مهاجرت همیشه یک انتخاب ساده نیست؛ بیشتر وقتها، مهاجرت یعنی فرار ناچارانه از جایی که باید وطن میبود، اما تبدیل به زندان شده است؛ فرار از فقر و تبعیض؛ از آیندهی مبهم و استعدادهایی که در نطفه سرکوب میشوند.
مردم ما تنها از بیکاری و بینانی نمیگریزند؛ از تسلط چکمه و چماق فرار میکنند. از حاکمیتی که تفنگ را بر قلم، و جهل را بر دانایی ترجیح میدهد وقتی در سفره خانه نانی نباشد، وقتی در کوچه و بازار تبعیض و ظلم باشد، تنها آرزوی هر کسی این میشود که “دور شود” نه صرفاً “برود”. در چنین شرایطی، وطن دیگر “خانه” نیست؛ بلکه مرزی است که باید از آن گذشت.
مهاجر شدن، یعنی از خاکی که تو را زاده اما نپرورده، دل کَندن. یعنی بستن چمدانی پر از ترس، اندوه و امید؛ امیدی که شاید در آنسوی دنیا، کسی دستت را بفشارد، کسی تو را نهفقط (بیگانه)، که “انسان” بداند.
مردم افغانستان بیشتر از پنج دهه است که از دست نااهلی برخی هموطنان و شرایط ناگوار امنیتی و اقتصادی ناگزیر به مهاجرت شدهاند. اکثر آنهایی که مهاجرت کردهاند، نسل اول خود را قربانی میدانند تا نسل بعدی صاحب سرنوشت روزگار شود.
اما آیا نسل بعدی که در غربت رشد میکند، واقعاً زندگی بهتری دارد؟ متأسفانه پاسخ در بسیاری از موارد، منفی است. مهاجر بودن، تنها جابهجایی جغرافیا نیست؛ بلکه یک داغ عمیق در هویت انسان است داغی که با گذرنامه، گرفتن شهروندی کشوری پاک نمیشود. بلکه مهاجر و چند نسل بعدش هر جا که برود، نام اش پیشوند دارد مهاجرِ افغانستانی، مهاجرِ سوری، مهاجرِ مکزیکی… و همین پیشوند، دیوار نامرئیایست که مهاجر را از (خودیها)جدا میکندحتی اگر بالاتر از آنها بایستی وایلان ماسک شوی ، ماسک حتی، با تمام شهرت و موفقیتش هنوز هم یک مهاجر است. ایلان ماسک، مردی که خود نماد موفقیت در قرن بیستویکم است؛ زادهی آفریقای جنوبی، بزرگشدهی رؤیا، و مهاجری که آمریکا را خانه ساخت. او با چشمانی درخشان و ذهنی نبوغآمیز، از قارهای تاراجشده آمد، به قارهای رسید که همه آن را سرزمین فرصتها مینامند.
او ماند، ساخت، رشد کرد. از زیردریایی تا موشک، از تسلا تا نورالینک، از مدار زمین تا مریخ؛ اما با همهی اینها، هنوز هم در چشم بسیاری، او فقط یک مهاجر موفق است نه یک آمریکایی اصیل و کامل، چنانکه دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، دربارهٔ او گفت:
اگر مشوقهای دولتی نبود، ایلان احتمالاً باید کسبوکارش را تعطیل میکرد و به خانهاش در آفریقای جنوبی باز میگشت” در ظاهر، این جمله ستایشآمیز است؛ اما در عمق، تأکیدیاست بر “غیر بودن”بر اینکه تو، هر چقدر هم بدرخشی، باز هم یک «مهاجر» استی و مهاجرباقی میمانی، وباید روزی به کشورت بروی.
مهاجر، همیشه باید بیشتر بجنگد، بیشتر بسازد، بیشتر ثابت کند. موفقیت، گاهی از او چهرهای اسطورهای میسازد، اما همزمان او را از “تبار خودیها” نیز جدا نگه میدارد.
دیدن این بی عدالتی ها و حساب نشدن (خودی) باعث شده هنوز شعلههایی روشن ماندهاند؛ کسانی که میمانند، میجنگند و میسازند تا روزی وطن را از بیگانگان پس گیرند و زادگاه را به زمینهگاه بدل کنند.
در جهانی که مرزهای جغرافیایی رنگ باختهاند، تنها مرز واقعی، میان آنهاییست که میمانند و میسازند، و آنهایی که میروند و در غربت گم میشوند. اما آیا همیشه رفتن از سر اختیار است؟ و آیا ماندن همیشه فضیلت خواهد بود ؟
پاسخ این پرسشها ما را به سه واژه سرنوشتساز، زادگاه ، وطن و زمینه گاه رهنمون میشود.
امروز دیگر حصارهای آهنین، ویزاهای مهرخورده و گلوگاههای مرزی، قدرتی ندارند که جلوی سیل رفتن را بگیرند. مردم میروند؛ از کوه، از بیابان، از دریا. میروند چون آنجا که هستند، جای ماندن نیست.
