عبدالقهار عاصی، در چهارم میزان ۱۳۳۵هجری خورشیدی، در یک خانوادهی متوسط در روستای ملیمهی ولایت پنجشیر، پا به هستی گذاشت.
عاصی در سن هفتسالهگی «۱۳۴۳» خورشیدی، در پنجشیر شامل مکتب شد و سهسال بعد، همراه با فامیلش، به کابل کوچید و در شهر کهنهی کابل مسکنگزین شد.
نقل مکان عاصی به کابل، راه نجات از بُنبست اقتصادی وی را هموار کرد، افق زندهگی او را وسعت بخشید و در جهانبینی عاصی تغییراتِ ژرفی وارد کرد. پدرش مرد روستایی و با همتی بود؛ چون دلبستهگی زیادی به تداوم آموزشهای پسرش داشت، او را شامل مکتب نمود.
پس ازآن عاصی مکتب را در لیسهی غازی ادامه داد و به درجهی عالی ازاین مکتب فارغ گردید. پس از سپرینمودن آزمون کانکو، به دانشکدهی کشاورزی/زراعت دانشگاه کابل راه یافت و درسال۱۳۶۲خورشیدی، ازاین دانشکده گواهینامهی کارشناسی/ لیسانس گرفت.
عاصی در سالهای پایانی عمر اش با بانویی بهنام میترا ارشاد ازدواج کرد که ثمرهی آن ازدواج یگانه دختری بهنام مهستی میباشد.
عاصی از شاعران پُرتلاش و جستوجوگری است که اندوختههای علمی و فرهنگیاش را از دریچهی شعر و ادبیات به هممیهنانش ارایه کرده و یازده دفتر شعری از خود به یادگار گذاشته است.
ازقهارعاصی به دلیل نوآوریها و عاطفی بودن شعرهایش به عنوان شاعر دردهای مردم نیز یاد میکنند و شعرش را ارج مینهند.
قهار عاصی از دوران نوجوانی به سرایش شعر علاقه داشت و درمدت کوتاهیکه با شعر و شاعران و نویسندهگان چیرهدستِ افغانستان و ایران آشنا شد، جایگاه بلندی را در عرصهی شعر و ادبیات معاصر افغانستان کسب کرد.
عاصی شاعریست با درد و درک از جریانهای سیاسی و اجتماعی و آگاه از تمام رنجها و مظلومیتهای مردم افغانستان. ازاینجاست که درد وخون، مقاومت و وطندوستی از اساسیترین عناصر شعرِ او به شمار میروند که به گفتهی استاد واصف باختری، او را میتوان«شهروند سرزمین نور و شاعر حماسه و چاووش در کاروان شعر مقاومت و پرخاش دانست.
بدون شک، عاصی یکی از چهرههای برازندۀ شعر مقاومت و از نمایندهگان ممتاز ادبیّات پایداری افغانستان بهشمار میآید. مقاومت در نگاه عاصی، بهعنوان یک نیاز برای ملّتش مطرح بوده و در شعر او زندهگی بهمعنای حرکت بهسوی بیدار و بهزیستی است.
عشق بهوطن، روحیۀ عصیانگری، فریاد آزادی، ستیز با ظلم و استبداد، بازتاب اختناق اجتماعی، انگیزه دادن به مردم برای دفاع از وطن، بازتاب چهرۀ زشت دشمن و… از مهمترین جلوههای ادبیّات پایداری در شعر او بهشمار میرود.
عاصی ذاتاً شاعری بود دردمند، اهل موضعگیری و صراحت بیان؛ بههمین لحاظ، غالباً با مسایل افغانستان درگیر بود و کمتر اتفاقی در کشورش افتاد که عاصی از کنارش با سکوت گذشته باشد؛ ولی او با این همه موضعگیریهای سیاسی و اجتماعی، شعرهای او روح تغزلی نیز داشت.
