در خانهای گلی و خاموش، دو زن از دو نسل زندگی میکنند: یکی زنی یکچشم با بینی بریده، دیگر دخترکی نوجوان و سادهرو، اما با دستانی هنرمند در قالینبافی. مردم دهکده باور دارند که «خاله نامیرا» هر سال یکبار در جنگل ظاهر میشود و با خود گاهی برکت و سعادت میآورد. امسال، این ظهور، سرنوشت دخترک نوجوان را دگرگون میسازد.
زلفا، آن دخترک خاموش، در شبی رازآلود با خاله نامیرا در جنگل روبرو میشود. خاله به او نوری میبخشد، آتشی در درونش میکارد، هیبتی، شجاعتی، زیباییای خیرهکننده. زلفا، که دیگر همان دخترک ساده نیست، اکنون پر آوازهی ده و دیار میشود. از ملا تا ملک، دل در گروی او مینهند. یکی خواستگاریاش را برای پسرش میفرستد، دیگری آرزویش را به آدرس خانم سوماش میآورد. اما زلفا، با جوابی قاطع، همه را به چهارشنبهسوری سال آینده وعده میدهد.
زلفا شبها پنهانی به جنگل میرود، به خانهای که به ظاهر مخروبه، اما در حقیقت رازآلود است. خانهی سوراست، پرندهای آگاه از تبار سیمرغ که در آن پرنده های آدم نمایی به نامهای سورا، ایرتا و تاژ زندگی میکنند. هر یک روایتی از هزار سال پیش دارند، از شاهنامه و اسطوره، از خواجه عبدالله انصاری و… از رازهایی مدفون در تاریخ.
اما در دنیای واقع، نگهبان زلفا، «نورا» است؛ همان زن یکچشم و بیبینی که صفاکار دیروز است و محافظ جان و روان او در اکنون. کسی که راز مرگ پدر و مادر زلفا را در دل دارد و هیچگاه به زبان نمیآورد.
در بُعدی دیگر از داستان، عشق زلفا و شاهرخ، دو دلدادهی پاکسرشت، جان میگیرد. شبی که قرار است زلفا خود را به شاهرخ بسپارد، نورا سر میرسد، همان کور محافظ، و بیآنکه سخنی بگوید، همهچیز را در هم میشکند. شاهرخ ناپدید میشود.
ماجرای پدر و مادر زلفا نیز پُر از شور و سرگذشت است. آن دو، عاشق یکدیگر و مرتبط با همان پرندگان آسمانی، شبانه در تلاش برای نجات عاشقانی دیگر، در راه به نام سیبک، گرفتار جنگی میشوند و زخمی به خانه بازمیگردند. دخترشان را به نورا میسپارند و خود جان میبازند.
زلفا، که حالا خود را ادامهی راه آنان میداند، درمییابد که سازههایی چون پل مالان، دژ حصار و دیگر نشانههای تمدن، ساختهی زنان بودهاند، زنانی که ریشهشان به تبار خودش بازمیگردد. از اینرو، تصمیمی بزرگ میگیرد:
او میخواهد ده را دگرگون کند. به ارباب ده پیشنهاد میدهد که سنت را بشکند و دختران را به مکتب بفرستد. ارباب، که عاشق زلفا نیز هست، میپذیرد. زلفا با دستان خود، در دامنهی تپه، مکتبی از خشت و گل میسازد. چهل دختر نوجوان را گرد میآورد. شاهرخ، که اکنون با عشق پر عطش و واقعی بازگشته، از هرات معلم و قرطاسیه فراهم میآورد. مکتب، آتش روشنی در دل تاریکی میشود.
در این میان، جوانی به نام بابک مشهور سوزک، که هر شب در بلندای تپه نی مینواخت، قلب زلفا را مشغول خود میسازد. او را نزد خود میآورد، اما درمییابد که سوزک دلبستهی دختریست که سالها در رؤیاهایش زیسته اما ناپیدا. در ضمن همان دختر و پسری را که پدر و مادرش به سیبک برده اند خاله و سرپرست همین سوزک یا بابک بوده است.
زلفا و سوزک راهی سفر سوی سیبک میشوند تا حقیقت را بیابند. در راه، با پیرمردی برخورد میکنند که آنان را به خانهاش دعوت میکند؛ جایی که دختران همچون گاو و گوسفند معامله میشوند، قوانین بالای زنان کاملاً فرق دارد. فردایش ساعاتی بعد، به چالهای رازآلود در دل دشت میرسند. زلفا که اکنون توان پرواز دارد، بال میگشاید و وارد جنگلی سبز و شگفتانگیز میشود. در آن جنگل، دوازده تن زیست میکنند، آزاد از قوانین خشک دنیای بالا. خالهی سوزک و شوهرش نیز آنجا زندگی دارند. در همانجا فاش میشود که نورا، همان کور نگهبان، در حقیقت آخرین همای سعادت کوههای هریوا است.
در بازگشت، سوزک از عشقش به دلآسا (دختر پیرمرد) میگوید، همان عشقی که سالها بشکل رویا و تخیل گریبانگیرش بوده است، شب ها به یادش در بلندی تپه نی نواخته است، حالا اینجا در این قریه کُرخ نمایان گردیده، دختری که اکنون نامزد مردیست به ایران رفته و مدتهاست از او خبری نیست. سوزک به ایران میرود وپس از اثبات مرگ نامزد دلآسا، نامزدی آنان لغو میشود، اما پدر دختر پولی هنگفت بهعنوان قیمت ازدواج میطلبد. سوزک با دلی پر درد به ده بازمیگردد.
زلفا، که خود را وارث عشقی ناتمام میداند، تصمیم میگیرد تا مانند پدر و مادرش، سوزک یا همان بابک و دلآسا را به سیبک، به گودال امن، برساند. با هماهنگی شاهرخ و پرندگان یاریگر- ایرتا، تاژ راهی میشوند. اما در راه، دشمنانی از نژاد پرندگان پلید «کَمَک» که دشمن دیرینهی اند، حمله میکنند. جنگی مهیب درمیگیرد. زلفا، که اکنون در او خشم انتقام پدر و مادرش نیز شعله میکشد، چنان میغرّد که دشمنان از پا درمیافتند.
سوزک و دلآسا را به نزد خالهی سوزک در سیبک میرسانند، جایی که دست هیچ انسان مغرضی نمیرسد.
در بازگشت، زلفا دوباره به جنگل میرود، نزد سورا. اما آنجا را پر از غم مییابد. ققنوس، نگهبان پاکدلان، به پایان عمر هزارسالهاش رسیده است. در شعلههای آتشی مقدس، خود را رها میسازد و میسوزد اما تخمی از او باقی مانده برای آینده. حالا، نوبت حاکمیت اهریمنان و «کمکها»ست. زلفا، شاهرخ، نورا، سورا، ایرتا و تاژ، برای حفظ حقیقت، ناپدید میشوند. گویی هرگز در جنگل چیزی نبوده است…
شالوده رُمان «زلفا» اثر سیامک هروی