واصف باختری، به تعبیر استاد محمد کاظم کاظمی، شاعر شاعران افغانستان، بود. کسی که باز هم به گفته استاد کاظمی، پس از خلیلالله خلیلی مانند او دیگر نداشتیم.
وقتی روز پنجشنبه خبر درگذشت استاد واصف باختری در دیار غربت رسانهای شد، موجی از تسلیتگویی و اظهار سوگواری در شبکههای اجتماعی راه افتاد.
در میان این همه تسلیتگویی، تعدادی پرسش خوبی نیز مطرح کردند که آیا ما زنده خوب هم داریم یا خیر؟ چرا به نخبگان و فرهنگیان ما که تا زندهاند توجه نمیشود، اما پس از مرگش بساط شیون و سوگواری پهن میگردد؟ یکی نوشته بود که من تا هنوز تصور نمیکردم واصف باختری زنده باشد، بلکه فکر میکردم از شاعران قرون پیشین است که سالها قبل درگذشته است.
برای من نیز نخستین بار این پُرسش هنگامی مطرح شد که در اوایل دوره جمهوریت، استخوانهای استاد خلیلالله خلیلی را از پاکستان به افغانستان انتقال دادند. پیش از آن، استخوانهای علامه سید جمالالدین افغانی را از ترکیه به محوطه دانشگاه کابل انتقال داده بودیم. اینها همه نشان میدهد که در افغانستان یک نخبه خوب «نخبه مرده» است. این کشور با نخبگان زنده مشکل دارد و فقط آنها را وقتی تحمل میکند که تبدیل به جسد شده باشند.
با توجه به همین مساله است که سید اسماعیل بلخی سروده است:
عجب کز زنده قدری نیست بلخی در دیار ما
گروهی بعد مرگ ما به مشت استخوان گرید
چرا در افغانستان چنین رسمی است؟
چرا افغانها با بزرگان علمی و فرهنگی شان، برخورد دوگانه میکنند؟ چرا افغانستان، «مردهای بد» و «زندهای خوب» ندارند؟ آیا این پدیده، بخشی از سرشت درونی ما است، یا زادهای شرایط سیاسی و اجتماعی؟
در پاسخ باید گفت، یکی از موضوعاتی که در گذشته از مسلمات علوم سیاسی پنداشته میشد، همانا تاثیرپذیری سیاست از اجتماع بود. دانشمندان علوم سیاسی، فکر میکردند که رابطه میان سیاست و اجتماع، رابطهی یک سویه بوده و تنها این سیاست است که متاثر از اجتماع میباشد.
درست، تحت تاثیر این نگرش بود که کارل مارکس نوشته بود: «فرهنگ سیاسی هر اجتماع، بازتاب وضعیت اجتماعی آن جامعه میباشد.» اما اکنون، دانشمندان، از تاثیرپذیری اجتماع، از سیاست نیز بحث میکنند. حسین بشیریه، محقق و پژوهشگر توانمند ایرانی، در جایی مینویسد که در میان فرهنگ اجتماعی و ساخت سیاسی جوامع، یک نوع رابطه دیالیکتیکی بوده و همواره این دو، در داد و ستد و گفتگوی مستمر با یکدیگر میباشند و از همدیگر تغذیه مینمایند.»
من فکر میکنم که بهترین تایید برای این نظریه، فرهنگ اجتماعی مردم افغانستان میباشد؛ به گونهی که هر ناظر تیزهوشی میتواند تاثیر سیاست و ساخت سیاسی کشور را بر این فرهنگ، احساس کند و دریابد.
یکی از مواردی که در فرهنگ اجتماعی ما، تاثیرپذیری آن از سیاست، کاملا آشکار و ملموس میباشد، همین برخورد دوگانهای است که در برابر اندیشمندان انجام مییابد. بنده بدین عقیده ام که این رسم، ریشه در ساختار استبدادی نظامهای سیاسی افغانستان دارد.
سردمداران نظامهای استبدادی کشور، همواره از دو چیز بیش از اندازه در هراس بوده اند؛ یکی علم و دیگری ثروت. آنها به این دو چیز، نگاه امنیتی و خصمانه داشته و به عنوان تهدیدی علیه قدرت مطلقهی شان مینگریسته اند و به همین دلیل، تلاش میکرده اند تا از رشد علم در میان مردم و از ثروتمند شدن آنها جلوگیری بکنند.
معروف است که یکی از نمایندگان ولایت قندهار نزد سردار محمدهاشم خان تشریف میبرد و از ایشان خواهش میکند که عبدالهادی داوی را که یک رو شنفکر و دانشمند است، رها کند. سردار محمدهاشم خان در پاسخ او میگوید که: «عبدالهادی داوی، برای آنکه دانشمند است باید در حبس باشد.»
همچنان میگویند که باری محمد ظاهر شاه، هنگامی که باغبان ارگ را خواسته و به پاس زحمات آن چند روپیهای را به گونهی انعام برایش تقدیم کرد، این کار وی مورد خشم و سرزنش هاشم خان قرار گرفته و خطاب به برادرزاده خود گفت: «اگر میخواهی که ملت مطیع داشته باشی، گرسنه نگه شان بدار.»
افغانستان و معضل فرار مغزی
یکی از پیامدهای منفی این رسم در افغانستان، فرار مغزهای متفکر این سرزمین و مهاجرت شان به کشورهای بیرونی میباشد. دانشمندان کشور، وقتی در این سرزمین مورد بیمهری قرار میگیرند و فضای کشور را برای یک زندگی آبرومندانه مساعد نمییابند، ترجیح میدهند تا افغانستان را به قصد کشورهای اروپایی و امریکایی ترک گفته و در آن سرزمینها مسکن گزین شوند. این کار باعث میشود که افغانستان از نیروهای ورزیده انسانی خود تهی گردیده و در مقابل، کشورهای مهاجرنشین، بیشترین سود را از بابت این فرار مغزها ببرند.
پدیدهی فرار مغزها، اگر چه تنها دامنگیر افغانستان نبوده و در سایر کشورها نیز بیداد میکند، اما تفاوت افغانستان با سایر کشورها در این است که دیگران برای جلوگیری از آن برنامهریزی میکنند، اما در اینجا نه تنها هیچ اقدامی در این راستا صورت نمیگیرد، بلکه افزون بر آن، با اعمال سیاستهای علمستیزانه، این روند را تسریع هم میبخشند.
من، باری در یکی از نوشتهها خوانده بودم که یکی از موضوعات جدی مورد بحث در پارلمان انگلستان، مساله فرار مغزهای آن کشور به ایالات متحده امریکا میباشد. در این گزارش آمده بود که یکی از رهبران حزب کارگر، یکی از مهمترین برنامههای انتخاباتی خود را تقویت تجهیزات علمی در انگلستان و توجه جدی به کار دانشمندان و محققان، اعلام کرده است تا از این طریق بتواند از معضل فرارمغزی جلوگیری کند. همچنان گزارشها حاکی از آن است که در هندوستان، به منظور جلوگیری از پدیدهای فرارمغزی، خزانهی تاسیس گردیده است که مهمترین وظیفه آن، تامین مالی متخصصان آن کشور تا زمانی شغلیابی شان میباشد. اما شما فکر کنید آیا برای یک بارهم که شده، از زبان رهبران سیاسی جامعه مان چیزی در این مورد شنیده اید؟
نه. اینجا سیاستمداران به فرهنگی زنده به چشم یک تهدید مینگرند و فقط وقتی از او یاد میکنند که مرده باشد.