در زیر زندگینامه استاد محمدناصر رهیاب از استادان برجسته ادبیات دانشگاه هرات را که سه روز پیش بر اثر حمله قلبی در هرات در گذشت میخوانید. این نوشته قبل از درگذشت استاد رهیاب از زبان خود شان روایت شده است.
محمدناصر رهیاب فرزند میرزا غلام رسول، متولد ۳ عقرب سال ۱۳۳۳ استاد زبان و ادبیات فارسی دری و رییس دانشگاه خصوصی غالب در شهر هرات میباشم. در روستای برناباد ولسوالی غوریان ولایت هرات در خانوادهای مرفه و علاقهمند به فراگرفتن دانش و ادب چشم به جهان گشودم. در آن زمان ولسوالی غوریان حکمرانی کلان داشت و منطقههای(زنده جان، کهسان و شیندند را نیز در بر میگرفت، پدرم رییس بلدیۀ غوریان و ارباب روستای برناباد و یکی از بزرگان جامعۀ آن روزگاران به شمار میرفت. به همین دلیل همه ایشان را به لقب «ارباب رییس»، میشناختند؛ هنوز که هفتادسال دارم هم روستاییانم مرا بچۀ ارباب رییس یاد میکنند. مکتب ابتدایی را در برناباد خواندم و در همان دوره، معلم خانگی داشتم به نام لطف الله خان که خدایش بیامرزاد، عجب مرد باخدا و مسؤولیت پذیری، بود. آن بزرگوار در یادگیری بهتر و بیشتر درسهای مکتب به من بسیار بسیار کمک میکرد. البته کوششهای معلم شایستهام سلطان احمدخان هرگز فراموششدنی نیست. او عاشق شاگردانش بود، چنان توانا بود که شاگردانش در صنف سوم خواندن و نوشتن را یاد میگرفتند. از برکت چنین نعمتهای خدادادی سطح آموختههایم بسیار بالا بود و افزون بر آن، قرآن و کتابهای دینی را در مسجد میخواندم. یادم میآید در عرض یک ماه، روخوانی قرآن را به پایان رسانده و سپس نزد مولانا ابونصر برنابادی قرائت قرآن کریم را آموختم بعد از فارغ شدن از مکتب در امتحانی که در آن زمان از فارغان صنف شش گرفته میشد، شرکت کرده و نمرۀ قبولی به مکتب ابنسینای کابل را- که یکی از نامدارترین مکتبهای افغانستان بود- به دست آوردم؛ مگر به دلیل دوری از خانواده و مخالفت پدرم به آنجا نرفته و دریکی از مکتبهای برتر هرات به نام دارالمعلمین ادامۀ تحصیل دادم. در آن زمان سه نفر برتر فارغان دارالمعلمین: اول نمره، دوم نمره و سوم نمرۀ عمومی پس از کامیاب شدن در امتحان کانکور این امتیاز را داشتند که به هر رشتۀ که میخواهند تحصیل کنند، خوشبختانه یکی از همان فارغان برتر و اول نمرۀ عمومی دارالمعلمین هرات شدم. از سالهای سال به رشتۀ انجینیری دلچسبی فراوانی داشتم و در مکتب هم در مضمونهای ریاضی و فیزیک نسبت به مضمونهای دیگر بسیار توانمندتر بودم، دریغا اعتصاب صدروزۀ معلمان هرات سبب شد که در زمستان همان سال که باید درسهای صنف دوازده را به پایان میرسانیدم، نتوانستم کورسهای پری انجینیری را- که در آن زمان یکی از شرطهای شامل شدن به فاکولتۀ انجینیری بود- بخوانم و به خواستۀ دلم دستیابم؛ هرچند میتوانستم بهجز از انجنیری رشتههای دیگری بهسان طب و فارمسی را نیز برگزینم؛ مگر دلم گواهی نداد آن رشتهها را انتخاب کنم و بدون شناخت و علاقه ویژه، وارد رشتۀ ادبیات فارسی- که در نتایج کانکور مرا به آن فاکولته داده بودند- نامنویسی کردم، در آن دوران کسانی را که از دارالملعمینها فارغ میشدند تنها به