بخش نخست
روحیهی بیدار و سرشار از عشق و طبع آشتیشده با رمز و راز هستینمایانهیی اقبال چنان شورآفرین و مجذوبکننده است که نمیشود از اندوختههای متعالی و اندیشهیی این متفکر با معنای واقعی کلمه، آسان عبور کرد. من چندی پیش کتابی در مورد اندیشههای علامه اقبال زیر دست داشتم که به اتمام رسید و افتخار چاپ یافت. «سیری در افق شرق» معجونی از بينش فلسفی، سیاسی، اجتماعی، دینی، هنری و ادبی اقبال را واکاوی و برسی نموده که به نیت روشنسازی ابعاد و لایههای ژرف فکری و افکار فارندهیی اجتماع بشری-شرقی او نگاشته شده.
برای بیشتر وسعتبخشیدن جستار اقبالشناسانه بار دیگر به میخانهیی با حلاوت معرفتی آن ساقی خوشمشرب شرق(اقبال)سر میزنم و از کوزهی سرشکستهای «پیام مشرق» که هزارها انسان مست آن است، جامی مینوشم. ببینم مستی مَی معرفت او که حاوی جهانبینی جمعشده در کتبی به نام «پیام مشرق» میباشد با من چه خواهد کرد و از این مستی چهها از زبان من جاری خواهد شد.
«پیام مشرق» قسمتی از اندیشههای بیدارگرایانهیی آن فیلسوف شرقی است که تلاشی برای احیا و انسجام ملتهای مشرقی دارد. اقبال کوشیده تا راه را برای بشر باز کند و خود چو ققنوسی برخاسته از خاکستر ایمان و صداقت، مسائل هستی و زندگی را زیر پَر سنجش میگیرد. کتاب «پیام مشرق» زلالترین روش ساختارمند را برای رهایی انسان از جبر گرفتاری ذهن، پیشکش مینماید.
اقبال در قسمتی از این اثر با چهارگانهسرایی راه بیتکلفی را برای منتقل کردن اندیشههایش، پیش گرفته است و نیز با غزلیات و غزلمثنویها از جهات مختلفی به مسائل شرقشناسانهیی خود میپردازد.
اقبال زبان طبیعت:
همانگون که بخش زیادی از مکتب این فیلسوف را تحقق و تجسس در مواردی چون علم، دین، فلسفه، عرفان، زبان، ادبیات، تاریخ و تمدن تشکیل میدهد؛ بُعد دیگر جهانبینیاش را سیر و سلوک در عالم پرمعرفت؛ طبیعت در بر میگیرد. ویژهمعناگزینی و عاریتگیری که در تمثیلها و کلام اقبال خیلی پر رنگ است، گرایش ناتورالیسمی این متفکر میباشد که با پیروی از طبیعت بسیاری از رمزها و نمادهای شگرف حیات و هستی را هضم کرده و به واسطهیی شعر در خدمت بشر گذارده است.
تقلید از طبیعت یک اصل مهم است که در خوگیری با متمدنشدن انسان اولیه نیز زمینهساز بوده و سیر تکامل بشر را گام به گام رهنمونی میکرده است. طبیعت برای علامه اقبال پیشزمینهیی برای شناخت حقایق و واقعیتهای هستیست. البته فروشدن در سِر و اسرار طبیعت و ترفندهای که طبیعت برای بهفکرواداشتن انسان دارد؛ متفکری میخوهد به نبوغیت اقبال تا ظرفيت جلوهیابی از طبیعت را داشته باشد.
گویی اقبال زبان و آهنگ چاوشی پرنده را میداند و گیاهان راز معجزهیی رویِش را به او فاش میکنند و با آب بیتکلف سخن میگوید. نغمهیی معجون اشجار به گوشش آشناست. همه ذرات طبیعت با او خوگرفته و همچون بومیانسانی درجنگلبزرگشدهای که با تمامی موجودات جنگل مراوده دارد، همه اجزای هستی را میشناسد و گویش طبیعت را به انسان شهر برگردانی میکند. نبوغ دریافت رازهای رویدادها، نوع بیداری شاعرانه است که پیش از دیگران به مکاشفهیی قوانین طبیعت میرسد و برای نخستینبار آن را در قالب شعر راهی اجتماع بشری مینماید و انسانهای دیگر از آن کشف یا ماجراجویی توسط شعر او، به آگاهی میرسند.
