دیروز مصاحبهای از خانم شاپیری «نغمه» آوازخوان معروف و محبوبِ پشتونتبارِ افغانستان را شنیدم که به نحوی به از انحصار قدرت به دست طالبان دفاع کرده و با اینکه هنوز هیچ سرشماری دقیقی از جمعیت افغانستان در دسترس نیست مردم ما را به اقلیت و اکثریت تقسیم نموده و حقخواهی اقلیتها را عامل بیثباتی کشور میخواند.
سخنانِ او به این دلیل برایم تاسفبرانگیز بود که من تا هنوز او را یکی از تجددخواهان میدانستم. واقعیت این است که وقتی شما به یک و نیم صدسالِ پسین تاریخِ معاصر کشور نگاه کنید، میبینید که یک گرایش قوی تجددخواهی در میانِ پشتونهای کشور وجود داشته و حتا به تعبیری میتوان آنها را از پیشگامانِ این عرصه دانست. بیایید از مولوی واصف قندهاری شروع کنیم که عبدالهادی داوی در شعری او را بنیانگذار نهضت مشروطهخواهی در افغانستان میخوانَد:
محب قوم و فدایی دین جزاءالله
که ماند سنت مشروطه را اساس و قوام
مولوی سرور خان واصف پسر مولوی احمد جان و از قوم الکوزی قندهار بود. در مرامنامهی جمعیت مشروطهخواهی که او بنیادش را گذاشته بود روی اصول مانندی «اطاعت به اصول اسلام، سعی در راه مشروطه، سعی در راه درستی معاشرت، وحدت ملی، صلح و آشتی، تعمیم معارف، تاسیس پارلمان، تحصیل استقلال، عدالتِ اجتماعی، بسط مبانی مدنی» تاکید شده بود. وقتی امیر حبیبالله پدر امانالله او را به جرم آزادیخواهی به توپ میبست، در نامهای به اخلاف خود توصیه کرد:
ترکِ مال و ترکِ جان و ترکِ سر
در رهِ مشروطه اول منزل است.
پس از مولوی واصف قندهاری در تاریخ معاصر کشورِ ما نام شاه امانالله خان به عنوانِ شاه تجددخواه میدرخشد که او نیز از قوم پشتون بود. در بارهی برنامههای اصلاحی او در خصوص آموزش بانوان و گشایش مکاتب دخترانه و واکنش جامعه روستایی و روحانیونِ محافظهکار همهی ما میدانیم. ملکه ثریا خانمِ امانالله خان نیز از بانوان فعال در حوزه حقوق و آزادیهای زنان بود. پس از امانالله خان نیز این سنت تجددخواهی در میان قشر شهرنشین جامعهی پشتونی در وجود شخصیتهای مانند عبدالهادی داوی و امثالش استمرار یافت و به درخت تنومندی تبدیل شد که مردم ثمرهی آن را در دورهی ظاهرشاه به خصوص دههی دموکراسی دیدند و چیدند.
پس از دههی دموکراسی نیز ما شاهد حضور این گرایش – اگرچه به صورتِ خیلی ضعیف – در میانِ برادران پشتونتبار ما هستیم تا اینکه به عصر کنونی میرسیم. در حالِ حاضر متاسفانه اما طوری که دیده میشود دیگر از مبارزاتِ تجددطلبانه در میانِ برادران پشتون ما کمتر اثر و خبری است و موضوعِ قومیت و هویت در صدر برنامههای شان قرار گرفته است. متاسفانه طوری که در این روزها دیده میشود قشر شهرنشین و حتا غربنشین پشتونهای ما نیز چشم به سیاستهای تندروانهی طالبان میبندند و به دلیل پیوند قومی و تباری از آنها حمایت مینمایند.
فوبیای نابودی
پروفیسور اینگلهارت و کریستین ولزل در کتاب «نوسازی، تغییر فرهنگی و دموکراسی» از دوگونه ارزش صحبت میکند: ارزش بقا و ارزش ابرازِ وجود.
نویسندگان کتاب معتقدند که نخستین و مهمترین نیاز هر انسان در زندگی بقا است؛ تا هنگامی که بقایش تضمین نشده باشد، دنبال ارزش دیگری نمیرود. وقتی بقا تضمین شد، آنگاه نوبت دنبال کردن ارزشهای ابراز وجود میآید. ارزشهای ابراز وجود یعنی اندیشیدن به خودشکوفایی، مطالبهی دموکراسی و آزادیهای فردی و سیاسی و حقوق بشر و امثال آن.
در واقع اساس نظریه اینگلهارت و ولزل را نظریه «سلسلهمراتب نیازها» آبراهام مازلو، روانشناس آمریکایی، تشکیل میدهد که معتقد است نیازهای انسان، شامل پنج دستهی اصلی «جسمانی، ایمنی، اجتماعی، نفسانی و خودشکوفایی» میشود مازلو معتقد است که این نیازها هرمی از سلسله مراتب را میسازند، به گونهای که وقتی اولی برطرف شد، دومی مطرح میشود و بعد نوبت سومی و چهارمی میرسد.