فاکولتههای ساینس، تعلیم و تربیه و ادبیات میانداختند، بهجز همان فارغان برتر که باید خود را به هر فاکولته ای که میخواستند، تبدیل میکردند. به صنف فاکولتۀ ادبیات و علوم اجتماعی که نشستم آهستهآهسته خوشم آمد و گفتم اکنونکه سرنوشت مرا به اینجا کشانده بیا یکی از همین رشتههای آن را بخوانم، در فاکولتۀ ادبیات و علوم اجتماعی سال اول را عمومیخواندم و از سال دوم رشته بندی میشد، کسانی که اوسط نمرههایشان بلند بود، ایبسا به رشتۀ ژورنالیزم میرفتند؛ مگر باآنکه اول نمرۀ عمومی این فاکولته شده بودم به آن رشتهای که دیگران سرودست میشکستند، نام ننوشتم و به صنف ادبیات دری پای گذاشتم. در دو سال نخست، ازینکه در پهلوی کسانی نشسته بودم که از شعر و ادبیات کلههایشان پر بود و از این شاعر و نویسنده حرفوحدیث داشتند و از آن دیگری چیز- چیزهایی میدانستند احساس حقارت میکردم و تحتفشار روانی بسیاری بودم. کتابهای درسی را خیلی خوب یادداشتم و در آزمونها نیز بالاترین نمرات را به دست میآوردم؛ مگر کمتر چیزی غیردرسی به یادداشتم. داروندارم در محدودۀ همان کتابهای مکتب و مطلبهایی بود که در کتابهای درسی میخواندم. ازینکه شماری از همصنفیهایم شعرهایی از این یا آن شاعر را میخواندند، و مباحث ادبی راه میانداختند و اظهارنظرهای دربارۀ دیدگاههایی که از سوی استاد در صنف پی افکنده میشد، داشتند، سخت به خود میپیچیدم. ازآنجاییکه یکی از ویژگیهای شخصیتی من این بود که همیشه میخواستم برجستهتر و توانمندتر از دیگران باشم، در پی چارهای دیگر برآمدم، نمیخواستم از سوی همصنفییان دستکم گرفته شوم؛ چراکه گاهی این بر و اون بر، داشتههایم را پشت سر میخانیک میگفتند: «عجب اول نمرهیی لام تا کام چیز دیگری نمیداند.
اینها انگیزههایی در من پدید آوردند، مرا تکان دادند تا از خواب غفلت خود بکاهم بخوانم و بخوانم تا کم از کم از همین شرمندگی بیرون آیم. ساعتها غرق مطالعۀ کتابهای ادبی بودم کتابهای زیادی در راستای ادبیات فارسی از شعر و داستان گرفته تا نوشتارهای پژوهشی را میخواندم و نکات ارزنده را یادداشت میکردم. زمانی گذشت دیدم از بسیار شاعران و نویسندگان چیزهای بسیاری به حافظه سپردهام و گپهایی در این یا آن راستای ادبیات در چنته دارم. ازین پس به راه افتادم و توانستم قلمبهدست گیرم، بنویسم و احساس کنم که پیگیرانه و با برنامه کار میکنم و میتوانم برای خود کسی بشوم. پس از پایان تحصیل دورۀ لیسانس به صفت استاد مؤسسۀ عالی تربیه معلم استخدام گردیدم که ادبیات فارسی دری تدریس میکردم تا اینکه امتحان ماستری ادبیات فارسی و پشتو برای نخستین بار در افغانستان برگزار شد و ما از کسانی بودیم که در این امتحان شرکت کردیم در آن سال، دو صد تن بخش ادبیات فارسی در امتحان شرکت کردند و شش تن پذیرفته شدند که خوشبختانه یکی از این شش تن من بودم در آن دوران ماستری داخل خدمت بود و ما افزون بر پیشبرد رشتۀ تحصیلی خودکار دولتی هم داشتیم، ناگزیر از هرات به مؤسسۀ عالی سید جمالالدین افغانی در کابل تبدیل شدم و در آنجا تا زمان به قدرت رسیدن حزب دمکراتیک خلق افغانستان استاد شعبۀ زبان و ادبیات دری بودم.