اقبال با پیروی از طبیعت به عالم معنا میرسد و در هیجانی تماشای ظاهر افسونکنندای طبیعت گیر نمیماند. شعر او مانند اشعار «منوچهری دامغانی» تنها بیان زیباییهای طبیعت و وصف ظاهر فصول نیست بلکه بار معنایی دارد و با مفهومبرداری از جلوههای طبیعت، رشتهتعالیم تجربیِ اخلاقی، عرفانی، فلسفی و… را به محضر انسان میرساند.
در چهارهپارهای زیر اعم اینکه راهی به شناخت شخصیت خود باز میکند، پیام جهانیشمول خویش را همچنان در راستای بهآگاهیرسانیدن انسان با استفاده از جلوههای طبیعت، ارائه میدهد:
ز مرغان چمن ناآشنایم
به شاخ آشیان تنها سرایم
اگر نازکدلی از من کران گیر
که خونم میتراود از نوایم۱
اگر به این سروده نگاه ژرفتری بیندازیم ما را به تماشای تصویر پرندهییآفاقگردیده و از هفتدریاگذشتهیی میبرد. پرندهیی که همرهانش نتوانستهاند بال در بال او تا سیر افقهای دور و ناشناختهی بروند. یا همرهانِ پر کوتاهی بودهاند که مزاج این قلهپیمای همیشهدرپرواز را میآزردهاند و ناگزیر از آن خیل ره جدا کرده و به تنهایی سفر خود را تا امتداد قلههای معنا و معرفت ادامه میدهد و با عبور از طوفانها به جایی میرسد که هنوز پرندهای دیگری از آن خبردار نیست.
وقتی به آن افق دور میرسد در شاخسار درخت تنومندی که ریشههاش با نور حقانیت آبیاری میشوند و هیچدرختی قدبرابرش نمیشود، مینشیند و نواسرایی میکند، نوایش دلنشین است اما دردی را با خود منتقل میکند، دردی که از سیر جهان و از کمظرفیتی همنوعانش در دل دارد. شنونده در پهلوی اینکه از شنیدن آوازش لذت میبرد به گریه واداشته میشود، گریه برای پوچیزایی بشر و بلایی که بر سر همنوعانش آمده است. دقیقاً کلام اقبال با آنکه از ظرافهای واژگانی و فرم روشمند و تئوری شعری برخوردار است، پیامش نیز هر انسان خردمند و آگاهی را به گریه میآورد.
اقبال پس از سیر عقلانی و جهشهای فیلسوفانه و سفر شاعرانهاش و با گذار از هفت اقلیم معرفتی به دورترین مکانی که در آن انسانیت مرده و ظلمت چادر شومش را همهجا افراشته و سیاهی از خون انسان تغذیه میکند، میرسد. با دیدن این صحنهای غمانگیز اقبال قانع میشود که به آدرس غلطی نیامده و او را طبیعت طبق یک برنامهای کائناتطرحکرده به آنجا روانه نموده است. اینجاست که مسئولانه در برابر هر کنش راکد واکنش سریع نشان داده و نوای روشنگرایانهیی خویش را سر میدهد. جهش اقبال جنبش اصلاحطلبانهییست در برابر معتقدات نامتحرکت اجتماع بشری و شعر او شیپوریست برای
بیداری انسان از چندینقرن خواب. باشندگان آن مکانی به شدت زیر بار رفته(شرق)را آمادهیی انقلاب فکری ساخته و برای ورود در یک جهان نو و تلاشورز، تمرین میدهد.
کلام اقبال با تمثیل به شدت هنرمندانه و شاعرانه آمیخته است تا انسان را به فکر وا دارد و آمادهای شکستن بتهای نامرئی ذهنی بسازد. فریاد این مشرقشناس کارکشته مسئولانه است، مسئولیت در قبال بشری که عیناً به چشم مینگرد. اندیشههای او از احساس انسانی و خلوص نیت و وجدانی بیدار سرچشمه میگیرد که مواجههیی ملتی را با نابودی چشمپوشی کرده نمیتواند. درست مانند اینکه فردی نابینای در یکقدمی پرتگاهی قرار دارد و اگر اقدامی به آگاهیدهی او نشود، قطعاً سقوط دردناکی پیش رو خواهد داشت. دقیقاً اقبال هنگامی میخواهد بشر را تکانی بدهد که در لب پرتگاه مخوفی رسیده است و جهل شیشهیی کبودی شده در پیش چشمش و زندگی و همه چیز را در پرتو همان بینش یقین میکند و میسنجد.
