در دههی سی هجری-خورشیدی، مردی در جادهی میوندِ کابل معاینه خانه داشت که بیماران نادار و تهیدست را رایگان درمان میکرد و گرایشِ انقلابی بهنفع زحمتکشان و نیازمندان داشت.
این مرد داکتر “عبدالرحمان محمودی” بود و در گذر “بارانه” میزیست.
محمودی فرزند خانوادهی تهیدست بود و حسِ همدردی شدید با افراد نادار داشت.
مخالف شدید نظام شاهی و سلطنتی بود و عُمرش را در راه مبارزه بر ضد استبدادِ نظام شاهی صرف کرده بود.
باورش این بود که مشتی از آدمهای غدار و تجملپرست، حقِ مظلومان را میخورند و مردم در مُرداب پسماندهگی دست و پا میزنند.
او منتقدِ سرسختِ نظام شاهی بود و بهدلیل همین انتقادهای تندش، چندین سال در زندان “دهمزنگ” زندانی شد.
داکتر محمودی بهپیمانهای نزد مردم محروم و تهیدست محبوبیّت داشت که از روستاهای دوردست، مردم بیمارانِ شان را برای درمان نزد او میآوردند و او بدون تعلقِ خاطرِ قومی، تباری و زبانی، رایگان بهدرمان آنان میپرداخت و برخی را در درمانگاهش و برخی را در خانهاش درمان میکرد.
میگویند: روزی پیرمردی از یک روستای دوردستِ بدخشان و از کوهپایههای پامیر پیشش آمد. زنِ این مرد چندی بود که از مرض مزمن سل (توبرکلوز) رنج میبُرد. دار و ندار این مرد زندهگی چند تا بُز بود که آن را هم نزدِ کسی به گِرو گذاشته بود و پولش را در کمرش پنهان کرده و بهکابل آمده بود.
وقتی قصهی تهیدستیاش را به محمودی باز گفت، اشک در چشمان داکتر محمودی حلقه بست و سرش را با حسرت شور داد و چشمهایش بهزمین میخکوب ماند.
سپس سرش را بالا کرد و به آن مرد گفت:
“پدر جان! مرا پسرت فرض کن! از امروز همهای خرچِ درمانِ مریضت با من. ری نزن! خدا مرا برای خدمت بهتو پیدا کرده. چُرت نزن، خدا بزرگ و مهربان است.”
داکتر محمودی پوره یک ماه زن این پیر مرد را درمان کرد و داروهایش را نیز مجانی به او داد. بیمار را در خانهاش بستر کرد و خرچِ خوراکش را نیز خودش عهدهدار شد.
هنگامی که بیمار شفایاب شد، در وقتِ خداحافظی از جیبش مقداری پول را که تنخواه ماهوارش بود، بیرون کشید و بر کف دستِ پیرمرد گذاشت و گفت که با این پول، بزهایش را از گِرو خلاص کند.
مرد که از خوشی شوکه شده بود، اشکهایش را با گوشهی آستینش پاک کرد و پدرود گفت و هی میدان و طی میدان با همسرش رفت در دل کوهپایههای پامیر.
“سعدیا مردِ نکو نام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند”
روانش شاد و یادش جاودانه باد!