مولانا جلالالدین محمد بلخی، شاعر و عارف بزرگ قرن هفتم، یکی از چهرههایی است که بر همهی فرهنگها در سراسر دنیا تاثیر گذاشته است. این تاثیرگذاری تا سرحدی است که یونسکو به احترام او سال ۲۰۰۷ را سال مولانا نامگذاری کرد.
یکی از آثار مولانا که شهرت جهانی دارد، مثنوی معنوی او است. مثنوی معنوی او بارها در آمریکا در دستهی پرفروشترین کتابهای سال قرار گرفته است.
آنچه باعث شده است تا این کتاب محبوبیت جهانی کسب کند، حکایتهای عرفانی است که در این کتاب در قالب نظم بیان شده است. این حکایتها سرشار از آموزههای معنوی بوده و بشریت را به حسن همزیستی، تسامح و مدارا و سعهی صدر دعوت میکند.
در تُرم اول حکمت و فلسفه اسلامی در دانشگاه فردوسی، واحدی را به نام «کلام جدید» خواندیم. روزی استاد «کلام جدید» ما در بارهی پلورالیسم دینی و تجربه دینی سخن گفته و استدلالهای طرفداران پلورالیسم دینی را نقد میکرد.
طرفداران پلورالیسم دینی در ایران اکثرا به داستانِ موسی و شبان در مثنوی معنوی مولانا جلالالدین محمدبلخی اشاره میکنند.
مولانا جلالالدین محمد بلخی در مثنوی حکایت مبحثی دارد زیر عنوان «انکارکردن موسی علیهالسلام بر مناجات شبان.»
او این حکایت را چنین آغاز میکند:
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همیگفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهاات کُشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من
وقتی موسی علیهالسلام مناجات این شبان را میشنود، برآشفته میشود و میگوید که:
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
پنبهای اندر دهان خود فشار
خلاصه اینکه آنچه موسی علیهالسلام از زبان شبان میشنود، به نظرش نامناسب میآید و رسالت خود میداند که شبان را توجیه کند که خداوند به چارق، جای و شیر و بز تو نیاز ندارد و تصوری که از خدا داری کفرآمیز است.
وقتی شبان متوجه میشود که چه سخنان کفرآمیزی گفته است، اظهار پشیمانی میکند و سر به کوه و بیابان میزند. در ادامه حکایت میآید که:
وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده ی ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
از این حکایت، طرفداران پلورالیسم دینی اکثرا به عنوان استدلال استفاده میکند. استنباط آنها از این حکایت به گونهای است که گویا مولانا تجربه دینی را گوهر دین میداند، نه احکام و شرایع را.
استاد ما در نقد این استدلال میگفت که این حکایت ریشه در قرآن ندارد و جعلی و ساختگی است.
راستی این حکایت از کجا سرچشمه میگیرد؟ آیا چنین حکایتی در قرآن وجود دارد؟ در احادیث و تفاسیر، چه؟
اگر کسی با مباحث کلامی آشنا باشد، میداند که ریشهی این حکایت میتوان در آموزههای علمای بلخ در مبحث «مایسع جهله» پیدا کرد.
مبحث «مایسع جهله» یکی از مباحث کُهن کلامی است. خاستگاه این بحث نیز این بود که اهل کلام معتقد بودند تصدیق رکن ایمان است و تصدیق چیزی هنگامی واقع میشود که از آن تصور تفصیلی یا اجمالی داشته باشیم. در ذیل این بحث، متکلمان میپرسیدند که حداقل آگاهی که یک مسلمان داشته باشد و بر اساس آن بتوان کسی را مسلمان خواند، چه اندازه است؟
علمای بلخ در آموزههایی که از امام ابوحنیفه (رح) در این زمینه نقل کرده بودند، دامنه «مایسع جهله» را خیلی وسیع تعریف کرده بودند.
چنین نبود که آنها به علم به مسایل اعتقادی، ارج و اهمیتی قایل نباشند. نخیر، در کتاب «العالم والمتعلم» به نقل از امام ابوحنیفه (رح) آمده است که علم با عمل اندک مفیدتر از جهل با عبادت بسیار است. این علما به شدت تاکید داشتند که فراگرفتن علوم دینی، به ویژه مسایل اعتقادی، خیلی با اهمیت است. آنها علم کلام را در مقایسه با علم فقه، فقه اکبر میخواندند.
با اینهمه، برای پرهیز از تکفیر مردم عامی، دامنه «مایسع جهله» را بسیار فراخ تعریف کرده و معتقد بودند که اگر کسی جزئیات مسایل اعتقادی را نداند و به همین دلیل در اظهارات خود در باب آن مسایل دچار اشتباه گردد، نمیتوان وی را کافر خواند.