اقبال از جایگاه رهبری که برای انسانیت و برقراری عدالت اجتماعی راهی میدان شده و تجربهای کافی برای رزمیدن دارد؛ میگوید اگرچه این راه، راه آسانی نیست و دردسرهایش بیسرانجام است و باورمندساختن تودهها به برپایی عدالت و رهایی آنان از پرستش بتهای تلقیندادهشده؛ حلقهیی دار را چشمبهراه مان میسازد، چونانی که تاریخ گواه به دار آویختنها، به آتشکشیدنها، شوکران نوشانیدنها و صدها فجایع دیگری که روشنگران و تجددخوهان را از راه برداشته، بوده است. از این دست رویدادها در سیر تاریخ بسیار اتفاق افتیده که هدایتگران آویختهیی دار شده یا آتش کشیده شدهاند. منصور حلاج را قومش برای آنکه دیگراندیشی مینمود به چوبه دار کشیدند و ارسطو را به منظور واقعیتگرایی جام شوکران نوشانیدند و نمونه زیادی دیگر که گیتی شاهد آن است. چون معتقد ساختن قومی که سالها باور بومی شان آنها احاطه کرده به راحتی میسر نیست و نمیتوان ساده آنان را از زنجیرهای ذهنی رهایی بخشید. بناً اقبال میگوید اگر در این راه تو را به آتش هم کشیدند بایست از خاک سر برون آورد و دوباره رویید:
اگر در مشت خاک تو نهادند
دل پارهیی خوبانه باری
ز ابر نوبهاران گریه آموز
که از اشک تو روید لاله زاری۲
در اوج فرونشست آرمان و لحظهای کمرنگ امید که اشک در رخسار خمیه زده، از ابر نوبهاران برای رویانیدن دوبارهیی خویش الهام گرفتن، اصطلاحی است که اقبال از طبیعت عاریت میگیرد.
هیچ دلیلی برای خستگیپذیری و برگشت از مسیر روشنگری یا هدایتگری آنهم در جوامعی دستوپاچهشدهیی همچون شرق، نزد اقبال پذیرفتنی نیست. این نوع حرکت فکری مدرنیزه، انسان را به نوگرایی و نواندیشی دینی ترغیب نموده و جلوههای زندگی را در ساختار منظم مدنیتی که با سرعت زمانی همپایی دارد، استوار و موازی نگه میدارد:
دمادم نقشهای تازه ریزد
به یک صورت قرار زندگی نیست
اگر امروز تو تصویر دوش است
به خاک تو شرار زندگی نیست۳
انسان در همه حال دوست دارد که امروزش از دیروزش تغییر یافته و متحول شده باشد و اگر آنچه امروز در اعمال شخصی مشاهده میشود که دیروز دیده شده، قطعاً انسان خامی بوده است. شاید این حرف خیلی ساده به نظر برسد چون همه با این اعتقاد روزمرهگی سر و کار داریم.
«آرچیبالد مکلیش» شاعر و نویسندهیی آمریکایی سخن لطیفی در اثر «شعر و تجربه» دارد، او میگوید در شعر کوشش تو این است که چیزی را همه از پیش میدانند، چنان بگویی که هیچکس آن را نفهمیده بوده است و اگر در این راه توفیق حاصل کنی، اهمیت کار تو از کشف یک قانون علمی کمتر نیست.۴
«شرار زندگی» اینجا نماد آتشی است که گِلی را به پختهگی میرساند. و آتشی که گِل انسان را پخته میسازد، اسراری است که رویداد طبیعت به او میآموزد و به اوج پختهگی میرساند. شراری که زندگی را به جوش و خروش میآورد زمانی برای انسانی قابل دسترس است که ذهن نوگرایی فعال داشته باشد.
