دیروز کابل شاهد مراسم به خاکسپاری یکی دیگری از نویسندگان ما بود: استاد غلام محمد محمدی. استاد غلام محمد محمدی یکی از نویسندگانِ پرکار کشور بود که از او آثار بسیاری در زمینهی موضوعات تاریخی به جا مانده است. در توصیف او همگان نوشتند که پژوهشگری بود متواضع، فروتن و دارای پشتکار. یکی از اوصافِ نیکی او این بود که با وجود علاقهمندیاش به مسایل سیاسی، هرگز در بیستِ سال گذشته به دربار اربابِ زر و زور سرخم نکرد و به صفِ متملقان رهبرانِ قومی نپیوست.
روحش شاد باد. او با همهی خوبیهایی که داشت اما نمیتوان از کارِ نویسندگیاش خیلی تمجید کرد. زیرا نیمِ نگاهی به فهرستِ آثارِ چاپشدهی او در بیست سال گذشته نشان میدهد که آقای محمدی اکثراَ در همراهی با افکار عامهی نسل جوان در فیسبوک قلم میزده است نه در راستای اصلاح آن. مثلا شما به عنوانهای چند اثر او در سالهای اخیر نگاه کنید: ۱) پشتونستانخواهی، عامل تباهی افغانستان؛ ۲) چرا ما افغان نیستیم؟؛ ۳) دو سویی خط دیورند؛ باتلاق تاریخ معاصر.
موضوعاتی را که استاد در بارهی هر کدامش به صورتِ جداگانه کتاب نوشته است، از آن دست موضوعاتی است که باب بحث در بارهی آنها بسیار پیش از نگارش کتابهای او در میان جوانان باز شده بود و حتا به اشباع رسیده بود. من تا جایی که یادم میآید این موضوعات در بیستِ سال اخیر همیشه در مطبوعات افغانستان مطرح میگردیده و چیزی نامکشوفی در بارهی آن باقی نمانده است که یک نویسنده با نوشتن کتابهای جداگانه آن را از حالت مستوری بیرون بیاورد.
چنین کتابهایی شاید بتواند تحسین مخاطبان عوام خود را در شبکههای اجتماعی برانگیزد، اما نمیتواند یک راه نارفتهای فراروی مردم بگشاید و یا افکار عامه را هدایت کند. علتِ اینکه چنین آثاری با استقبالِ مردم مواجه میشود نیز این است که در راستای همراهی با افکارِ عامه نگارش یافتهاند. یا به تعبیر دیگر، نویسنده از افکار عامه دنبالهروی کرده است. کار یک نویسنده این نیست که شبکههای اجتماعی را رصد کند و ببیند که مردم چه فکری دارند تا در تایید آن کتاب بنویسد. وظیفهی یک نویسنده هدایتگری و مطلعسازی افکار عامه است نه دنبالهروی از آن. وظیفه یک نویسنده آزردن حماقتها، به چالشکشیدنِ اعتقادات تثبیتشده و باورهای سنگگشته است، نه تایید آن. وقتی اکثریت مخاطبان شما معتقد باشند که «افغان نیستند» و شما نیز در تایید آن کتاب بنویسید، کار خاصی انجام ندادهاید بلکه موضع سیاسی گرفتهاید. این را برای مثال یادآوری کردم، لطفاَ از این چنین استنباط نکنید که من مخالف «جنبش من افغان نیستم» هستم.
من فکر میکنم یک نویسنده در برابر جامعهی خود همان رسالتی را به عهده دارد که سقراط در مواجهه با آتنیان انجام میداد.
سقراط که به «زندگی آزموده شده» باور داشت، مرجعیت آداب و رسوم را به رسمیت نمی شناخت، گذشته را نفی میکرد و هر کسی با او گفتگو مینمود دچار اپوریا می شد و معتقدات پیشین خود را سست و متزلزل مییافت.
«منون از خودراضی، مطمئن از اینکه می داند فضیلت چیست، نزد سقراط اعتراف می کند که ذهن و زبانم کاملا از کار افتاده و نمی توانم به تو پاسخ بگویم. تا کنون با مردم بارها در مورد فضیلت و امور خیری که می شناختم، سخن گفته ام اما اکنون مطلقا قادر نیستم چیزی بگویم.»
اتوفرون که می خواهد به سقراط اطمینان دهد که فقط او – نه آتنیان – می داند دینداری چیست، نزد سقراط اعتراف می کند: «نمی دانم افکارم را چگونه بیان کنم زیرا هر سخنی که به میان می آورم، عنان از دستم می رباید و در جایش قرار نمی گیرد.»
پلمارخوس، وارث استدلال های پدرش در جمهوری، عدالت را چیزی می داند که به دوستان یاری و به دشمنان زیان می رساند، اما پس از آنکه سقراط او را هدایت می کند تا بپذیرد که دزد می تواند عادل باشد، اعتراف می کند: «دیگر نمی دانم چه گفتم اما هنوز معتقدم که عدالت به دوستان سود و به دشمنان زیان می رساند.»
رسالت سقراطی، یعنی اینکه یک نویسنده پروژهی خود را همراهی با افکار عامه تعریف نکند، بلکه سست و متزلزلسازی آن تعریف نماید. و این چیزی است که مرحوم استاد زریاب نیز بدان باور داشت.
استاد زریاب مقالهای دارد زیر عنوان «بیایید اندکی رسوا شویم». او در این مقاله با این ضربالمثلی که میگوید «اگر خواهی که نشوی رسوا، همرنگ جماعت باش» مخالفت میکند و در ستایش رسوایی و مخالفت با جماعت مینویسد.
خلاصه اینکه من در کارنامهی نویسندگی آقای محمدی یک حسن و یک عیب را میبینم. حسن کار او تواضع، فروتنی و قناعتپیشهگی است، و عیب کار او همراهی با افکار عامه، دنبالهروی از باورهای تثبیتشده و تلاش برای همرنگی با جماعت است. از حسن او باید الگو گرفت و از عیب او باید دوری جست.