از عاصی شعرهای عاشقانهی لطیفی برجای مانده است. گاهی در شعرش آمیختهگی زیبایی از لحن حماسی و تغزلی هم دیده میشود که ویژهی خود اوست. مانند ابیاتِ زیر که بوی گل، عشق، آیینهی قامت یار، سرود لـب خــار، بوسهی درد، حسرت شیشهی لبریز می و جام تهی، انتظار و عطش بادهگسار، باغ گلهای تر و بوسهی یار همه و همه را که رنگوبوی عاشقانه دارد، با آزادی پیوند میدهد:
بوی گل زمزمهی باد بهار آزادی
عشق من آیینهی قامت یار آزادی
کوکوی فاختهها همهمهی ماهیها
چهچه باغ و سرود لـب خار آزادی
نام کوتاه خدا شعر بلند آدم
کفر ابلیس و کتاب سر دار آزادی
بوسهی درد برانگیز سحر از لب رود
کورهی نور و چــراغ شب تار آزادی
حسرت شیشهی لبریز می و جام تهی
انتظار و عطـش بــادهگسار آزادی
منجنیق پسـر آذر و خون نمرود
باغ گل های تر وسوسهبار آزادی
اولین نــــــام که در زندهگی آموختــهام
آخرین گفتنیام روز شمار آزادی
مهاجرت عاصی به ایران
مهاجرت به ایران و ادامهی جنگهای داخلی، عاصی را همچون بسیاری دیگر از مردمان وطن، وادار به مهاجرت کرد و او ازمیان کشورهای دور و نزدیک، ایران را برگزید.
حضور برخی از دوستان شاعران افغانستانی و ایرانی او دراین کشور نیز این انتخاب عاصی را تقویت میکرد. چنین شد که او در بهار ۱۳۷۳خورشیدی با خانوادهاش به ایران کوچید و مدتی را در مشهد اقامت گزید.
عاصی در ایران، هم برای ایجاد ارتباط میان شاعران مهاجرِ مقیم آن کشور کوشید و هم آثاری تألیف کرد که بهصورت کتاب و مقاله درآن کشور چاپ شد. اما مدت کوتاهی پس از اقامتِ عاصی در مشهد، با بهخاطر سپردن این بیتی ازحافظ، دو باره به کشورش برگشت:
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
بهشهر خود روم و شهریارخود باشم
شهادت عاصی
وقتی عاصی از مهاجرتش به ایران دلخور شد، تصمیمش براین شد تا دوباره بهسوی وطن آهنگ سفر کند و همان بود که مشهد را به قصد کابل ترک کرد و سرانجام در شامگاه ششم میزان ۱۳۷۳ در اثر اصابت راکت در شهرکابل، بهشهادت رسید.
رحمتالله بیگانه که از دوستان نزدیک قهارعاصی است، تا لحظات شهادت نیز با او همراه بود، حادثهی جانگداز و المناک شهادت عاصی را در کتاب خاطرات خود زیرعنوان«پارههای پیوستهی» چنین مینویسد:صبح ششم میزان ۱۳۷۳خورشیدی، با فیر راکتهای گلبدین، از خواب برخواستم و ساعت ۷صبح به وظیفه رفته و حوالی ساعت ۴عصر برگشتم. تازه داخل خانه شده بودم که صدای تَقتَق دروازه آمد. برادرم عزیزالله ایما گفت عاصی آمده و میخواهد بیرون برویم؛ برون شدم و عاصی را بهخانه دعوت کردم؛ اما او قبول نکرد؛ گفتم صدای انفجار و راکت است؛ بیا در خانه قصه کنیم؛ عاصی باز هم، قبول نکرد و گفت: بیرون هوا خوب است؛ برویم و چکر بزنیم. عاصی گفت که در ایران، شعرهای تازهیی سرودهام؛ برویم و آنها را با هم بخوانیم؛ پا فشاری من فایده نکرد؛ ناچار با برادرم عزیزالله