سختگیریها و بدگمانیها و برخوردهای سیاسی آغاز یافت مرا جزایی به متوسطۀ محمد ایوب خان که یکی از گمنامترین مکتبهای آن زمان بود، تبدیل کردند. در آنجا یک سال تدریس نمودم، نخست مضمون دری را به من دادند؛ مگر هرچه کوشیدم نتوانستم خود را تا سطح متعلمان مکتب پایان بیاورم، ازین بود که آن درماندگان درس مرا نمیفهمیدند چارهای یافتم و به تدریس قرآن کریم و زبان انگلیسی، پرداختم تا متعلمان بیچاره از دست لغت پراگنیهای من رنج نبرند. پسانها که اکادمی علوم افغانستان تأسیس شد، به کوشش یکی از همصنفییان دورۀ ماستری که از قدرت بهرهای داشت، عضو علمی انستیتیوت زبان و ادب دری اکادمی علوم افغانستان مقرر شده و در آنجا در یک سال و چند ماه توانستم جای پای استواری پیدا کنم، چنانچه شبانهروز کار و تلاش میکردم تا در تمامی سمینارها و کنفرانسهای زبان و ادبیات فارسی مقاله داشته باشم و نوشتههایی که جلبتوجه دیگران را کرده بتواند. هنوز درست سروسامان نیافته و به خود نیامده بودم که در دام فیصلۀ دولت افتاده، اعضای اکادمی علوم نیز باید به خدمت سربازی میرفت. نخست سرباز زدم و به روستای برناباد پناه آوردم؛ مگر شرایط به شکلی پیش آمد که ناگزیر بودم، کابل بیایم و سرباز دولت شوم. یک سال و چهار ماه در قوای پانزده زره دارِ پل چرخی کابل سرباز مرکز مخابره ثابت بودم، دوران بسیار جالب و آموزندهای بود. مرا سنگ پارچه ساخت، بردن بارهای سنگین و دشوار را برایم آموختاند و نظم و قانونمندی را در من نهادینه ساخت. آشنایی با آدمهای جدید با اندیشهها، کردارها و رفتارهای متفاوت برایم تازگی داشت. تجربۀ آن جهانها هنوز دهن ذهنم را تلخ و شیرین میسازند. اگر ناگوار مینمود ولی رفتهرفته به مزاج خوش میآمد- صمیمیتها، بیریاییها، خودمانی شدنها، یاد باد آن روزگاران!
در پایان سال ۱۳۶۰ پس از ترخیص از عسکری دوباره به کار اصلی عضو- علمی اکادمی علوم افغانستان- به کار پرداختم و پس از شش ماه مدیر مسؤول مجلۀ خراسان ارگان نشراتی انستیتیوت زبان و ادبیات دری شدم. شش سال امور این مجله را بهپیش بردم و گمان میکنم یکی از درخشانترین دورههای کاری من همین شش سال بوده که توانستم تیراژ مجلهٔ خراسان را از ۲۰۰ شماره به ۶۰۰۰ شماره بلند ببرم که نشان از مشترکان و علاقهمندان فراوان این مجله داشت. دچار بیماری سرطان شدم و برای عمل جراحی غدۀ سرطانی به اروپا سفر کردم و پیش از سفر از نزدیکان میشنیدم که داکترها میگویند چنین بیمارانی بیشتر از چهار ماه و شاید هم یک سال زنده نمانند. مرگ را اتفاقی طبیعی میدانستم و تقدیر الهی را چارهناپذیر. در آن شرایط دو گزینه پیش رو داشتم نخست اینکه بنشینم زانوی غم بغلگیرم از دست روزگار نامرد گله سردهم و زندهگی را برای خود و برای خانوادهام، زهراگین گردانم؛ یا اینکه امید بهبود و سلامتی داشته باشم و به خداوند توکل نمایم من در آن روزگار دشوار و با داشتن چنین بیماری سخت و لاعلاج به مطالعه و نوشتن پرداختم و ایبسا چنان سرگرم مطالعه و نوشتن میشدم که بیماریام را بهکلی فراموش مینمودم و یا خود را در لابهلای کتابها گم میکردم. یکی از برآیندهای این پژوهشها نوشتاری درباره سید جمال الدین افغان به نام خطیب بزرگ و داستاننویس «کوچک» بود که در مجلۀ ژوندون به نشر میرسید. این نوشتار روی خیلیها تأثیر شایانی گذاشت ازجمله آشنایان و دوستان که از بیماری من آگاه بودند.
میگفتند تو چه انسان توانمند باروحیه و باانگیزهای هستی؟ بااینکه از بیماری رنج میبری گویی سرراست میگفتند از اینکه وقت زنده ماندن زیادی نداری بازهم به پژوهش روی میآوری. اینهمه کار و تلاش برای چی؟ به دل میگفتم اگر یک روز زنده بمانم باید دستی بجنبانم و کارکنم که خداوند ما را از برای کارهای سودبخش آفریده است؛ باز خود را در کار گم کردن اینکه داروی هر بیملری، تقویت روانی است، میانداختم.
