دیروز اخباری منتشر شد مبنی بر اینکه ملا هبتالله، رهبر طالبان، دفتر سخنگویان آن گروه را از کابُل به قندهار منتقل کردهاند. برخیها گفتند آنچه را که میتوان از این خبر استنباط کرد این است که طالبان تصمیم دارند آرام آرام و به صورتِ تدریجی پایتخت را از کابُل به قندهار انتقال دهند. افغانستان در حال حاضر دارای دو پایتخت است: یکی قندهار که پایتخت سیاسی و مرکز امارتِ ملا هبتالله است، و دیگری کابل که پایتخت اداری و محل فعالیت کابینه و وزرا است. آنهایی که چنین تفسیری از این خبر دارند معتقدند که ملا هبتالله و حواریونش میخواهند مرکزیت اداری کشور را نیز به کابل انتقال بدهند.
اگر فرض را بر صحت این فرضیه بگذاریم، پرسشی که مطرح میشود این است که چرا طالبان میخواهند به جای کابُل، قندهار پایتخت باشد؟
پاسخِ من این است که ناسیونالیستهای پشتون، کابُل را «قبرستان پشتونها» میدانند.
قبرستان پشتونها
باری در یکی از آثار یکی از نویسندگان افغانستان خوانده بودم که گفته بود کابل، «قبرستان پشتونها» است. کابُل را به خاطر این «قبرستان پشتونها» مینامند که هر پشتوزبانی که از مناطق جنوبی در این شهر ساکن میشود، پس از یکی دو نسل فارسیزبان شده و ترجیح میدهد به جای پشتو، فارسی صحبت کند. نمونهاش، خانوادهی شاهان و شهزادگان محمدزایی است. از خانوادهی امیر امانالله خان شروع تا به خانوادهی ظاهر شاه اکثراُ در شهر و خانه فارسی صحبت میکردند. سردار محمد داوود که در دورهی صدارت خود آموزش زبانِ پشتو را برای کارمندانِ دولتی اجباری اعلام کرده بود، پشتو نمیدانست. یکی از دخترانِ امیر امانالله خان که شاهدخت هندیه نام دارد و در دورهی جمهوریت بارها به کابُل آمد، در مصاحبه با رسانهها فارسی سخن میگفت و پشتو نمیدانست.
پشتونها دیری است که از بابتِ استحاله در فرهنگِ فارسی نگراناند. نخستین کسی که چنین نگرانیای را مطرح کرد، محمود طرزی بود. آقای طرزی که از او به عنوان نظریهپرداز ناسیونالیسم افغانی نیز یاد میشود، در شمارهی نهم سال ۱۲۹۶هـ سراجالاخبار، مقالهای دارد زیر عنوان «زبان افغانی، اجداد زبانهاست» که در آن قوم افغان را جد تمام اقوام آریانی و زبان افغانی را «اجداد زبانها» دانسته که از هندوستان تا اروپا پراکندهاند. او سپس در مقالات دیگر خود از ضرورت تعمیم زبان پشتو و اهمیت آن در حفظ ملت افغان سخن میگوید.
علاوه بر مسالهی فرهنگی، پشتونها در کابل از لحاظ سیاسی نیز احساس امنیت نمیکنند. چون آنها از یکسو در این شهر از نگاه جمعیتی در اکثریت نیستند، و از سوی دیگر ولایاتِ همجوار کابل را نیز استانهای تاجیکنشین تشکیل میدهد. و این باعث میگردد که برتریطلبانِ پشتونتبار در این شهر احساس امنیت نکنند. زیرا آنها در صدسال اخیر دوبار شاهد سرنگونی حکومت پشتونی در کابل بودند و از تکرار آن میترسند. ناسیونالیستهای پشتون بارها در کتابهای خود به این موضوع اشاره کردهاند و برای اکثریتسازی پشتونها در کابُل راه حلهایی نیز به حکومتها ارائه کردهاند. یکی از این راه حلها پیشنهادی است که در کتاب «سقاوی دوم» آمده است. در این کتاب که از آن به حیث «مانفیست پشتونیستها» نیز یاد میگردد، آمده است که ساحات دشت چمتلهی کابُل باید به پشتونها توزیع گردد.
گزینهی دیگری را که در حال حاضر طالبان دنبال میکنند، انتقال پایتخت از کابُل به قندهار است. طالبان میخواهند با این انتقال، مسالهی کابُل را یکبار و برای همیشه حل کنند.
زیارتگاههای سکولار
بندیکت اندرسون، نویسندهی کتابِ معروف «جماعتهای تصوری» تعبیر جالبی در بارهی جایگاه «پایتخت» در دولتهای ملی دارد: «زیارتگاههای سکولار».
