سال گذشته من نیز یکی از کاربرانِ دایمی کلاب هاوس بودم. در حالی که کلابهاوس یکی از شبکههای اجتماعی محبوب در افغانستان است و مخاطبان بسیاری دارد، من اما امسال از آنجا کوچ کردهام و حتا ماهی یکبار نیز به اتاقهای گفتگویش سر نمیزنم. شاید بپرسید که چرا؟
علتش «بیگانههراسی» شدیدی است که در اتاقهای کلابهاوس متعلق به کاربران افغانستان بیداد میکند.
در روزگار جنگهای تنظیمی در افغانستان هر منطقهی کشور به یک حزب و تنظیم تعلق داشت و سفرکردن از یک منطقه به منطقهی دیگر به شدت خطر کمینخوردن، مواجهه با قطاعالطریق و دزدان، روی ماین پاگذاشتن و لت و کوب و زندانیشدن را به همراه داشت. اتاقهای کلابهاوسی متعلق به کابران افغانستان نیز چنین حالتی را دارد و هر کسی که داخل این اتاقها میشود باید انتظاری این را نیز داشته باشد که به جرم قومیت، مذهب و زبان بیرون انداخته شود و یا توهین و تحقیر گردد. این اتاقها، اتاقهای کاملا ماینگذاری شدهاند و اگر آشنا نباشی احتمال اینکه روی ماین پا بگذاری خیلی زیاد است.
به این اتاقها در علوم اجتماعی «اتاقهای پژواکی» میگویند. بدین طریق که شما برای خود محافل پژواکی درست میکنید و در این محافل با کسانی که دیدگاههای مشترک دارید و عضو هویت تان است صحبت میکنید و مجبور نیستید دیدگاههای آنهایی را که مخالف تان است بشنوید. اگر کسی مخالف باورهای اعضای اتاق صحبت کرد یا به قومیت و جنسیت شان تعلق نداشت، فورا بیرون انداخته میشود.
آنچه که در این اتاقها میگذرد، نمونهی از وضعیتی است که باعث تباهی افغانستان گردیده است: «نفرت از دیگری». وقتی «دیگری» میگویم، منظورم تمام کسانی است که از لحاظ جنسیت، ملیت، مذهب و سایر گرایشها از ما متمایزاند. همه ما میبینیم که برخورد ما با بانوان چطوری است و همچنان با آنهایی که از نگاه مذهب و قومیت با ما متمایزاند. فکر میکنیم که یا باید محو و نابود شان کنیم و یا اگر ممکن باشد آنها را به بردگی بگیریم. همه روزه بر طبل تفرقه مذهبی و نفرتپراکنی قومی دامن میزنیم و این تفکر را تبلیغ میکنیم که همزیستی با آن «دیگری» ممکن نیست. «دیگری» جهنم است.
یکی از چیزهایی که من فکر میکنم نویسندگان ما باید روی آن کار کنند ترویج «اخلاق مواجهه با دیگری» است. ما در گام نخست باید این را یاد بگیریم که «دیگری» مهم است و بایستی به دیدارش رفت. من باری در جایی خوانده بودم که یکی از مزیتهای تمدن غرب همین اهمیت قایلشدن به «دیگری» است؛ به گونهای که در میان تمام تمدنهای دنیا تنها تمدنی که دغدغه شناخت «دیگری» را داشته، تمدن اروپایی بوده است. آفریقا هرگز کشتیای نساخت تا با آن دل به دریاها زده و ببیند که در ماورای بحارش چه میگذرد. اصلا علاقهای به دنیای خارج نداشت. تمدن چینی حتا از تمدن افریقایی نیز منزویتر بود و با کشیدن دیوار بزرگی در پیرامون خود هرگونه ارتباط خود را با دنیای خارج قطع کرد: دیوار چین. امپراتوریهای روی اسب مانندی امپراتوری مغول اگرچه متفاوت عمل کردند و به قارههای مختلف سر زدند، اما هدف شان شناخت «دیگری» نبود، بلکه به دنبال پیروزی نظامی و بردهگیری بودند. تنها تمدنی که در این زمینه از همه متفاوت عمل کرده، تمدن اروپایی است. اروپاییان از عصر یونان باستان تا به امروز همیشه دغدغه شناخت «دیگری» را داشتهاند. به گونهی نمونه به تاریخ هرودت نگاه کنید که حدود ۲۵۰۰ سال پیش از امروز میزیسته است. در این تاریخ شما میبینید که یونانیان اگرچه از اقوام غیریونانی به نام بربر یاد میکنند، اما میدانند که «دیگری» آدم مهمی است، باید او را شناخت و مانندی آیینه در مقابل خود گذاشت و با دیدن به آن کژیها و ناراستیهای خود را اصلاح کرد. هرودوت مواردی بسیاری را بر میشمارد که در آن غیریونانیان نسبت به یونانیان برتری دارند.