همینگونه که اقبال در سیر و حالات تجربی خود قرار دارد چشمش به همه اجزای طبیعت میچرخد. پرندهگان پیامآوران ملکوتی طبع سرشار این شاعر ناتورالیسمگرا اند. به تعبیر دیگر اقبال بخشی از الهام شاعرانهیی خود را از برخورد با پرندگان میگیرد، گویی هر پروازندهیی بیتکلف و با زبان روان در گفتوشنود با او مینشیند. خوب! این ظرفیت تفهیم از کجا به اقبال میآید؟ تا از مجاز طبیعت به حقیقت محضی عبور میکند، چونانی که متخصص یا زراعتپیشهای به علم بخش تخصصداشته یا تجربی خویش واقف است و از مجاز هر گیاه و برگی یک سرهواقعیتهایی را میداند؛ اقبال شاعر نیز با درایت هستیشناسانهیی خویش از مجاز داشتههای طبیعت به عالم مفهوم و معنا که مجموعهیی از راز و اسرار نهفته در طبیعت است، عبور نموده و بخشی از شاعرانگی خود را شکل میدهد. از اینرو نوای پرندگان در گوش او تنها یک نغمه نیست بلکه ندای آنعده حقیقتهاییست که کائنات جمعبندی کرده، گاه با مرغهوا و گاه به واسطهای سارِ نشسته در شاخساری به او میشنواند:
مزاج لالهیی خودرو شناسم
به شاخ اندر گلان را بو شناسم
از آن دارد مرا مرغهوا دوست
مقام نغمههای او شناسم۵
تلفیق معنا، ظرفیت دیگر پدیدارشناختی این شاعر ارزشگرا را نشان میدهد. به این تعبیر که اقبال درکچندپهلویی یا چندلایهگشا و پیونددهنده با عناصر طبیعت دارد. او آزادمنشی را از لالهیی خودرو که تکیه بر ساقهیی خود کرده، الهام میگیرد و چون میان لالهزاران و مرغان ارتباط محبتآمیزی است که حتا مرغی را از کهساری سویی خود میکشاند؛ از اینجا نوای مرغ چمن نیز برای اقبال هویداشدنیست که چه مفهومی از آن میتراود، چونانی که بوی گل را میشناند.
شکلگیری مفهوم و به درک موضوعی رسیدن از موضوع دیگری، خلاقیت شاعرانگی علامه اقبال میباشد. این فطرت طبیعتکاوانه در دیگر شاعرانی که قوهیی معناگیرنده دارند نیز حلاواتبخش شعر آنهاست. «محمد ابراهیم صفا» از شاعران معاصر زبان فارسی دری که سالزاد او را با اختلافی ۱۲۸۶-۱۲۸۵ گفتهاند، ۲۶ سال سن داشت که راهی زندان شد و وقتی از قید برائت حاصل کرد، عمرش به ۴۰ سالگی میرسید.۶
او سرودهیی معروفی دارد که میشود گفت انقلابی در شعر معاصر فارسی آورد. این شعر در نصاب تعلیمی معارف افغانستان و ایران درج شد که نامش «لالهیی آزاد» است. ابراهیم صفا شعر لالهیی آزاد را در زندان سرود و از شهرت زیادی در حوزهیی زبان فارسی برخوردار گردید. او با آنکه در عقب میلههای زندان قرار دارد؛ آزادی، نامتملقانهزیستن، قطع طمع و خویشبهپاایستادن را از رویشِ لالهیی صحرا که بر ساقهیی خود متکی است، الهام میگیرد:
من لالهیی آزادم خودرویم و خود بویم
در دشت مکان دارم همفطرت آهویم
آبم نم باران است فارغ ز لب جویم
تنگ است محیط آنجا در باغ نمیرویم…۷
«لالهیی آزاد» شعر طویل و بلندی است که بسیاری از پژوهشگران ادبی از جمله پرتو نادری در کتاب «پیشگامان شعر نو در افغانستان»(۸) معتقد است که در گذار زمانی شعر معاصر زبان فارسی دری-افغانستان، شعری به این شهرت و تاثیرگزاری گسترده نرسیده است. لاله در شعر زبان فارسی نماد انسان آزادی است که خود دست بر شانهیی خویش کشیده و با چشم طمع سوی کسی نمیبیند. در نمادسازی رویدادهای طبیعت وجه مشترک و قابل توجهی میان «اقبال» و «صفا» وجود دارد.
