افغانستان کشوری نیست که در چهل – پنجاه سال اخیر با اسلام آشنا شده باشد. مردم افغانستان از همان نخستین قرون اسلامی به اسلام گرویده و تا به امروز مسلمان زیستهاند.
سختگیریهایی را که امروز طالبان علیه مردم افغانستان اعمال میکنند، توسط علمای پیشین کشور اعمال نمیشد. علمای پیشین چنان نبودند که با دیدن کوچکترین اتفاقی، واویلا راه بیندازند که اسلام در خطر است.
آنها شخصیتهایی دارای سعۀ صدر و اهل تساهل و مدارا بودند؛ چهرههایی که هر رویدادی را تهدیدی برای اسلام تلقی نمیکردند و این آیین را آنقدر گشنبیخ میدانستند که با هر بادی نلرزد.
این نسلی از علما در حال حاضر در افغانستان در حال انقراض است و جای آنها را در سالیان اخیر اما علمای دیگری پر کرده اند که هرچیزی را تهدیدی برای اسلام تلقی میکنند و هر لحظه موجودیت این دین مبین را در خطر میپندارند. نوروز را اینها تحریم میکنند، زیارت روضۀ حضرت علی (کرمالله وجهه) را اینها بدعت میخوانند، رفتن دختران به مکاتب را اینها تهدیدی برای اسلام میدانند و دیدن یک مجسمه، اینها را سراسیمه میسازد. اینها چگونه علماییاند؟ خلل در کجاست؟ آیا واقعاً با این کارها اسلام در خطر میافتد یا اشکال در تدین خود اینهاست؟
آنچه را که من میخواهم در این نوشته روی آن تاکید کنم این است که آن تزلزل و بیثباتی که علمای نو به اسلام نسبت میدهند، درواقع بازتابدهندۀ روحیۀ خودشان است. من این ملاها را بنیادگرا مینامم.
بنیادگرایی چگونه ظهور کرد؟ خوب است که با هم در اینجا از زبان پیتربرگر بشنویم.
دیالکتیک نسبیسازی
چندی پیش کتابی میخواندم با عنوان اعتقاد بدون تعصب که توسط پیتر برگر و آنتون زایدرولد نوشته شده است. نویسندگان کتاب بدین عقیدهاند که بنیادگرایی، یک پدیدۀ مدرن است و محصول و مخلوق فرایند دیالکتیک نسبیسازی.
برگر و زاید رولد بر این عقیدهاند که یکی از مهمترین ویژگیهای دنیای مدرن، گسترش حوزۀ پیشنما است. آنها این اصطلاح را از آرنولدگلن، فیلسوف اجتماعی آلمانی، وام گرفتهاند. این فیلسوف آلمانی بدین باور است که هر جامعهای (حتا جامعۀ نوسنگی) برای اعضای خود در یک محدودۀ خاص حق انتخاب میدهد و در یکسری چیزها این حق را از وی میستاند. گلن حوزهای را که انسانها در آن حق انتخاب دارند «پیشنما» و حوزهای را که در آن از انسانها این حق ستانده میشود «پسنما» میخواند. «تفاوت بین پسنما و پیشنما را میتوان چنین خلاصه کرد: رفتار پسنما رفتاری است که بهصورت خودکار و بدون تفکر زیاد انجام میگیرد. فرد صرفاً از برنامهای که برای او تعیین شده پیروی میکند. درمقابل، رفتار پیشنما مستلزم تفکر است: باید از این راه رفت یا آن راه؟»
نویسندگان کتاب معتقدند که مدرنیته از طریق فرایند نسبیسازی و تکثرزایی، حوزۀ پسنما را طرد و نفی و آن را وارد حوزۀ پیشنما کرده و همه چیز را انتخابی ساخته است.
