امروز، ۹ اسد/مرداد برابر است با روز جهانی دوستی. در این روز، اکثر کاربران شبکههای اجتماعی در سراسر دنیا از دوستان خود یاد میکنند و خاطرات دوستی شان را تجلیل میکنم.
امروز وقتی صفحهی کامپیوترم را روشن کردم، در اول تصمیم داشتم که در بارهی دوستی و دوستانم بنویسم، اما یادم آمد که موضوع مهمتر برای نوشتن داریم و آن «سیاست دوستی» است.
من دیری است که در بارهی این نظریه فکر میکنم و یادداشتبرداری مینمایم. پرسشی که مرا واداشته تا به این نظریه فکر کنم این است که چرا در افغانستان، دولت ملی شکل نگرفت؟ چرا در صد سال اخیر نزدیک به ۱۰ بار نظامهای در کشور فروریختند؟ چرا پس از هر ۱۰ سال یکبار مجبور به مهاجرت دستهجمعی و گروهی میشویم؟ چرا وطن ما وطن نشد؟
ارسطو در کتاب اخلاق نیکوما خوس بحث خیلی جالبی در بارهی دوستی دارد. او در این کتاب میگوید که سنگ تهداب شهرها بر بنیاد دوستی گذاشته میشود و این دوستی است که جامعهها را به هم پیوسته نگه میدارد.
از فلاسفه مسلمان، ابن مسکویه به تبع ارسطو، نیز معتقد است که اجتماع بر مبنای محبت و دوستی شکل میگیرد. او در کتاب تهذیبالاخلاق میگوید که انسانها مدنی بالطبع و ناقصاند، و زندگی آنها جز با همیاری و همکاری همدیگر کامل نمیشود. آنها برای تامین مایحتاج زندگی نیاز به همکاری با همدیگر دارند. این همکاری باید طوری باشد که منعکسکننده محبت و دوستی در جامعه و امتدادبخش در تمام حوزههای فعالیت باشد. چنین همکاری باعث میشود که آنها سنگ تهداب شهرها را و اجتماعات را بگذارند.
اگر بیاییم حرف این دو فیلسوف را بپذیریم و تایید کنیم که سنگ تهداب شهرها و اجتماعات بر اساس دوستی و محبت گذاشته میشود، آنگاه میدانیم که چرا افغانستان وطن نشد و به چنین مصیبتهایی گرفتار شد. زیرا سنگ تهداب افغانستان، نه بر دوستی، بلکه بر غیریتسازی مفرط و تقسیمبندی شهروندان به «ما» و «آنها» گذاشته شده است.
میگویند که موسس افغانستان احمدشاه ابدالی است، اما واقعیت این است که سنگ تهداب این کشور با مرزهای کنونیاش توسط امیر عبدالرحمان خان گذاشته شده است.
امیر عبدالرحمن خان، به عنوان موسس افغانستان، به جای اینکه این کشور را بر مبنای دوستی شهروندان بنیادگذاری کند، دست به تقسیمبندی اقوام به «ما» و «آنها» زد و یک نوع سلسلهمراتب اجتماعی غیرعادلانه را میان اقوام تحکیم کرد. بارفیلد، مورخ و پژوهشگر غربی، مینویسد که: «در این سلسله مراتب، پشتونها در راس قرار داشتند و بعد از آنها تاجیکهای فارسیزبان بودند که نقش مهمی در دمودستگاه حکومتی داشتند. در مرتبه سوم ترکها میایستادند که عموما کسی کاری به کار آنها نداشت و به ندرت خارج از خانههای شان در شمال کشور مشاهده میشدند. هزارههای شیعه در انتهای این سلسلهمراتب قرار میگرفتند و همیشه تحت فشار تبعیض تحمیلی از سوی اکثریت سنی قرار داشتند.»
اینکه بر مبنای این سیاست غیرعادلانه چه جنایاتی در افغانستان اتفاق افتاد، آن را همه میدانیم. این سیاست متاسفانه تا هنوز نیز در کشور تطبیق میشود و در حال حاضر که طالبان در قدرتاند، یک حکومت کاملاَ تکقومی را ایجاد کردهاند؛ حکومتی که زنان، اقوام غیرپشتونی و شیعیان را کاملا حذف و طرد کرده و به حاشیه رانده است.
این سیاست باعث گردیده است که بسیاری از مردم، افغانستان را ترک گفته و در بیرون از کشور به مقاومت بیندیشند و جبههها و جناحهایی زیر عنوان «جبهه مقاومت» و «شورای عالی مقاومت» ایجاد کنند.
بزرگترین مشکل این جبههها و جناحها این است که نظریهای برای مقاومت ندارند و نمیدانند که در برابر چه چیزی میرزمند و مطالبهی شان چیست. گاهی جبههی شان را ایدیولوژیک تعریف میکنند و گاهی هم بیولوژیک. گاهی اسلامخواه میشوند و گاهی هم طرفدار قومیت. این سرگشتگی ریشه در نداشتن نظریه مقاومت دارد.
من فکر میکنم آنچه که در حال حاضر برای مردم افغانستان خیلی مهم است، داشتن یک نظریه مقاومت است. وقتی مقاومت میگویم، منظورم مقاومت علیه طالبان نیست، بلکه علیه سیاستهای قومگرایانهای است که از عصر امیر عبدالرحمن خان تا امروز در کشور بیداد میکند. ما باید به مردم بفهمانیم سلسلهمراتبی را که امیر عبدالرحمان خان تهدابگذاری کرد، مسیری نیست که بر بنیاد آن دولت ملی ساخت. ما باید نظریه جایگزین و بدیل را مطرح کنیم: سیاست دوستی.
این نظریه باید راههای تحکیم دوستی شهروندانهی مبتنی بر عدالت و برابری را پیشنهاد کند. یکی از راههای تحکیم دوستی، سیاست بهرسمیتشناسی است. باید سلسله مراتب قومی حاکم در کشور برانداخته شود و همهی اقوام کشور به حیث شهروندان برابر و متساویالحقوق به رسمیت شناخته شوند. فقط از این طریق میتوان صلح و ثبات را به کشور برگرداند.
من به زودی در باره «سیاست دوستی» و «سیاست بهرسمیتشناسی» بیشتر خواهم نوشت.