برای اینکه دایرهیی متواری حیات بتواند گردش موازی خود را ادامه بدهد و دامن زمان از دستش نرود، چونانی که «جسم» به تپشهای قلب بستگی دارد، به نیروی دارندهیی وجد و تکاپودهنده، محتاج است که انسان را از توقف باز دارد. آن نیرو نزد اقبال دل است:
چه میپرسی میان سینه دل چیست
خرد چون سوز پیدا کرد دل شد
دل از ذوق تپش دل بود لیکن
چو یکدم از تپش افتاد گل شد۹
دل از بينش اقبال هستهیی جوارح انسانی است که تمامی تعاملات او را برنامهریزی مینماید. و نوع خردی میباشد که روح در پرتو آن به تکامل و رشد میرسد و با خردی که جسم در پناه آن قرار دارد همسانی ندارد.
دل و عقل و کارایی این دو در بهکاراندازی بشر بحث گسترده و پرمناقشهیی میان فلاسفه و عرفا بوده است و لایههای زیادی مفهومی دارد که با بیحوصلهگی نمیتوان راهی به این منزل برد. من اندکی این موضوع را در کتاب «سیری در افق شرق» که درندگی به اندیشههای اقبال لاهوری است گام زدهام(۱۰).
به هر رو، دل هم در جایگاه چشم و هم در جایگاه خرد، گشانیدهیی راه برای انسان جستوجوگر است. از این رو اقبال دل را به دریافت جلوههای معرفتی طبیعت میبرد تا رمز و هنر نگاهداشتن به افقهای دور را از روییدن غنچهها به او بیاموزد. هر رویدادی که در طبیعت به چشم اقبال میآید، اسراری در ته آن نهفته که بسیاری از واقعیات زندگی را برایش فاش مینماید. به چهارگانهیی زیر توجه کنید:
دلا رمز حیات از غنچه آموز
حقیقت در مجازش بیحجاب است
ز خاک تیره میروید ولیکن
نگاهش بر شعاش آفتاب است۱۱
کلمهیی دل به تعبیر دیگر اینجا اشارهیی است به مردمی یا ملتی که اقبال میخواهد مورد خطاب قرار دهد! ذوقزده است تا رمزی از شکفتن غنچه در طبیعت آگاه شده به همنوعانش نیز بازگو کند. در واقع اقبال ترجمان رویدادهای طبیعت برای بشر میباشد. او غنچهیی را دیده است که سر از خاک تیرهیی برون آورده و ایامی هم میشکوفد و با نگاهی به آفتاب رشد نموده و مثمر میشود. شاید ساده به نظر بیاید و بگوییم این چیزیست که همه به آن برخوردهایم! اما قضیه به این سادگی نیست و این ظاهر مسئله خواهد بود. نگاهی که به عمق این رویدارد برسد، دید دل میخواهد و شنیدن اسرارش گوش جان. برای همین اقبال با ممالات دل راهی طبیعت میشود تا مفهوم هستی برایش حادث گردد.
گفتیم که اقبال با یاددهانی از دل میخواهد ملت یا مردمی را مخاطب قرار دهد. ملتهای که در افول روشنی و نزول سیاهی، راه نجات گمکردهاند و سالیان دراز از مدنیت، فرهنگ و دانش که نماد روشنیست دور نگهداشتهشده و مغلوب ناامیدی گردیدهاند. ملتهای که اندیشیدن را نوع عیب میپندارند و از پاگذاشتن در مسیر بیداری میهراسند و به خواب ناخوش بدویت مفتخر اند. اقبال در شعر بالا دو پیامی را میخواهد منتقل کند، یکی اینکه هرگز سیاهی و بازداشتهشدن از مدنیت و متمدنزیستی امکان همیشهگی نیست و نگاه به افقهای دور و سازنده را نمیتواند از میان بردارد.
دوی دیگر اینکه روشنگری که هدایت قومی را بار دوش کرده هرگز ناامید از فردای روشن نباشد. امید اینجا همان آفتابی است که غنچه از دل خاک تیره به آن مینگریست یا هم آفتاب از نگاه اقبال همان افقهای دور پیروزی است که یک روشنگر زیر نظر دارد.