متاسفانه دگردیسی که در جامعهی پشتونتبار ما اتفاق افتاده است نشاندهندهی یک عقبگرد است: بازگشت از ارزشهای ابراز وجود به ارزشهای بقا؛ یا به تعبیر دیگر، بازگشت از تجددخواهی به مباحث قومی.
اگر بخواهیم علت این عقبگرد را جستجو کنیم باید به «فوبیای نابودی» اشاره کنم که از دیر گاهی است خواب جامعه پشتونی کشور را آشفته کرده است.
آنهایی که با ادبیات افغانملتیها آشنایند میدانند از دیرگاهی است که آنها را این فوبیا فرا گرفته است. افغانملتیها احساس میکنند که پشتونها در افغانستان در معرض نابودیاند. این فوبیا در گام نخست پس از فروپاشی نظامِ سلطنت در عصر حاکمیت حزب دموکراتیک خلق به وجود آمد و سپس با به قدرترسیدن شهید استاد برهانالدین ربانی تشدید شد. در دوره حکومتِ مجاهدین بود که انوارالحق احدی، وزیر مالیهی دورهی جمهوریت، مقالهی «زوال پشتونها» را نوشت و در آن نسبت به تنزل جایگاه این قوم در کشور هشدار داد. پس از آن کتابها و مقالات بسیاری در این زمینه نوشته شد و تلویزیون ژوندون در بیست سال اخیر یکی از وظایف خود را تحریک خشم پشتوزبانها و نفرتپراکنی علیه اقوام دیگر تعریف کرده بود. من همین لحظهای که این مطلب را مینویسم، سخنرانی فاروق اعظم، یکی از فعالان سیاسی پشتون، در ارگ ریاست جمهوری یادم آمد که چند سال پیش در یک مناسبت رسمی و در حضور اشرف غنی و عبدالله از پیشرفت هزارهها و عقبمانی پشتونها در کانکور اظهار نگرانی کرد.
وقتی در میان یک قوم «فوبیای نابودی» به وجود بیاید، میلِ به زنده ماندن و گفتمان بقا به گفتمان اصلی آن قوم تبدیل شده و از این پس هویت دیگر نه نوع جهانبینی، شناسه دینی و فرهنگی، بلکه به وحشت همیشهگی تبدیل میشود و آنها تلاش میکنند یک «استراتژی بقا» طرح ریزی کنند.
استراتژی بقا و تغییر تاکتیکی
بختیار علی، نویسنده معروف کردزبان، استراتژی را که فاشیسم شرقی برای پاسداری از هویت قومی و مذهبی خود طرح میریزد شامل این سه گام میدادند:
۱- متفاوت نشان دادن خود، تا سرحدی که فقط خود را انسانی میخواند و بقیه را حیوانی. ناانسانیتگری نیز از همینجا به وجود میآید؛ زیرا به قول آگامبن، تلاش بسیارِ انسان برای متفاوت نشان دادن خود با حیوان، او را به ناانسان بودن کشانده است.
۲- نوع نمایش مرگ را نیز راه میاندازد. میگویند هویت ما در حال نابودی یا مرگ است. این نمایش مرگ باعث میشود که صاحب آن هویت باور کنند که دشمن میخواهد هویت آنها را ریشهکن کند، بنابراین باید پیشدستی کرده و دشمن را ریشهکن کنند. او میگوید کسانی که قتلعام و نسلکشی میکنند، اغلب آنهاییاند که کابوس قتلعام شدن خود را میبینند.
۳- تغییرات تاکتیکی: هویت اغلب دو گونه است: هویت ابدی و هویت لحظهای. هویت ابدی، هویتی است که رابطه گروه را با ابدیت برجسته میسازد و آن را مرتبط با جاودانهگی و بقا میسازد و برایش این اطمینان را خلق میکند که هرگز نابود نخواهد شد. چنین هویتی وجود خارجی ندارد، بلکه خیال محض است. اما هویت لحظهای ساحتی است که آن هویت، خود را با تغییرات شرایط زمانی و مکانی منطبق میسازد. این دو هویت در شرق متضاد همدیگر نیستند، بلکه مکمل همدیگر هستند. فاشیسم از طریق تغییرات تاکتیکی برای بقای خود تلاش میکند و به همین دلیل، گاهی رنگ اسلامی به خود میگیرد و گاهی لیبرالیستی و مارکسیستی، و با انواع لباسهای مبدل ظاهر میشود تا از هویت ابدی دفاع کند.
وقتی به افغانستان مینگریم نیز همین استراتژی را مییابیم. این جا نیز همیشه سخن از زوال یک قوم و لندهغری اقوام دیگر مطرح شده و تغییر رژیمها هم تغییری در این تفکر به وجود نمیآورد، بلکه فقط لباسها و تاکتیکها عوض میشوند. برای مبارزه با چنین تفکری، چیزی که بیش از همه نیاز است این است که با فوبیای نابودشدن مبارزه صورت گیرد و اعتمادسازی قومی به وجود بیاید. تا هنگامی که یکی از اقوام در افغانستان احساس کند که در معرض نابودی است، گفتمان بقا بر گفتمانِ ابراز وجود سلطه میداشته باشد.
اینکه چگونه میتوان علیه این فوبیا غلبه کرد، مبحث دیگری است که ان شاءالله در مطلب جداگانهای به آن خواهم پرداخت.