از اروپا که پس از نزدیک به یک سال برگشتم، بیماری رخت بربسته بود پس از چند سال حملۀ قلبی مرا سخت تکان داد. بیرون از کشور رفتم داکترها در آن زمان زنده ماندنم را معجزهای دانستند و گفتند اگر کاری کرده است، دعا است و بس در دورانی که با مرگ دستوپنجه نرم میکردم نیز همهچیز را به خدا سپرده بودم و به او ایمان داشتم که در این میان برای من حادث، چنان آشکار گشت که مرگ وزندهگی دست خدا است و همهچیز را باید به او سپرد. ایمان و امید در زمان سختیها و ناممکنها معجزه میکند؛ به آدمی نیروی ویژهای میدهد؛ توان مقاومت در برابر بیماری را میافزاید و سرانجام کمراش را کمانی میکند، او را میخواباند و از میدان به دور میراند در سال ۱۳۶۸ هم چون استاد شعبۀ دری دانشگاه نوبنیاد زادگاهم(هرات) به تدریس پرداختم. چنانچه سالها درس دادم، خواندم و نوشتم در این سالها با همه ناملایمات و ناخوش آهنگیها شبی را به یاد نمیآورم که زودتر از ساعت ۲ شب خوابیده باشم. حتى بیشتر وقتها از دست فشار کار و به انجام رساندن پژوهشها، فرصت صحبت و همنشینی با اعضای خانواده را نیز نداشتم. میخواستم استاد خوبی باشم وظیفهشناس و مسؤولیت پذیر و آمادۀ پاسخ گفتن به پرسشهای دانش جویان. ازاینرو، هیچگاه بدون آمادگی به صنف نمیرفتم، دنبال تازهها میگشتم و تا میتوانستم، میگشتم پیرامون موضوعی که باید در صنف درس میگفتم. آنچه میآمد میخواندم؛ زیرا با داشتن مطلبهای تازه و سودبخش میخواستم دانشجویان را گرویده درس خود و ادبیات درخشان و پربار فارسی دری بسازم و تخم گرامیداشت فرهنگ را در روانهایشان غرس نمایم. همیشه نظم را در کارهایم ارزنده دانسته ساعت دقیق ورود و خروج به صنف از مسائل بنیادین و از روشهای کاری همیشگی من بود. استادی دانش گاه را با شور و شوق بهپیش میبردم تا اینکه در سال ۱۳۸۳ برخلاف میل باطنی، معاون علمی دانشگاه شدم. من بهعنوان شخصی که به کارهای علمی و پژوهشی دلچسبی دارد، هرگز کار اداری را نمیپسندیدم و چندین بار ازین کار استعفا دادم؛ مگر به درخواست و پافشاری دوستان و همکاران دوباره به کار ادامه داده تا اینکه سرانجام پس از گذشت هشت سال، به خواست همنوایان چیرگی پیدا شد بازهم استعفا دادم، هر چه مقامهای رسمی پافشاری کردند، حتی پیش نهاد ریاست دانشگاه را دادند زیر بار نرفته و سرانجام استعفایم پذیرفته شد. در فرجامینسالی که معاون علمی و استاد دانشگاه هرات بودم. دانشگاه خصوصی غالب از من خواست تا پس از وقت رسمی هم چون مشاور این نهاد با آنها همکاری داشته باشم، پذیرفتم تا اینکه به سال ۱۳۹۸، در یک انتخابات سری و مستقیم، بهعنوان رییس این دانشگاه برگزیده شدم و تا همین اکنون در این کرسی، افتخار خدمتگزاری به دانش و فرهنگ را دارم. در همان سالها، آنگاهکه رشتۀ ماستری فارسی دری در دانشگاه دولتی بنیاد نهاده شد، یکی از استادان این دوره بودم.این امر امکان را برایم میسر ساخت تا بیشتر از پیش در خدمت ادبیات و فرهنگ سرزمینم باشم. در سال ۱۳۹۸ تقاعد کردم و پنج سال است که همچون رئیس دانشگاه خصوصی غالب هرات در خدمت فرزندان دانش جوی خود میباشم.
