بلخ به عنوان یکی از ابرشهر های حوزه تمدنی ما اهمیت ویژه ای در شکل دادن به تاریخ و هویت و زبان فارسی دارد: باختر قدیم شهر اصلی تخارستان و سپس ام البلاد اسلامی و زمانی هم قبة الاسلام. تاریخ جهانگشای جوینی: «خراسان را چهار شهر بزرگ است، بلخ و هری و مرو و نیشابور» اینجا نیز بلخ بر صدر شهرهای خراسان نشسته است.
بلخ دوره اسلامی برمکی ها را وارد عرصه سیاست می کند تا دربار قدرتمندترین دولت دنیا را به دست بگیرند و اوج شکوه امپراتوری عباسی و دوره اسلامی را در طول ۱۴۰۰ سال رقم بزنند. بلخ همواره به عنوان شهری مقدس و ارزشمند بوده است، برمک لقبی بود که در زمان قبل از اسلام بر متولی و مسول معبد نوبهار بلخ اطلاق می شد و اینان یک خاندان بودند و این امر مهم منحصر در آنان بود. اهمیت نوبهار بلخ هم چنان بود که دقیقی میگوید:
بخ بلخ گزین شد بر آن نوبهار
که یزدان پرستان آن روزگار
مرا آن خانه را داشتندی چنان
که مر کعبه را تازیان این زمان
ارزش نوبهار به پیمانه ارزش کعبه در دوره اسلامی است.
از برمکیان به این سو بلخ همان احترام خود را حفظ میکند چنانکه وقتی شاعری در قرن ششم می گوید:
بلخ شهری است در آکنده به اوباش و رنود
در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست…
و این شعر را به انوری منتسب میکند در شهر غوغایی بر می انگیزد و مردم خشمگین انوری را گرفتار کرده معجری بر سر او میکنند و در شهر میگردانند و قصد کشتن او را دارند…
و او مجبور میشود با سرودن قصیدهی غرایی در وصف بلخ و دانشمندان آن خود را تبرئه کند.
بلخ با داشتن مفاخری چون بوعلی سینا و رابعه و عنصری و ناصر خسرو در جهان اسلامی و خراسان و حوزه زبان فارسی همچنان عنوان “مادرشهرها”را دارد و بر صدر شهرها جایگاه خود را حفظ میکند. در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم پیر مردی دانشمند بر علم در این شهر سیطره دارد، جایگاه ویژهای در میان مردم بلخ کسب کرده است و همگان به او با چشم احترام میبینند حتی مخالفانش نیز از جایگاه بلندش در هراس اند و به ظاهر در هرچه بیشتر احترامش میکوشند، او را خداوندگار میخوانند و این لقب احترامی است برای سلطان العلمای بلخ و بقول مریدانش سلطان العلمای خراسان، بهاء ولد.