اقبال در غزلی ضمن اینکه در رابطه با یافتها و آنچه از رویداد طبیعت به او حادث شده، گفتنیهای دارد، خواننده به طور غیر مستقیم روش ناتورالیسمگرایی یا پیروی معرفتگرایانهیی شاعر را در مییابد. به بیت زیر ببینید:
بیا که بلبل شوریده نغمهپرداز است
عروس لاله سراپا کرشمهوناز است۱۲
در جستار اجزایی درونی شعر، ایماژ اسم توسعهدادهشده و واقعیتر مفهوم خیال میباشد که عنصر اساسی شعر محسوب میشود. ایماژ در شعر اقبال تصرف بیشتری با جنبههای معرفتی طبیعت ارتباط برقرار کرده است. این نوع تصرف ذهنیِ گسترشیافته به گفتهیی «شفیعی کدکنی» پیونددهندهیی حالات درونی انسان و گوشهیی از حیات روانی بشر با طبقات موجودات طبیعت بوده و آنچه از این تلفیق به دست میآید، شاعر را ممثل نمایش آن میسازد،۱۳یعنی شعر از اینجا آغاز مییابد. البته این سخن تنها در مسائل مراودهیی شاعر با اجزای طبیعت نیست و کل ذرات هستی و اطراف او را در بر میگیرد و در هر بخشی دنیایی از تعاملات گستردهیی نامتجانس را میآزماید که من روی جلوههای ناتورالیسمی شاعر دست به سخن دادهام.
هنر یک هدایتگر همین است که بتواند برای شنواندن داستاناش جماعتی را مجذوب شنیدن نماید.
میبینیم که اقبال در کلامش با چه دلفریبی مخاطب را به سوی طبیعت میکشاند، درست مانند لالهیی که با کرشمهوناز بلبلی را شیفتهیی خویش میسازد. پرندهیی بلبل در حقیقت نغمهسرایی نمیکند، بلکه در تلاش رسانیدن پیامی است که طبیعت به اقبال میخواهد بشنواند. چونانی که اقبال خود دنبال شاعری نیست بلکه این روش را یگانه راهی برای پیامرسانی به بشر میبیند. میگوید:
نه شعر است این که بر وی دل نهادم
به گوش مردهیی پیغام جان گوی
ولی گویند این ناحقشناسان
که تاریخ وفات این و آن گوی ۱۳
شعر برای اقبال، صوری است که برای بیداری مردگان وجدان میدماند اما اینکه تعبیر نادرستی شعر را از جهان آلودهیی مردمان مدعی بر شاعری، میشنود؛ نگرانی دارد.
به هر رو، میگوید نوایی که پرنده میخواند، تنها گویشاش را انجام داده و معرفتی که از آن به صاحب درک منتقل میشود از جایی دیگری میآید، در واقع بلبل وظیفهیی نَی را انجام میدهد که نوایش را کسی دیگری میدماند. برای تفکیک و درک این سلسلهمقامات معرفتی، مدد پدیدارشناسیخلاقانهیی بایست داشت. به بیت غزل توجه فرمایید:
نوا ز پردهیی غیب است ای مقامشناس
نه از گلوی غزلخوان، نه از رگ ساز است۱۴
دیگر لایهیی مفهوم سخن اقبال این است که شاعر خود نیز نَیواره به نوا رسانی موجود دیگری میپردازد که از سوی ملهم شایستهیی روحیهیی رسولانه دانسته شده است. به هر رو، برویم به ادامه غزل:
کسی که زخمه رساند به تار ساز حیات
ز من بگیر که آن بنده محرم راز است۱۵
شاعر برای آنکسی که از دستاش گرفته و به تماشای طبیعت میبرد و بعدِ اینکه با یک سره رویدادها معرفیاش مینماید، رو به سوی او نموده برایش حرفیهای دیگری به گفتن دارد! از جمله اینکه اگر انسان بتواند پردهیی مجاز طبیعت را بدرد به حقیقتهای دستخواهد یافت که حیات در ادارهیی پنجههاش جاودانه خواهد رقصید. چونانی تار نوازی وقتی به استادی میرسد، تارهای ساز؛ نوای دلانگیز و روحنواز ملکوتی را پیشکش کلکهای هنرآفرینش مینماید. رازی شاعر از طبیعت برمیدارد، هنری است که با آن زندگی واقعی را میسازد. و اگر ایماژ انسانی در رمزگشایی رویداد طبعیت کارساز نبود یا نتوانست از مجاز عناصر به حقیقت عبور کند، دستاندازی او به دامن آنی که پردهیی مجاز را دریده و گوش جانش زبان رویدادها را خوب میفهمد، کافیست. یعنی شخصی را الگو قرار دهد که او خود طبیعت را الگو قرار داده است.