ایما و عاصی به استقامت چهار راهییی که فعلاً بهنام مولانا جلالالدین محمد بلخی مسما است، در حرکت شده و بعداً از گوشهی سرک عمومی، جانب باغ بالا رفتیم؛ صدای انفجار از دور دستها شنیده میشد؛ اما عاصی همچنان شعر میخواند و ما شنونده بودیم. به گردنهی باغ بالا، سهراهی هوتل انترکانتیننتال رسیدیم و دوباره به طرف چهاراهی مولانا و لیسهی نادریه حرکت کردیم؛ صدای انفجارها نزدیک شده میرفت؛ وقتی در نزدیکی دهنِ نلِ باغِ بالا رسیدیم، من ازعاصی و ایما خواستم که از پسکوچهها برویم؛ زیرا اگر راکتی در سرک قیر اصابت کند، پارچههایش حتمی ما را میگیرد. آنها قبول کردند و از استقامت دهن نل باغ بالا، به بالای سرک دور خوردیم و عاصی بیتوجه به این همه سر و صداها، کاغذهای نوشته شدهی شعرهای خود را، از جیب کشیده و عاشقانه دکلمه میکرد. من واقعاً پریشان و نگران بودم و دلم گواهی بد میداد. تقلا داشتم که زودتر بهخانه برسیم؛ فاصلهی کمی بهخانهی ما مانده بود؛ ناگهان ما هر سه، بدون اینکه صدایی را حس کنیم و وحشتی ما را تهدید کند، بهخاک و خون غلتیدیم؛ مردم از خانهها به کوچه ریختند تا زخمیها و کشتهشدهگان را بردارند؛ من گیج ومنگ شده بودم و خود را در وسط کوچه یافتم و دیدم که از پای راستم خون جاری است؛ بعد از گذشت ثانیهها، دانستم که ما نشان تیر قاتل شهر گلبدین حکمتیار قرار گرفتهایم؛ من که استخوان پایم شکسته بود، از خاک بهسختی بلند شدم و نشستم؛ دیدم که برادرم عزیزالله ایما و قهار عاصی هر دو نزدیک جویچهی آب، رو به خاک افتاده بودند؛ خون از پای راستم فوران داشت؛ ولی وقتی نیما و عاصی را دیدم، فریادهای بلندی کشیدم و فریاد زدم: های مردم برادرهایم را بردارید که کشته شدهاند. مرا با چند نو جوان زخمی از کوچه برداشتند و ایما و عاصی را _ به گمان اینکه شهید شدهاند_ همانجا ماندند.
مرا عاجل به شفاخانه ابو زید، در چهار راه مولانا و پس از آن به شفاخانهی جمهوریت انتقال دادند؛ شفاخانهی جمهوریت، پُر از زخمیها بود. از داکتری که به نظرم آشنا معلوم میشد، خواهش کردم که برادرم ایما و دوستم قهار عاصی را به من نشان دهد! داکتر به من دلداری داده و گفت: تشویش نکن، برادرت زنده است؛ داکتر با مهربانی، روجایی سفید را از تن برهنهی برادرم ایما، برداشت و من برادرم را شناختم و دور خوردم و رویش را دیدم. با گریه و ناله گفتم: عاصی کجاست؟ گفتند که عاصی در اتاق دیگریست، داکتر به من گفت: انشا الله، غم برادر و دوستت را میخوریم. بعداً ما را از شفاخانهی جمهوریت با تعدادی از بیماران برون کردند و به شفاخانهی وزیر اکبرخان انتقال دادند. در تاریکی شب به شفاخانهی وزیر اکبرخان رسیدیم. وقتی بعد از عملیات پایم بههوش آمدم، دیدم که برادرم زنده است؛ اما عاصی دیگر زنده نبود و با همه خوبیها و زشتیهای این دنیا خدا حافظی کرده بود.
نویسنده: سیامک رادمرد