روزی با تنی چندِ از دوستانم عازم سفر شدیم .سفر ما به سوی صحرای خشک و پر خطر بود. ساعتها سفر کردیم تا شب درآمد و روز رفت. همه شب دیده برهم نبستیم و پریشان خاطر بودیم، صبح پیش از غروب آفتاب راه افتادیم .راه پر از حرامیان بود و هر لحظه انتظار حمله آنان را تصور می کردیم. بعد از چند روز و شب، سفر مان هنوز ادامه داشت، اما غذا مان تمام شده بود. نه پولِ داشتیم و نه نانی. پای رفتن نماند، سر نهادیم و خوابیدیم، ولی خوابمان نمی آمد. نه طاقت صبر داشتیم و نه یارایی گفتار، با پیکر کم جان و سر و پای برهنه ادامه دادیم. من هرگز از دست زمانه ننالیده بودم اما این بار طاقتم به سر آمد و میخواستم از زمانه به دوستانم شکایت کنم اما یارایی گفتار نداشتم و میدانستم که دوستانم هم چیز های به گفتن دارند که سالهاست نگفته اند اما توان گفتن در ما نبود و فقط آهسته و پریشان راه می رفتیم. بلاخره چیزی را که انتظار داشتیم پیش آمد و گروهی از حرامیان جلوی ما را گرفتند و راه را بستند. از بس که خسته و افسرده بودیم توان اِستادن را نداشتیم بر گوشه ی صحرا نشستیم. رهزنان با خشم و کدورت به ما نگاه می کردند و گفتند که با خود چه دارید؟ ما قادر به صحبت کردن نبودیم و ساکت بودیم.
یکی از قانون رهزنان این بود کسانی که با آنها حرف نزند و یا زبان آنها را نداند بر علاوه اینکه اموال شان را به غارت می برند، جان شان را نیز می گیرند و ما از این مسله آگاه بودیم اما یارایی سخن گفتن نداشتیم. رهزنان شتافتند به جان مان هر چند که جستند چیزی نیافتند و با خود مشورت کردند که این ها را به قتل برسانیم و قانون خود را اجرا کنیم .بزرگ آنها ما را به کشتن فرمود. ما در فکر نجات خود بودیم و با خود داشتیم فکر می کردیم که چگونه خود را از این بلا نجات بدهیم اما واقعاً نا امیدی به سراغ ما می آمد و هر لحظه به مرگ نزدیک می شدیم و چیزی که باعث نجات ما شد دوست مان بود که تا کلاس هفتم درس خوانده بود و بقیه مان سواد خواندن و نوشتن را نداشتیم. و راه دوم مان این بود که یکی از دزدان تا کلاس هشتم درس خوانده بود، این دوست ما دست خود را بلند کرد و به سوی آنها اشاره کرد. آنها با خشم گفتن بگو، دوست ما چون توان سخن گفتن را نداشت در خاک نوشت: « ما زبان شما را بلد هستیم و می دانیم چه می گویید و سکوت ما از نادانی نیست، بلکه از شرایطی که عاید حال ما گردیده است، به این حال افتاده ایم. ما گرسنه هستیم و شما در فکر تطبیق قانون خود هستید .»
و این دوست ما به نوشتن ادامه داد…در میان آنان جوانی بود خوش سیما، مودب، کیاست و با سواد که تا کلاس هشتم درس خوانده بود و سخنان دوست ما فقط در او شخص که تا کلاس هشتم درس خوانده بود تاثیر کرد. با وجود اینکه او برای بقیه رهزنان داستان ما را تعریف می کرد اما آنها تاکید بر اجرای قانون خود میکردند. از بس که این دوست شان سعی کرد که آنها را بفهماند، آنها از او هم نا راحت شدند و با صدای بلند گفتند:« لعنت خدا بر کسی که سواد دارد و تو با سواد خود همیشه مانع اجرا قانون ما میشوی.» از کشتن ما دست کشیدند اما از دوست خود جدا شدند و رفتند. دوست شان با ما محلق شد از نان خود به ما داد و برای ما جان دو باره بخشید .من و دوستانم بعد از صرف نان سرحال شدیم و دلیل پیوستن ایشان را با طایفه ی دزدان پرسیدیم بعد از یک مکث کوتاه و با آه پر از درد و گلو پر از بغض شکایتِ روزگار نا مساعد پیش ما آورد و گفت کفافِ اندک دارم و عیالِ بسیار .