اقبال با این شیوه که در پیش گرفته(اندیشهسازی طبیعتگرایانه)میخواهد راه به جایی ببرد و افقهای دور کمال انسانی را بپیماید. برای رسیدن به آن بایست سیر تکامل خویشتن سپری نمود تا پرده از روی تجلیِ مطلق برداشت و به اصل واصل شد. سیر تکامل خودی منوطِ شکستن زنجیرهای معصیت و تعصب، تهیشدن از هرچه تعلقات و غریزهیی نفسانی، یکساننگری و یکرنگی، همزادپنداری با تمامی جوامع انسانی و صدها سد دیگری که در این مسیر برای طی کردن نیاز به برداشتن دارد. درست مانند مرغانی که دنیایی قشنگی برای خود ساخته اند و با آنکه گلها همنوع آنان نیستند، یک دیگر را پذیرفته و با هم عشق میورزند. در واقع اقبال برای انسانگرایی و همدیگرپذیری میکوشد. ادامه غزل:
سخن درشت مگو در طریق یاری کوش
که صحبت من و تو در جهان خدا ساز است
کجاست منزل این خاکدان تیرهنهاد
که هرچه هست چو ریگ روان به پرواز است
تنم گلی از خیابان جنت کشمیر
دل از حریم حجاز و نوا و شیراز است۱۶
خوانندهیی صاحب نیرویی ایماژ به خوبی درک میکند که تلاش اقبال برای انسجام ملتهای شرقی چقدر جانسوزانه و چِندشانه است. تصرف ذهنی شاعر موجب زایش الهامی میشود که با شناخت ملهم منتهی میگردد. در واقع نوای او حاوی سه پیام مهم انسانیساز میباشد؛ معرفتی بایست حاصل کرد تا خویش شناخت و به اصل وصل شد.
همدیگر گرایی برای اقبال با اهمیتترین عنصر بازسازی اندیشههای شرقی است. چون پیروزی فرد، دردی از جامعهیی آفتدیده مدوا نساخته و درزی را از شکستگی شیشهیی اقتدار مردمی رفو نمیکند. هنگامی یک ملت در جامعهیی به پیروزی میرسد که توانسته نفاق را کنار بگذارد و با همه تفاوت فکری، مذهبی، سیاسی، نژادی و زبانی یکدیگر را بپذیرند. ملت شرق از نگاه اقبال یک خانوادهیی که همه مسائل شان سخت با همدیگر مرتبط است، میباشد. اهل یک خانواده تا زمانی از هم نمیپاشد که دستهجمعی برای برپایی نظام خانوادهگی خویش مسئولیتپذیر و توانایی پذیرشِ تحملِ تفاوتها را داشته باشند. اینکه برای ثابتنگهداری این نظام از چه اصول و برنامهیی کار گرفت و چه قربانیهای بایست داد، حرفها و موارد زیادی به گفتن دارد که یکیاش ازخودگذری است. اگر خودگذری در سطح کلانترش توفیق قابلیت تطبیق یافته باشد، آنگاه همدیگرپذیری چهرهیی واقعیاش را نشان خواهد داد.
اقبال انسان به شدت مسئولیتپذیر، از خودگذر و همدیگرگرا است که همواره برای برپایی نظام خانوادهیی شرقی، تلاش میورزد و به افقهای دور میاندیشد. چونانی در شعر او میخوانیم:
هنوز از بند آب و گل نرستی
تو گویی رومی و افغانیم من
من اول آدم بیرنگ و بویم
از آنپس هندی و تورانیم من۱۷
در این چهارگانهیی اقبال جستار تفاوتها و ملیگرایی با رشتهیی علمی و ریشهیی تاریخی آن پیوند داده شده. به این منظور که شاعر در رابطه به نفاقافگنی برای انسان فرصت نمیدهد و او را به برنامههای بزرگتری که در سر میپرورد، تشویق مینماید. از نظر اقبال با آنکه [جهان] خیلی از عمرش را خورده، هنوز نوجوان مینماید که برای نوازشهای بیشتر بشری نیاز دارد و نه برای تنبه.