سرگرمی و علاقۀ همیشگیام پژوهش است، کوشش دارم سرچشمههایی را که به درد پژوهشهایم میخورند، گرد آورم. کتابخانهای دارم که بیش از ۵۰۰۰ جلد کتاب در آن چیده شده و ۹۹ فیصد از آنها کتابهایی در راستای زبان و ادبیات فارسی هستند؛ هم چنان به دیدن فیلمهای تاریخی و تماشای فوتبال علاقه دارم و آنگاهکه خسته و کم نیرو هستم خواندن اشعار دیوان حافظ به من آرامش میدهد. آدمی زنده به رؤیا و آرزو است اگر هدف و رؤیایی نباشد زندهگی بیمعنا و پوچ میشود. من از همان دوران کودکی همیشه میخواستم در هر جای گاهی از نخستین و بهترینان باشم و در این راه و در این راه با بهرهگیری از راههای درست و با تلاش و کوشش، پیروزیهایی به دست آوردم. شرایطی پیش آمد که مانع رسیدنم به رشتۀ تحصیلی دل خواهم شد؛ میدانم که همیشه روزگار به خواست انسان بهپیش نمیرود؛ در رشتهای که بر من تحمیل شد و پسانها سخت گرویدهاش شدم، همیشه چیزهای تازهیی به دست آوردهام و گپهایی برای گفتن داشتهام؛ برآیند تلاشهایم را دیدم ازین است که تا جایی خرسندم؛ هرچند میدانم کمال در توان آدم کمتوانی بهسان من نیست.
گر دسته گلی نیاید از ما
هم هیزم دیگ را بشاییم
ازین خرسندم که فرهنگیان مرا کنار نمیزنند و شاگردانم نگاه مهرآمیز به من دارند و میدانند که جز خدمتگزاری برای مردم خویش در زندهگی هرگز هدف دیگری نداشتهام.
از همان دوران جوانی شرایط آماده بود، تا بروم به زندهگی در خارج از کشور با خانوادهام، ادامه دهم. با همۀ فراهم بودن زمینه درگذشته و همین اکنون زندهگی عزتمندانه در کشور را بسیار دوست دارم و سرفرازی و بلند جای گاهی خود را در سرزمین خود میبینم. یکی از دلچسبیهایم این است که میخواهم در اجتماع و سرنوشت مردم کشورم نقش مثبتی داشته باشم و تا آنجا که میسر بوده به یاری خداوند، کارهایی کردهام، هرچند راههایی را که باید میرفتم را نرفتهام و کارهایی را که باید میکردم را نکردهام، فراواناند، در پهلوی استادی، پژوهش گری و کارهای اداری عضویت هیئترئیسهای اتحادیۀ شعرا و نویسندگان در کابل، عضویت هیئت رهبری انجمن ادبی هرات را داشته و از بنیادگذاران شورای متخصصان و معاون این نهاد اجتماعی نیز بودم. از آموزش رایگان داستاننویسی به دختران شهر هرات گرفته تا برگزاری کورس آموزش ادبیات فارسی به نام «سوزن طلایی»- که کتابی دراینباره به زبان انگلیسی چاپ شده است- برای آموزش بانوان تا کارهای پراکندۀ دیگر در راهنمایی و کمک به شیفتگان ادب بوده که هرگز از آنها دریغ نکردهام. چندین کتاب نوشتم، که شماری از آنها چاپ شدهاند مقالههای فراوانی در نشریههای معتبر و نامعتبر، در داخل کشور و خارج نشر کردم که بیشتر این نوشتارها در راستای ادبیات شناسی هستند نظریۀ ادبی، نقد ادبی و سبک ادبی، این را هم بگویم اگر معاونت و تشویق خانواده بهویژه خانم من نبود، هرگز نمیتوانستم چنین پژوهشهایی را به جامعۀ زبانی فارسی دری پیش کش کنم.
