وقتی شما به تاریخچه تجددخواهی در افغانستان نگاه کنید، میبینید که این نهضت تقریباَ پیشینهای بیشتر از یک قرن دارد. از نهضت مشروطیتِ اول آغاز میکنیم که یکی از رهبرانش مولوی واصف قندهاری بود. مولوی سرور خان واصف پسر مولوی احمد جان و از قوم الکوزی قندهار بود. در مرامنامهی جمعیت مشروطهخواهی که این پشتون قندهاری یکی از بنیادگذارانش بود روی اصول مانندی «اطاعت به اصول اسلام، سعی در راه مشروطه، سعی در راه درستی معاشرت، وحدت ملی، صلح و آشتی، تعمیم معارف، تاسیس پارلمان، تحصیل استقلال، عدالتِ اجتماعی، بسط مبانی مدنی» تاکید شده بود.
این پشتون مشروطهخواه آن قدر جدی در راه تجددطلبی مبارزه میکرد و به اهداف خود باور و ایمان داشت که، بنابر روایتها، وقتی امیر حبیبالله پدر امانالله خان میخواست او را به جرم آزادیخواهی به توپ ببندد، آقای مولوی در نامهای به اخلاف خود توصیه کرد:
ترکِ مال و ترکِ جان و ترکِ سر
در رهِ مشروطه اول منزل است.
یک قرن پس از مولوی واصف قندهاری، امروزه اما ملا هبتالله قندهاری حاکم است. رژیمی را که هبتالله قندهاری تاسیس کرده است، «رژیم ممنوعیتها» است. هبت الله و افرادش در دو سال گذشته، طی فرمانهای متعدد، تقریباَ همه چیز را ممنوع اعلام کردهاند؛ طوری که در حال حاضر در کشور ما از موسیقی و نقاشی و مجسمهسازی شروع تا تحصیل دختران، کار زنان، تعدد احزاب، دموکراسی، انتخابات، حق انتقاد… همه و همه حرام و ممنوع اعلام شدهاند.
پرسشی را که من میخواهم مطرح کنم این است که چرا قندهاری که دیروز یکی از فرزندانش جنبش مشروطهخواهی را رهبری میکرد، امروز علیه سیاستهای ارتجاعی و سختگیرانهی طالبان نمیایستد؟
البته این تنها پشتونهای ما نیستند که در چنین وضعیتی قرار دارند، بلکه بقیه اقوام هم در بیست سال گذشته نشان دادند که حاضراند از دزد و قطاعالطریق خود دفاع کنند اما نه از تجددخواه یک قوم دیگر. این را در بیست سال گذشته به چشم سر دیدیم.
شاعری گفته بود:
ترقیهای مردم روبه بالا است
من از بالا به پایین میترقم
پرسش من نیز همین است که ما چرا از بالا به پایین ترقیدیم؟
تبدیل هویت به وحشت
من اگر بخواهم به این پرسش پاسخ بگویم، به نفرتپراکنی به عنوان یکی از علل و عوامل اصلی آن اشاره خواهم کرد.
هویتِ قومی، یک شناسه فرهنگی است. اما این شناسه، وقتی به وحشت دایمی تبدیل میشود که ابژه نفرتپراکنی قرار بگیرد. در افغانستان عزیز سالها است که هم حکومتها و هم جریانهای سیاسی و قومی، در این سرزمین با کارت قومیت بازی میکنند. اینها برای اینکه مردم را بر محور خود بسیج کرده باشند، نوع «نمایش مرگ» راه میاندازند و میگویند هویت ما در حال نابودی یا مرگ است. برایش یک دشمن فرضی نیز میتراشند که عبارت از «فلان قوم» است. فلان قومی که انگیزههای پست و ددمنشانه دارد و مانند یک هیولا است. هیولای خونخوار. این نمایش مرگ باعث میشود که صاحب آن هویت باور کند که دشمن میخواهد هویت آنها را ریشهکن کند، بنابراین صاحبان آن هویت را نوع «فوبیای نابودی» فرا میگیرد. در جامعهای که ترس نابودی حاکم باشد، طبیعی است که کسی برای تجددخواهی مبارزه نمیکند، بلکه به بقای خود میاندیشد.
از همین جا است پروفیسور اینگلهارت و کریستین ولزل در کتاب «نوسازی، تغییر فرهنگی و دموکراسی» از دوگونه ارزش صحبت میکند: ارزش بقا و ارزش ابرازِ وجود.
نویسندگان کتاب معتقدند که نخستین و مهمترین نیاز هر انسان در زندگی بقا است؛ تا هنگامی که بقایش تضمین نشده باشد، دنبال ارزش دیگری نمیرود. وقتی بقا تضمین شد، آنگاه نوبت دنبال کردن ارزشهای ابراز وجود میآید. ارزشهای ابراز وجود یعنی اندیشیدن به خودشکوفایی، مطالبهی دموکراسی و آزادیهای فردی و سیاسی و حقوق بشر و امثال آن.
در واقع اساس نظریه اینگلهارت و ولزل را نظریه «سلسلهمراتب نیازها» آبراهام مازلو، روانشناس آمریکایی، تشکیل میدهد که معتقد است نیازهای انسان، شامل پنج دستهی اصلی «جسمانی، ایمنی، اجتماعی، نفسانی و خودشکوفایی» میشود مازلو معتقد است که این نیازها هرمی از سلسله مراتب را میسازند، به گونهای که وقتی اولی برطرف شد، دومی مطرح میشود و بعد نوبت سومی و چهارمی میرسد.
براساس این نظریه اگر داوری کنیم میتوان گفت که علت اینکه امروزه مسالهی تجددخواهی در میان ما کمرنگ است، همین ترسی از نابودی است که ریشه در نفرتپراکنی قومی دارد.
ما اگر بخواهیم دوباره به مبارزات تجددخواهانه برگردیم نیاز است که علیه نفرتپراکنی قومی مبارزه کنیم تا این ترس نابود گردد.
نفرت قومی تقدیر ما نیست. همان طوری که رومن رولان میگوید «تقدیرگرایی، عذر جانهای بیاراده است.» ما اگر اراده کنیم میتوانیم بر این معضل فایق بیاییم.