «عظیمی آمد و کمربند بسته شد.» از جریان خبر نداشتم، پرسیدم: «باز چه خبر شده؟» نیکوی گفت: «بنشین و زیاد حرف نزن.» نشستم و دیدم بحث دربارهی لتوکوب استاد زندهیاد عینالدین نصر، استاد دانشگاه کابل، توسط زلمی زابلی (یا زلمی توخی) است. ناخودآگاه خندیدم. پرسیدند: «چرا میخندی؟» گفتم: «برای همان استادی که به شاگردش تعرض کرده و از او تقاضای جنسی داشته؟» همه خندیدند. یکی از دوستان—که نامش را به خاطر نمیآورم—گفت: «ماجرا آن چیزی نیست که تو فکر میکنی. استاد را بهخاطر معادلسازی واژهها و فعالیتهای واژهشناسیاش لتوکوب کردهاند و حرفی که تو میزنی یک دسیسه است.» همان شب و روز، شبنامهای بنام «ببرهای هندوکش» منتشر میکردیم که بیشتر مطالبش دربارهی همین معادلسازی واژهها بود که وقت مقالهای رفیق «دانش» را در بارهای کارش با زندهیاد استاد نصر خواندم یادم آمد.
راستش، من از زلمی زابلی—رئیس کمیسیون امنیتی مجلس سنا—یک خاطرهی خوب هم داشتم چون یک زمان با رئیس دانشسرا یک جنجال داشتیم عملاً از دانشجویان حمایت کرد و سعی میکردم شایعاتی را که بعدها فهمیدم درست نیستند، به رفقا بقبولانم.
دوستان توضیح دادند و من گفتم: «حالا بگویید چه کار کنیم.» رفیق نیکوی گفت: «فقط ما و شما نیستیم؛ دانشجویان خوابگاه دانشگاه کابل، خوابگاه پل تخنیک و خوابگاه آموزش و پرورش نیز جلسات خود را دارند. تو باید مسئولیت خوابگاه دانشسرای سیدجمالالدین را بپذیری.»
فردای همان روز، روبروی دانشکدهی ادبیات پارسی دانشگاه کابل جمع شدیم. نظرات را جمعبندی کردیم و نتیجه این شد که دروازههای دانشگاه کابل بسته شود، تا زلمی زابلی رئیس کمیسیون امنیتی مجلس سنا از آیند عذرخواهی کند. من—مهرزاد عظیمی—به همراه عظیم عمری(جوانی از پنجشیر) و چند تن دیگر مسئولیت بستن دروازهها و نگهداری از آنها را تا زمان عذرخواهی زابلی بر عهده گرفتیم. گروهی دیگر از دوستان مسئول گفتوگو با رهبران تاجیک بودند. نتیجهی مشورت با بزرگان تاجیک این شد که نهتنها از استاد حمایت نمیکنند، بلکه استاد را به دلیل دفاع از زبان و فرهنگ پارسی سرزنش میکنند و او را محرک مسائل قومی و زبانی میدانند. حالا باید خودمان از استاد و جایگاهش دفاع میکردیم. اما نگرانی اصلی دوستان دو نفر بود: شیوای شرق و مسعود ترشتوال—که در آن زمان با استاد سیاف همکاری میکرد و احتمال خیانتش میرفت. البته رفیق شرق بسیار مصمم و شجاعانه عمل کرد و من در آن لحظه جز ایستادگی و شهامت چیزی از او ندیدم. اما قصهی مسعود ترشتوال بماند به بعدها که دوام دار است.
خلاصهی کلام، همه در محوطهی دانشگاه جمع شدیم. نیروهای امنیتی پس از ساعتی درگیری با دانشجویان، دروازهها را باز کردند و تظاهرات به سمت وزارت تحصیلات عالی کشیده شد—البته این نتیجهی مذاکرهی نمایندگان دانشجویان با نیروهای امنیتی بود، نه زور نظامی. در مسیر، به استاد فرجاد—روبروی ریاست دانشسراها—رسیدیم. نیروهای امنیتی درِ وزارت تحصیلات عالی را بسته بودند و کسی را راه نمیدادند. وزیر تحصیلات عالی را به خاطر ندارم، اما معاون علمیاش شخصی به نام بالا کرزی بود که عملاً تمام اختیارات در دست او بود. بعد از ساعت ها ایستادهگی، نتیجه این شد که باید با بالا کرزی مذاکره کنیم و خواستههای دانشجویان دو چیز بود: عزل زلمی زابلی و عذرخواهی از استاد نصر، و همچنین عذرخواهی دختر دانشجو و اخراج او از دانشکدهی زبان و ادبیات پارسی. هر دو خواسته از سوی معاون علمی وزارت تحصیلات عالی پذیرفته شد. زلمی زابلی علاوه بر عزل، از استاد نصر عذرخواهی کرد و دختر دانشجو نیز اخراج و موظف به عذرخواهی شد.
ملاقاتِ پایانی: درسِ استاد نصر
یک سال پس از این ماجرا، رفیق نیکوی گفت: «بیا برویم، استاد نصر کتابی نوشته و مراسم رونمایی دارد.» دیر رسیدیم. نیکوی که با استاد رابطهی نزدیکی داشت، زنگ زد و گفت دفترش است. به دفترش رفتیم و دیدیم چند خانم و آقا نشستهاند و دربارهی کتاب صحبت میکنند. همین که وارد شدیم، استاد با لبخند گفت: «وطنداران مولانا باعث آمدید؟» نیکوی پیشقدم شد و گفت: «بله، استاد.»
پس از یک ساعت گفتوگو، به هرکدام از ما یک جلد کتاب هدیه داد. من فکر کردم کتاب رایگان است و آن را با امضای استاد گرفتم. اما ناگهان گفت: «قیمت کتاب را بپردازید، بعد ببرید.» بقیهی دوستان را نمیدانم، اما من شدیداً عصبانی شدم. کتاب را روی میز گذاشتم و رفتم. دوباره صدایم زد. برگشتم و گفت: «پسرم، کتابی که رایگان بگیری را نمیخوانی.» قیمت کتاب اگر اشتباه نکنم ۱۰۰ افغانی بود، اما از ما ۵۰ افغانی گرفت و کتابها را داد. در آن زمان بسیار عصبانی بودم و مدام سر نیکوی—که رفیقم بود/ است—فریاد میزدم. اما سالها بعد فهمیدم چه حرف بزرگی به من زده بود. اگر فرصت یاری میکرد، دستش را میبوسیدم؛ اما بخت یارم نبود و استاد جان را به جانآفرین تسلیم کرد، بیآنکه فرصتی برای سپاسگزاری داشته باشم.
پایانِ سخن
اگر نامها یا جزئیاتی را به اشتباه آوردهام، یا کسی را از قلم انداختهام، پوزش میخواهم؛ چرا که حافظهام تنها همینقدر یاری کرد. انگیزهی این نوشته، دوستانم «دانش عزیز و ثاقب» گرامی شدند که دانش عزیز دربارهی فعالیتهای معادلسازی واژهها با هماهنگی و حمایت استاد نصر نوشته بود. یادم آمد که حق همان بود که او گفته است و در آن زمان، بسیاری از دوستان بهدفاع از استاد به خیابان آمدند و حق را به صاحبحق رساندند.
از سوی هم اگر اشتباه نکنم، روی معادل سازی واژه ها علمی، رتبه های نظامی و ملکی کار جدی صورت گرفته بود و حتما نزدیک رفیق کامبخش نیکوی هستند.