زمانی که سرباز بودم نخستین مقالهام را با نام زمان در فعل دری به اکادمی علوم فرستادم تا در مجلۀ خراسان چاپ کنند؛ مگر سخت به آن تاختند؛ زیرا زمان همخوانی نداشت از همین رو، آن نوشتار را چاپ نکردند، پسانها که یکی از دوستان مدیر مسؤول مجله خراسان شد، محبت کرد و آن را به چاپ رساند. این نوشتار، نهتنها در افغانستان بل در ایران نیز درنگ کردنی به شمار آمد و تاکنون یکی از بهترین نوشتارهایی است که از خامهام تراویده است. از پا ننشسته این رخ داد ناگوار مرا از کار نینداخت بل انگیزهای شد تا بی شتر پژوهش و کارکنم؛ در سمینارها، کنفرانسها و سمپوزیمها اشتراک چشم دوختنی داشته باشم که حاصل این تلاشها همان شد تا زمانی فرا برسد که مدیران مسؤول مجلهها بارها و بارها، با خواهش و پافشاری از من بخواهند، مقالهای بفرستم تا به چاپ برسانند؛ یعنی آنکسی که نوشتارهای او بدون وسیله و واسطه هرگز روی چاپ را نمیدید به چنان جایگاهی دست یافت و نام و آوازهیی به دست آورد که هر مدیر مجلهای میخواست نام او را خوانندگان در مجلهاش پیدا کنند. این داستان را برای دانش جویانم بارها و بارها گفتهام از برای اینکه تا بدانند جوانی دورانی است که هنوز توانایی شما شناخته و برجسته نشده بیگمان این امر سبب میشود دستآوردها و نوآوریهایی به چشم نیاید و نادیده گرفته شود؛ مگر آنگاهکه با تلاش و سختکوشی بتوانید جای گاه ویژهای برای خود پیدا کنید و در آن استوار بایستید؛ درنگی از پا ننشینید بروید آگاهانه و مسؤولانه گام بردارید بیگمان بهجاهایی میرسید. شاید دشوارتر به نظر برسد، مگر بدون چشمداشت میشود، از یاد مبرید که میدانداران گذشته گاهی سد راه تان میگردند؛ زیرا میترسند که جای گاه خود را از دست خواهند داد؛ مگر میتوانید از این وادی نیز بگذرید و آنان ناگزیر شوند، حضور شمار را در کنار خود بپذیرند: رسد آدمی بهجایی که بهجز خدا نبیند.
زندهگی بهسان دریایی است که ساحلش همیشه امن نیست و گاهی توفانی و پُر از موجهای تند است. برای آدمی که خواهان کام یابی و خوش بختی است این موجهای تند و توفانهای بزرگ نمیتوانند سدی باشند و او را از نوردیدن دریا بازدارد. ایبسا زندهگی پرزرقوبرق پولداران چشم ما را خیره میکند و با خود میگوییم چه انسانهای خوشبخت و کامیابانی هستند؛ مگر هرگز از دغدغهها و دشواریهایی که خواب از چشمانشان ربوده است و از درنگهای پرتلاطم و توفانی زندهگی شان آگاه نیستیم، آنگاهکه زندهگی نامه چنین کسانی را زیرورو میکنیم درمییابیم که زندهگی بیشترشان چنان بیسروسامان و دشوار بوده که حتی نانی هم برای خوردن نداشتهاند. همین سختیها انگیزه و تکانهیی گردیده تا به خود آیند، بکوشند، تلاش نمایند، سنجههای رسیدن به آروزها را پیدا کنند وزندهگی خود را از نگونبختی اقتصادی برهانند.
دریغا! ایبسا! دشواریها را بهانه میکنیم تا برای سروسامان دادن آینده خودکاری نکنیم و به دنبال علم و فرهنگ نرویم، ما در پی یک ناجی هستیم تا بیاید و وضعیت بههمریختۀ زندهگی و کشور را سروسامانی دهد؛ مگر آگاه نیستیم که تغییر این وضعیت و رهایی از این گردابی که در آن گرفتار آمدهایم، نیاز به پشتکار و تلاش خود ما دارد. جوانانی که واقعبین و مسؤولیت پذیر هستند و بدون چشمداشت از اینوآن خودشان برای سامان بخشی به زندهگی و آیندۀ شان کوشش فراوان به خرج میدهند و کنش گرا هستند بیچونوچرا آنچه را میخواهند به دست میآورند. ما با بالابردن سطح آگاهی و دانش خویش است که میتوانیم سرنوشت خود و کشور خود را تغییر دهیم و نگذاریم بیگانگان برای میهنمان تصمیم بگیرند. این درست است که همیشه خواستن توانستن نیست؛ اما ایبسا خواستن توانستن است؛ بهویژه آنگاهکه بهجای گِله و شکایت از روزگار و بهانهگیری به دانشاندوز روی بیاوریم از کاربردی ساختن دست آوردهای علمی دیگران بیاغازیم تا برسیم به تولید علم و همینکه به این جای گاه رسیدیم، این دیگران هستند که ریزهخوار خوان دانش و فرآوردههایی میشوند که ما آن را به جامعۀ بشری پیش کش کردهایم.
بیایید، همه باهم همدست و کمرها را چست بربندیم، بیاموزیم و آموزههای خود را بهکارگیریم تا شکوفایی و بالندگی را تجربه کنیم کار سختی نیست؛ به یاد بیاوریم که خداوند به ما وعده داده است: از شما حرکت و از من برکت.