اما رفتن همیشه به همه آسان نیست. همه نمیروند و همه نمیخواهند بروند، زیرا چیزی است که آدمی را نگه میدارد؛ چیزی نادیدنی اما واقعی؛ نامش «احساس تعلق» است؛ آن حس ژرف که آدمی را به جایی پیوند میزند. جایی که در آن دیده و شنیده میشود، معنا مییابد و هویت میگیرد. جایی که اگر بمانی، میتوانی بسازی، بتپی و بدرخشی،و آنجا، در آغاز، چیزی نیست مگر زادگاه انسان، اما زادگاه همیشه وطن نیست و وطن لزوماً زمینهگاه نمیشود. زادگاه محل تولد است، اما اگر نتوان در آن بالید، اگر نتوان در آن رؤیا پروراند، اگر هر امیدی آغازش با مهاجرت باشد، آن زادگاه چگونه میتواند وطن خوانده شود؟
در روزگار ما، زادگاههای بسیاری توان وطن بودن را از دست دادهاند، و وطنهایی که نتوانند زمینهگاه شوند، محکوماند که فرزندان خویش را یکی یکی از کف بدهند. آفریقا، ایلان ماسک را زاد، اما نتوانست او را نگه دارد. او رفت و تسلا را در غرب ساخت. اگر در همانجا میماند و همانجا میساخت، نهتنها جهان دگرگونه میشد، که آفریقا نیز سهمی از افتخار آینده را داشت. اما نماند، چون زمینه نبود. وطن تنها زادگاه بود، نه زمینهگاه،و زمینهگاه هم برای ماسک وطن نشد؛ هرچند در آن درخشید و ساخت، اما همچنان «مهاجر» ماند
او با آن همه نبوغ و دستاورد، هنوز در چشم بسیاری فقط یک «مهاجر» است؛ نه فرزند آفریقا، نه شهروند کامل سرزمین نو یعنی آمریکایی کامل، و این، تنها سرنوشت ایلان ماسک نیست.
این قصهٔ ما هم است قصهٔ جوانان افغانستانی. جوانانی که اگر بخواهند «کسی» شوند، اگر بخواهند استعداد خود را شکوفا کنند، ناگزیرند خانه را ترک کنند، پنهان شوند در کانتینرها، جان بسپارند در آبهای مدیترانه، و امید را در سرزمینهای بیگانه بجویند.
چه تراژدی بزرگیست، وقتی آدمی برای موفقیت، ناگزیر است از خاکش دور شود. وقتی هر گامی بهسوی آینده، بهمعنای فاصله گرفتن از ریشههاست.
آیا سزاوار است زادگاه تنها نامی باشد در شناسنامه؟ آیا سزاوار است وطن، فقط تصویری باشد روی دیوار اتاق مهاجرت؟ نه! وطن را باید ساخت. زادگاه را باید زمینهگاه کرد. نه برای ایلان ماسک شدن، بلکه برای «خود» شدن تا نباید نسل آینده، میان “ماندن در وطن” یا “کسی شدن” یکی را انتخاب کند.
نباید اگر خواست بدرخشد، مجبور به رفتن باشد. باید بتواند هم بماند، هم بدرخشد. و این زمانی ممکن است زادگاه بدل به زمینهگاه شود، و ما خود صاحب وطن باشیم.
مهاجرت نباید تنها راه بقا باشد؛ بلکه یکی از گزینهها باشد؛ راهی آگاهانه، آزادانه، نه اجباری. اما این، نیازمند دگرگونی است.
واین دگرگونه را با ساختن وطن آغازکنیم .و ما، پیش از آنکه وطن را بسازیم، باید آن را بازپس بگیریم. زیرا وطن ما در اشغال است. در اشغال گروهی افراطی و جاهل بهنام طالبان؛ گروهی که با رؤیا دشمن است، با دانایی بیگانه، و با انسانیت بینسبت، حاکمیتی که نه وطن را میشناسد، نه زمینهگاه را میخواهد.
پس ما، وطن را باید پس بگیریم؛ نه فقط از فقر و ویرانی، بلکه از چنگال جهل، خشونت، و سیاهی. و این کار، زخم میطلبد، صبر میطلبد، اراده میطلبد. اما آیا چارهای دیگر داریم؟
اگر زادگاه را زمینهگاه نکنیم، اگر وطن را پس نگیریم، جهان همواره جای دیگران خواهد بود، و ما، حتی اگر ایلان ماسک هم شویم، مهاجر خواهیم ماند بیریشه، بیقرار، و همیشه در سفر؛ چون هیچجا، جای ما نخواهد بود
اما میتوان ریشه زد. میتوان ایستاد، ساخت، و ماند. به شرط آنکه زادگاه را زمینهگاه کنیم، و وطن را، وطن خود کنیم.
ما محکوم به کوچ نیستیم، اگر وطن را از نو معنا کنیم.
اگر وطن را باز پس نگیریم و زادگاه را زمینهگاه نسازیم، هرجای این جهان، هرقدر هم باشکوه، باز هم خانهی ما نخواهد بود. اما اگر بسازیم، بایستیم و بخواهیم، همان خاک گمشده،دوباره وطن خواهد شد؛ وطنی که در آن بتوان ماند، ساخت، و انسانی زندگی کرد.