شواهد زیادی در این باب در کتابهای علمای بلخ میتوان یافت. مثلا ابومطیع بلخی در فقه الابسط روایت میکند که کسی از امام ابوحنیفه پرسید اگر کسی در سرزمین ترک اسلام آورده باشد و اما از عمل به شرایع چیزی را نداند، مسلمان است یا خیر؟ امام در پاسخ گفت: مومن است.
یا از ابوعصمه مروزی نقل شده است که اگر کسی قرآن را بدون اعراب بخواند، نیز ثواب میبرد.
حکایت دیگری را نیز ابوالحسن اشعری نقل میکند که نشان میدهد امام ابوحنیفه خیلی دامنه بحث «مایسع جهله» را فراخ تعریف میکرد و کسی را به محض اینکه جزییات مسایل اعتقادی را نمیداند، تکفیر نمیکرد.
اشعری میگوید:
« ابوعثمان الآدمی نقل کرده که روزی ابوحنیفه و عمرو بن ابیعثمان شمزی در شهر مکّه با هم ملاقات کردند. عمرو از ابوحنیفه پرسید: نظرت را برایم بگو در مورد کسی که ادعا میکند که خداوند سبحانه خوردن گوشت خوک را حرام گردانیده اما دقیقاً مشخص نیست که شاید خوکی را که خدا حرام ساخته این خوک معروف نباشد (یعنی شاید خوکی که از شوی شرع حرام شده حیوان دیگری است به جز آن حیوانی که ما به عنوان خوک میشناسیم). ابوحنیفه گفت: چنین کسی مؤمن است. عمرو باز پرسید: هرگاه کسی اعتقاد داشته باشد که خداوند حج کعبه را فرض گردانیده ولی شاید آن کعبه کعبهای نباشد که در مکّه قرار دارد (در برخی از روایات تاریخی آمده که شاید کعبه همان کعبهای باشد که در خراسان است). ابوحنیفه پاسخ داد: این شخص مؤمن است.»
خلاصه اینکه آنچه را مولانا در حکایت «شبان و موسی» میگوید ملهم از همین آموزهی امام ابوحنیفه و علمای بلخ در مبحث «مایسع جهله» است. در این حکایت نیز شبان به خدا اعتقاد دارد، اما اوصافش را نمیداند و نیازهایی را به آن حضرت نسبت میدهد که از آنها منزه است. حضرت موسی سرزنشاش میکند و میگوید که کافر شدی. اما خداوند میگوید که نفس اعتقاد و اخلاصش کافی و جهل شبان به اوصاف پروردگار زیانی به ایمانش نمیرساند.
«حکایت شبان و موسی» را فقط در قالب همین بحث «مایسع جهله» میتوان درست فهمید، نه آنگونه که عبدالکریم سروش آن را به موضوع «تجربه دینی» ربط میدهد. بحث تجربهی دینی یک بحث خیلی متاخر است که در دنیای مدرن توسط متفکران غربی مطرح گردیده است. در عصر مولانا چنین بحثی اصلا وجود نداشت که آقای سروش چنین استنباطی از آن میکند.
یکی از مباحثی که من فکر میکنم که باید روی آن خیلی دقیق کار صورت بگیرد، بازتاب آموزههای مرجئیان بلخ در اشعار پارسی است.
یکی از کسانی که به این امر به صورت گذرا توجه کرده است، نویسنده و پژوهشگر ایرانی آقای علی اصغر حلبی است.
آقای حلبی در کتاب «علم کلام در ایران و جهان اسلامی» دو صفحهای را به بحث تاثیر «ارجاء» بر اشعار پارسی اختصاص داده و میگوید اینکه در اشعار پارسی همیشه تاکید میشود که «در دین سختگیری نیست، و همهچیز در گرو ایمان و لطف و رحمت پروردگار است»، نشانهی تاثیرپذیری شاعران پارسی از آموزههای مرجئه است.
او بعد چند نمونهی از اشعار شاعران پارسی را میآورد که با آموزههای مرجئیان در باب جدایی عمل از ایمان سازگاری دارد:
خاقانی
خاقانیا قبول و رد از کردگار دان
زو ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان، مخنثانند آنجا که قهر اوست
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سر مکش همه شهر شهر اوست
مولانا
ذرهای سایه عنایت بهتر است
از هزاران کوشش طاعتپرست
راستی هم این قدر سعهی صدر و تسامح و مدارایی که در اشعار فارسی دیده میشود و کام خواننده را شیرین میکند، ریشه در آموزههای مکتب بلخ دارد.
باید تاثیر این مکتب را بر عرفان و اشعار پارسی به صورت جدی کاوید.