مثلا در گذشته وقتی کودکی به دنیا میآمد هویت، قومیت، دین، طبقه و شغل او توسط اجتماع تعریف شده بود و پس از بلوغ میدانست که کیست و چیست و به چه چیزی باور دارد و باید کدام شغل را فرا بگیرد. اما امروزه آدمیان همه این موارد را انتخابپذیر دانسته، محدودیتآفرینی میراث و گذشته را بهرسمیت نمیشناسند، تا حدی که مایکل نواک در کتاب قومیت انتخابی این نظر را مطرح کرده که حتا قومیت در امریکا یک امر انتخابی است. یا مثلاً در ایالات متحدۀ آمریکا در توصیف گرایش و تعلق دینی از مفهوم «سلیقۀ دینی» استفاده میکنند. این مقوله در حقیقت برگرفته از جهان مصرفکنندگان است. فرد بنابر سلیقهاش امروز یکگونه لباس میپوشد و پسفردا گونۀ دیگری. یک نفر امروز یک رقم نوشابه مینوشد و فردا نوشابۀ دیگری را میپسندد. مفهوم سلیقه تداعیگر بیثباتی و شکنندگی است. وقتی سلیقۀ دینی میگویند، میخواهند بگویند که هویت دینی در دنیای امروز یک امر شکننده و بیثبات است؛ به گونهای که ممکن است کسی امروز بودایی باشد اما فردا به اسلام بگراید.
نویسندگان کتاب اعتقاد بدون تعصب ظهور بنیادگرایی را معلول همین فرایند میدانند. آنها در این کتاب از چیزی به نام دیالتیک نسبیسازی صحبت میکنند. منظور آنها از دیالتیک نسبیسازی این است که این فرایند تکخطی و توقفناپذیر نیست، بل گاهی از بطن این فرایند، مطلقگراییهای نو ظهور میکنند که علیه خودش دست بهکار میشوند. دیالکتیک خیلی ساده است: نسبیسازی در نخست یک تجربۀ خوشایند و رهاییبخش است که آدمی را از زیر بار قطعیت، جزمگرایی و نهادها نجات میدهد، اما زمانی فرا میرسد که متوجه میشوی خود نسبیت به بار سنگین تبدیل شده است: بار سنگین گزینش میان راهها و انتخابها. درست آن چیزی که در زبان آلمانی برایش «رنج انتخاب» میگویند.
یک رفقیم میگوید وقتی من سر سفره غذاهای متنوعی را میبینم جگرخون میشوم، مزۀ دهنم را گم میکنم و سردرگم میشوم که کدامش را تناول کنم. سفرۀ انتخابی که نسبیسازی فرا روی آدمی هموار میکند نیز چنین است: سردرگمت میسازد، ترا با گزینههای متعددی که همه اعتبار یکسان دارند آشنا میسازد و پروسۀ انتخاب را برایت دشوار میگردانند. به همین خاطر است که پشت مطلقها دق میشوی، حسرت دنیای سرشار از یقین را میخوری و سراغ مطلقهای نو را میگیری.
پیام مطلق نو تو را فرا میخواند: آیا حس میکنید در ملغمۀ گزینه های دینی و قیلوقالهای فلسفی گم شدهاید؟ اینجا خودتان را تسلیم تنها دین حقیقی کنید که ما پیشنهاد میکنیم و خواهید دید که چهقدر راحت با خودتان کنار خواهید آمد.» پیام مطلقگرایی برایت همین است که افراد متعصب بیشتر از کسانی که روزانه با چالشها سروکله میزنند، آرامش دارند و کمتر از آنها عذاب میکشند.
اریک فروم هم میگوید که جاذبۀ تعصب در همین است که بشارت قطعیت و یقین میدهد:
شخص متعصب به این دلیل فریبا و گمراهکننده و درنتیجه در سیاست خطرناک است که ظاهراً بهنظر میرسد احساسات شدید و عمیق و اعتقادات تزلزلناپذیر و استوار دارد. با توجه به اینکه ما همه در حسرت ایقان و اطمینان به سر میبریم، آیا جای شگفتی است که انسان متعصب موفق شود با سکۀ قلب ایمان و احساسات اینهمه پیرو جلب کند؟
افراطیت دینی که امروزه در جهان آشوب برپا کرده است، نتیجۀ همین دیالکتیک نسبیسازی است. این افراطیت از بطن شکاکیت بر آمده است. به خاطری که ااینها در درون خود تزلزل را تجربه کردهاند، تصور میکنند که اسلام نیز به همین اندازه متزلزل است.
اما علمای سنتی چنین نبودند. آنها در بطن سنت ریشه داشتند و از اسلامی بودن جامعه مطمین بوده و به همه چیز نگاه خصمانه نداشتند.