تا بتواند آیندهیی درخشانی داشته باشد. آیندهیی درخشان هستی-جهان، همان روزی است که بشر به طور واقعی کلمه خود را عضو یک خانواده احساس کرده باشد. انسان برای آن منقش و معجونی از رنگهاست و با همدیگر تفاوت دارد و زبانش یکسان نیست که شناخته شود. این خود نوع زیبایی خلقت بوده، چنانی در بین اعضای یک خانوادهیی از هیچنگاهی همرنگی و یکسانی وجود ندارد.
در شعر اقبال دیدگاه علمی و تاریخی(پیدایش و ساختار)انسان به میان آمده است! یکی اینکه انسان از نطقهنظر ساختاری کلی، پدیدآمده از خاک میباشد. مثل کوزههای که از گِل ساخته میشوند و برای تفکیک و مزیت کاری بایست هر کدام را نوعی ساخت و هر یک را رنگی خاصی بخشید. «سبو» از همان گلی آراسته میشود که کوزهگر «خم» را میسازد اما هرگز سبو را نمیتوان خُم گفت. آنچه قابل تأمل و توجه است، همزادپنداری انسان میباشد و اینکه ریشه در یک جا دارد.
بشر وقت کافی ندارد به چنین چیزهای بیندیشد! آن زمان انسان مسئلهاش رنگ و نژاد و زبان باید بود که توانسته بسیاری از مسائل مهم زندگی را حل کرده باشد. در بهکارگیری سفالین در یک میخانهای، به انواع و اقسام آن نیاز میرود. اگر عنصر تفاوت بخشی از اجزای هستی نمیبود، نظام هستی نه آنچانی بود که است. ارچند اقبال متوجه کل هستی-جهان است اما مشرق را بیشتر دوست دارد و همیش برای رهایی این پرندهیی در دامافکندهشده، سر در جیب تفکر فرو میبرد.
برای اینکه مسئله گنگ نماند لازم است موضوعی را خلاصه تذکر بدهم و آن اینکه اشخاصی در مقابل آنانی که در برابر هویت، زبان، فرهنگ و ارزشهاشان تجاوز کردهاند، میایستد؛ حق طبیعیاش است، چون طیف متجاوز است که در پرداختن به رنگ و نژاد و زبان و… پیشقدم شده است و نیت نابودی جانب را دارد.
منابع:
باب نخست، اقبال زبان طبیعت:
۱- کلیات اقبال، سال چاپ ۱۳۷۰، انتشارات: کتابخانه سنانی، پیام مشرق، ص ۱۹۲
۲- کلیات، پیام مشرق، صفحه ۱۹۷
۳- همان. ص ۱۹۷
Poetry and Experience, P. 42-۴
۵- کلیات، پیام مشرق، ص ۲۰۷
۶- ابراهیم صفا شاعر دردآشنای تلخکام، لطیف ناظمی، در سایت DW-دویچه وله دری، www.dw.com
۷- ادبیات دری در نیمهء نخستین سدهء بیستم، ص ۲۰۳-۲۰۴
۸- پیشگامان شعر نو در افغانستان، پرتونادری، ص ۱۶۴
۹- کلیات، پیام مشرق، ص ۱۹۷
۱۰- سیری در افق شرق، حسیب احراری، ص ۱۹
۱۱- کلیات، پیام مشرق، ص ۲۰۶
۱۲- کلیات، پیام مشرق، ص ۲۵۵
۱۳- صور خیال در شعر فارسی، چاپ دوم، شفیعی کدکنی، ص ۳
۱۱- کلیات، ارمغان حجاز، ص ۴۴۶
۱۴- همان، ص ۲۵۵
۱۵- همان، ص ۲۵۵
۱۶- همان، ص ۲۵۵
۱۷- کلیات، پیام مشرق، ص ۲۱۳