پس از اینکه یاد گرفتیم که باید به دیدار «دیگری» رفت، آنگاه نوبت این است که «اخلاق مواجهه با دیگری» را باید بیاموزیم. اخلاق مواجهه با دیگری آن چیزی است که در آثار امانوئل لویناس بازتاب یافته است. لویناس در جنگ جهانی اول هشت ساله بود و در زمانی که جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست، ۳۳ ساله شد. این دوره، دوره ظهور جنبشهای توتالیتر و تودهای مانند فاشیسم و کمونیسم است. در این دوره قتلها و نسلکشیهای بسیاری اتفاق میافتد از جمله آشویتس و هلوکاست. لویناس در این عصر مطرح میکند که فلسفه به جای پرداختن به متافیزیک و مسایل هستیشناسانه، بهتر است اخلاق را در اولویت قرار دهد. او میآید در باره «دیگری» میگوید که ما نه تنها باید به دیدارش برویم و با او گفتگو کنیم، بلکه در قبال او احساس مسوولیت کنیم. او نگاه ستایشآمیزی به «دیگری» دارد. به باور او دیگری ارباب ما است و نزدیکتر به خدا است. با شناختن او در واقع به شناخت خدا قادر میشویم.
البته غیر از لویناس دانشمندان و فلاسفهی دیگری مانند بوبر و گابریل مارسل نیز به فلسفه مواجهه پرداخته و آن را بسط دادهاند.. این فلسفه در اظهاراتی خلاصه میگردد که میگوید نزدیکترین راه رسیدن به خدا «دیگری» است. چنین تلقی از دیگری نیز در دوران انسانانگارانهای باستان ریشه دارد. یعنی دورهای که هنوز مرز میان خدا و انسان مشخص نشده بود و خدا مانند انسان یا انسان مانند خدا تلقی میگردید.
برخیها حتا ریشه فرهنگ میزبانی را در چنین تصوری انسانانگارانه از خدا میداند. سیپریان نوروید، شاعر لهستانی، در مقدمه کتاب «اودیسه» در باره دلایل مهمان نوازی اودیسه هنگام بازگشت از سفر مینویسد: «نخستین تردیدی که در نخستین نگاه به هر سایل و یا مسافر سرگردان خارجی بروز میکرد، این بود که آیا او ممکن است خدا باشد یا نه؟ محال بود که کسی میزبان باشد بدون اینکه این پرسش را از خود نپرسد: این غریبه کیست؟ ولی دلیل پرسش نیز این بود که به ربوبیت او احترام گذاشته شود. این پرسشها وقتی به حوزه زمینی فروغلتید، مهماننوازی نام گرفت.»
در این تلقی، دیگری دشمن و مزاحم نه، بل در قامت موجود قابل احترام ظهور میکند و باید درِ خانه برویش گشوده گردد.
ما در افغانستان به شدت به ترویچ چنین فلسفهای نیاز داریم. هر زمانی که در افغانستان یاد گرفتیم که ۱) اقوام دیگر هم مهماند؛۲ ) اینکه باید با آنها برخورد احترامآمیز کرد و به حرفهای شان گوش سپرد، آنگاه کشور ما از این چرخه باطل جنگ و خشونت رهایی خواهد یافت.