این زمان مردمان خراسان در اختناق و جنایتهای علاء الدین تکش خوارزمشاه گرفتار اند که با سپاهیان فراوانش تمام غله بازار را جمع کرده و هر روز به سویی میتازد و جنگی می افرازد و اینبار قصد ویرانی خلافت را نیز در سر دارد… در سوی دیگر در خراسان آوازه خان مغول ها نیز هر روز منتشر میشود و مردم در میان این دو در خوف و هراس زندگی می کنند. خداوندگار پیر پسری نوجوان دارد که گمان میکند مسندنشین او شود و مسیر پیر مرد را ادامه دهد محمد کوچک که بعدها به جلال الدین ملقب می شود در حالات عبادت و ریاضت در خانه پدر راه همراهی می کند و از سیمای او یک بهاءولد دیگر را میشود دید. در خانه بر خلاف اکثریت اعضای خانواده در همان کودکی گرامی تر و محترم تر است. در خلال نبردهای خوارزمشاهیان و قراختاییان در شمال خراسان، آتش اختلاف علمای خراسان نیز روشن است، کلامی های پیرو امام فخر رازی و دیگر علمای برجسته و پر مرید از خداوندگار و مریدانش دل خوشی ندارند و هر روز عرصه را به او و یارانش تنگ می کنند، و نهایتا خداوندگار رخت سفر می بندد و روانه میشود، شهرهای خراسان را پی میکند و چند روزی در نیشابور نزد دوست دیرینه اش عطار میماند و عطار پیر هم به نوجوان همراه خداوندگار با دید دیگری میبیند و میگوید «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» و گویا کتاب اسرارنامه خود را هم به او هدیه میدهد… خداوندگار را در میان راه خراسان و عراق از ویرانی شهرهای شمالی خراسان به دست مغولان آگاه میکنند و او تاسف میخورد و به راه خود تا بغداد ادامه میدهد در بغداد نیز به رسم اخلاقیات خود هرچند او را خلیفه و دیگران نزد خود میخوانند تا پهلوی آنان مسکن بگیرد او در یک مدرسه مدتی میماند و سپس راهی میشود و در پایتخت سلجوقیان روم در قونیه مسکن گزین میشود، پسرش نیز جوان شده و زمانیکه خود مریض است و حالش ناخوش است مسند نشین درس پدر میگردد و مریدان نیز در پسر رنگ و خوی پدر را میبینند و از آن گذشته شوق او نیز بر ارادت مریدان می افزاید، پدرش وفات میکند و او پس از اندوهگینی طولانی به شغل پدر هرچه تمامتر ادامه میدهد، لالایش برهان الدین که شاگرد ارشد پدر و مرشد کودکی جلال الدین است جلال الدین را رهنمایی میکند تا مدتی را در حلب و دمشق به ادامه درس بپردازد و سپس بر مسند تدریس آرام تکیه بزند او نیز به همین منوال و بر طبق خواست مرشد خود برهان الدین این راه را میرود و از علمای معروف آن زمان کسب فیض کرده و خود را به جایگاهی میرساند که از لحاظ علمی به عنوان مسند نشین سلطان العلما نیاز دارد، لقب خداوندگار نیز از پدر به جلال الدین محمد میرسد و جلال الدین را مولانا میخوانند و هزاران مرید و پیرو و شاگرد هرجا گرد اویند و در قونیه از همه پیش میشود و درس هایش با اندرزها و قصه های حکیمانه همراه است، در این زمان مرد تبریزی ای جلال الدین بلخی را به عالم معنا میبرد او می آید از جلال الدین فقیه جلال الدین عارف بجا مینهد از آن فقیه مغرور مردی خموش و خود باخته میسازد…
جلال الدین بلخی با شمس تبریزی به اوج قله های معرفت میرسد خود را ناگاه در میان دریای دیگری غوطه ور میبینید و در عالم فنا محو میشود، با رفتن شمس مولانا ما به وجود می آید مولانایی که بقول عطار آتش در جان سوختگان عالم میزند پدیدار میشود، مولانا جلال الدین بلخی رومی جهان را در مینوردد و درد اشتیاق را همه جا فریاد میزند و بر همه جا میگستراند، خداوندگار بر قله عرفان ادبی و اسلامی پا مینهد که دیگر نه کسی را یارای رسیدن به آن منزل است و نه سودای آن. جلال الدین بلخی هر روز پخته تر میشود روزی در بازار با ضرب چکش زرگرها مست میشود و تا عصر را در آن میان به رقص میگذراند، این مولانای متحول است کودکی که از بلخ تا قونیه آمد و سپس از جابلقا تا جابلسا نام گسترانید و تشنگان عالم را سیراب و خفتگان عالم را به بیداری سوق داد.
خداوندگار در حوزه ادبی عرفانی خود را پیرو سنایی و عطار میدانست و حال آنکه بر آنان ده ها مرتبه ارزش و برتری داشت.
شعر فارسی، ادب و عرفان، زبان فارسی و تاجیکان مدیون کلام و کردار خداوندگار بلخ اند و همواره زادروزش را گرامی میدارند.
نویسنده: کیان نیا