او میگوید در گذشته، آن زمان که هنوز از دولتهای ملی خبری نبود، مردم خود را در قالب «جماعتهای مذهبی» تصور میکردند: جماعت مسلمانان، مسیحیان و بوداییها… آنچه که این جماعتهای مذهبی را تکوین میبخشید، «سفرهای زیارتی» بود. ویکتور ترنر از سفر به عنوان عامل خلق معنا یاد میکند. برای جماعتهای مذهبی نیز سفرهای زیارتی معنا خلق میکرد و باعث میشد که آنها علی رغم تعلق به فرهنگها و زبانهای متفاوت، احساس همبستگی و همدلی کنند و خود را عضو یک جماعت بپندارند.
بندیکت اندرسون معتقد است که در دولتهای ملی جای سفرهای زیارتی مذهبی را سفرهای زیارتی سکولار گرفته است. او یکی از عوامل عمده شکلگیری ملتها را در دنیای مدرن، سفرهای زیارتی سکولار به پایتختهای کشورهای شان میداند. اندرسون اندونزی را مثال میزند. اندونزی کشوری است بزرگ، با جمعیت عظیم، متشکل از ۳۰۰۰ جزیره، دارای تنوع مذهبی (مسلمانان، بوداییها، کاتولیکها، پروتستانهای مختلف، هندوهای جزیره بالی و طرفداران آیین روحپرستی و همزادگرایی) و بیش از صد گروه قومی و ۷۰۰ زبان. اما آنچه که بیشتر از هر عامل دیگری باعث شده تا مردم این جغرافیا خود را یک ملت واحد تصور کنند، سفرهای زیارتی دانشجویان به پایتخت آن است. نظام آموزشی اندونزی به گونهای است که دانشجویان مدارس ابتدایی را در روستاها و شهرهای کوچک، مدارس رهنمایی را در شهرهای بزرگتر و مرکز ایالات فرا میگرفتند، و سپس برای تحصیلات عالی به پایتخت سفر میکردند. «در مدارس ابتدایی با همقطاران و همسفرانی ملاقات میکردند که از روستاهای مختلفی آمده بودند، احتمالا از روستاهایی که موقعی با هم دشمن بودند؛ در مدارس متوسطه و رهنمایی با کسانی ملاقات میکردند که از گروههای زبانی – قومی مختلفی بودند؛ و در مراکز آموزش عالی پایتخت، آنها از هر قسمت قلمرو کسی را مییافتند.» با این سفرها میآموختند که از هر کجای که آمده باشند مجبورند کتابهای واحدی را بخوانند و به پایتخت واحدی سفر کنند. در واقع سفر به پایتخت بود که برای شان توضیح میداد که چرا با همدیگر در اینجا جمع شدهاند. و بدین طریق، آهسته آهسته توانستند همدیگر را به عنوان عضو ملت واحد تصور کنند.
آیا قندهار صلاحیت پایتختشدن را دارد؟
اگر پایتخت در یک دولتِ ملی جایگاه زیارتگاههای سکولار داشته و نقش پررنگی در خلق هویت ملی میداشته باشد، پس پرسش این است که آیا قندهار صلاحیتِ پایتختشدن را دارد یا خیر؟
از هر منظری که به قندهار نگاه کنیم، این شهر صلاحیت پایتختشدن را ندارد. اول اینکه یک پایتخت باید شهری باشد سیال، پویا و چندفرهنگی، تا انسانی که در آن زندگی میکند به خود اجازهی ماندگارشدن در یک قالب را ندهد و همیشه علیه خود عصیان کند. اگر شهری چنین ویژگی را نداشته باشد، نمیتواند ساکنان خود را از لاک عصبیتهای قومی و از قالب قبیلهاندیشی بیرون کند. قندهار متاسفانه یک شهری خیلی بسته و تقریبا تکقومی و قبیلهای است. آنجا نه شهر چندفرهنگی، بلکه پایتخت فرهنگ پشتونوالی است.
دوم هم اینکه این شهر از نگاه جغرافیایی در یک موقعیت وسطی قرار ندارد و سفر از اکثر ولایات افغانستان به آنجا خیلی دشوار است.
سوم اینکه انتقال پایتخت به قندهار، باعث تحکیم بیشتر حکومت تکقومی و حذف و محرومیت اقوام غیرپشتونی میگردد.
به این سه دلیل من تصور میکنم که قندهار نه تنها صلاحیت پایتختشدن را ندارد، بلکه اگر چنین اتفاقی بیفتد تجزیهی افغانستان محتملتر از پیش میگردد.