از فقر و بیچارگی مجبور به این کار شدم، خودم را در آتش انداختم تا فرزندانم سير شوند.
ما از او پرسیدم مگر گزینه ای دیگر برای پیدا کردند نان وجود نداشت؟
ایشان از رواج نا پسندی که در محله شان بود تعریف کرد :
«اینکه در محله ما آموختن سواد جرم است و من سالها پیش در خانه مامایم در دهکده دیگه زندگی می کردم و آنجا تا کلاس ششم درس خواندم. بعد از برگشت به دهکده خودمان به جرم اینکه من درس خوانده ام برای من کسی کار نمی داد و بر هر دروازه که برای کار میرفتم پاسخ شان منفی بود و میگفتند کسی که درس بخواند گمراه می شود.
و برای من جز این وجوه نا پسند راه دوم نبود.
اما حالا این را هم از دست دادم و نمی دانم باید چه کنم.»
داستان زندگی این جوان خیلی غمگین کننده بود .
او با ما همراه شد و باهم به راه افتادیم شب ها و روز ها را در راه سپری کردیم و این جوان فعالیت این گروه را در مسیر راه برای ما نشان می داد که ده ها نفر به جرم نفهمیدن زبان رهزنان گردن زده شده اند.
تا شبی به مجمع قومی رسیدیم. آنها برای ما اندکی غذا آوردند و بعد از صرف غذا ما را پیش حاکم آن محل بردند تا با حاکم معرفی شویم .زمانیکه به منزل حاکم رفتیم، متعجب شدیم. میخواستیم داخل شویم جوانی که با ما همراه شده بود رنگ از صورتش دور شد و بی حال شد. بعد از مدتی که با هوش آمد هیچ سخن نگفت تا اینکه از نزد حاکم دور شدیم و داستان را برای ما چنین تعریف کرد:« این شخص، بزرگ تمام رهزنان است و همه آنها از این شخص دستور می گیرند و هر کسی که از فرمانش سرپیچی کند از محل طرد می شود و حتی به قتل می رسد. تا این لحاظ هیچ کسی از اوامر او سرکشی نمی کند.»
شب را در اون محل روز کردیم و به مسیر خود ادامه دادیم و دوباره تمام غذای که از این محل با خود گرفته بودیم تمام شد و خیلی خسته و افسرده با دهان خشک و شکم گرسنه پای برهنه این مسیر را طی نمودیم و سرانجام به محلی رسیدیم که مردمان آن دهکده نسبتاً مدرن تر نسبت به دهکده ای که پشت سر گذاشتیم هستند. آنها از ما پذیرای کردند و انواع غذا ها برای ما آوردند. بعد از صرف غذا یکی از میان آنان از ما پرسید:« ای جوانان از کجا آمده اید و به کجا می روید؟»
ما گفتیم: « به دنبال کار هستیم تا بتوانیم میرویم تا کار دریابیم.» گفت: « آیا کسی را سراغ دارید که سواد داشته باشد؟
ما گفتیم: «بله می شناسیم، فردا برایتان معرفی می کنیم.»
شب با هم مشورت کردیم و خواستیم جوانی که از گروه رهزنان جدا شده بود و به ما محلق شده بود را معرفی کنیم اما او نپذیرفت. چون ترس داشت که مبادا رسم این ها با رسم ما یکی باشد و از شخص با سواد نفرت داشته باشد و مبادا بالای من کدام بلا بیاورند.
اینجا ضرب المثل معروف به یادم آمد که میگویند مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.
اما ما این ریسک را پذیرفتیم و فردا اون جوان را به آنها معرفی کردیم و آنها نهایتاً خوشحال شدند و کودکان خود را نزد آن آوردند تا به آنها سواد بیاموزاند.
و برای اینکه ما برای آنها معلم معرفی کرده بودم از ما قدر دانی کردند و تمام نیاز که ما در راه داشتیم دادند و او جوان آنجا مشغول به تدریس شد.
از دزدی تا معلمی . سواد جای خود را پیدا کرد .ما هم خیلی خوشحال شدیم و ما هم به اون مقصد که داشتم رسیدیم. بعد از مدت چند سال خبر آمد که او جوان حاکم آن محل شده است و ده ها مدرسه در آن محل ایجاد کرده است و مردمان از نقاط مختلف به آنجا میروند تا از دانش آن معلم بهره مند شوند.
شیخ بهایی چه قشنگ میگوید:
مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است.