عبدالباری جهانی شاعر نامدار زبان پشتو، شاعر سرودملی عصر کرزی-غنی، از نخستین کساني است که بر برخي از مظاهر قومگرایی دولتهای حامد کرزی و اشرفغنی احمدزی خرده گرفت؛ از آنجمله او بر دستبردي که به دستور کرزی بر شعر سرود ملی زده شده بود، اعتراض کرد؛ پس از او بود که ناشناس، پیشخوان آن سرود، محتوی آن سرود را غیر ملی خواند.
جهانی در دولت اشرف غنی به مقام وزارت اطلاعات و فرهنگ رسید؛ اما به زودی، به بهانهی معاذیر صحی، ولی به رسم احتجاج در برابر وجود ادارات موازی با وزارت او در داخل ارگ ریاست جمهوری، از این مقام استعفا داد.
جهانی اخیراً نامهی سرگشادهای عنوانی سران طــالبان نوشت، و آنان را به اِعمال سیاست قومی متهم نمود. جهانی هشدار داد که این سیاست طــالبان، دشمنی و عناد سایر اقوام ساکن در افغانستان را، علیه پشتونها بر میانگیزد. جهانی نخستین چهرهی سرشناس پشتون است که با عریانیِ تمامْ سیاست قومی طــالبان را نقد می کند.
عبدالباری جهانی در سال پار، مقالهی مفصلي زیر نام «سید جمالالدین افغانی از افسانه تا حقیقت» نوشته، و در آن، ضمنِ نقد تاریخ نویسی سرشناسان این رشته، اصل افغانستانی بودن سیّد جمالالدین را زیر سوال برده است.
جهانی از اینجا شروع میکند که چرا عبدالحی حبیبی، فضلربی پژواک، محمد امین خوگیانی، «و سایر نویسندگان و علاقهمندان سیّد، تخلص سیّد را که او برای خود تعیین نمودهاند تغییر میدهند، و به عوض افغانی افغان مینگارند». او آنگاه نقد خود را بر قطعهای از کتاب تاریخ ادبیات افغانستان- نوشتهی آقایان احمدعلی کهزاد، میرغلاممحمد غبار، علیاحمد نعیمی، محمد ابراهیم صفا و علیمحمد زهما- متمرکز میسازد؛ آن قطعهاینست: «سید جمالالدین افغان بن سید صفدر اسعدآبادی کنری متولد در سال ۱۲۵۴ قمری در کنر و متوفی در سال ۱۳۱۴ق در اسلامبول، نه تنها بزرگترین مرد سیاسی افغانستان، بلکه بزرگترین عالم، فیلسوف، خطیب و نویسندهی افغانی در قرن گذشته، و از اشهر مشاهیر مشرق زمین محسوب است. سید از سال تولد تا سال ۱۲۶۱ق در کنر بوده، در سال ۱۲۶۲ق به کابل وارد و تا سال ۱۲۷۱ق مقیم ماند؛ و در سال ۱۲۷۲ به هند، عراق، حجاز و سوریا سفر و به تحصیل خود دوام داد. و در سال ۱۲۷۴ق به افغانستان مراجعت و به کابل مقیم شد. در سال ۱۲۷۹ به معیت امیر دوست محمد خان به هرات سفر و از آن به بعد تا سال ۱۲۸۴ق به دربار امیر شیرعلیخان و امیرمحمد افضل خان و امیر محمد اعظم خان باقی ماند و پلان ترقی افغانستان را به اساس تعمیم معارف و پیشبرد زراعت، صناعت، تجارت و اصول دیموکراسی طرح کرد. بالاخره در سال ۱۲۸۵ق مأیوسانه افغانستان را ترک و به سیاحت دنیا برآمد و تا وقت مرگ مملکت افغانستان، فارس، هندوستان، مصر ترکیه و کشورهای عربی زبان را به سیاست اتحاد اسلامی و ادارهی دیموکراسی و قبول نمودن علم جدید و مقابله با سیاست استعماری غرب آشنا و سوق نمود. سید جمالالدین در سیاست استعماری دول بزرگ غربی مکرراً مداخله ورزیده و در محافل سیاسی اروپا شهرت عظیم سیاسی و حتی علمی حاصل کرد. نعش سید جمالالدین بعد از نیم قرن یعنی ۴۷ سال بعد در افغانستان آورده شد و در کابل با تجلیل بسیاري در سال ۱۹۴۴م به روز شنبه دفن شد».
جهانی از قطعهی مذکور- که جان مجموع مطــالب گفته شده در بارهی سیّد جمالالدین است، فقط جملهی آخر آن را تأیید میکند: یعنی دفن سیّد در کابل. او با دلایل مستند نشان میدهد که بخش اعظم قطعهی فوق برساختهی قلم نویسندگان مذکور در کتاب فوقالذکر است، و حقیقت ندارد. من به نقل چند نمونه اکتفا میکنم؛ تفصیل این نقد را در خود مقاله بخوانید؛ نوشتهی من به هیچوجهه شما را از مطالعهی مقالهی جهانی بینیاز نمیسازد.
نخست اینکه سیّد در هرات در معیت دوست محمد خان نبوده؛ چون اگر سیّد در رکاب امیر میبود، او در کتاب تتمةالبیان، اولاً سلطان احمد خان برادرزادهی امیر را، پسر کاکای امیر معرفی نمینمود؛ ثانیاً بر خلاف مشهور ادعا نمیکرد که امیر دوست محمد خان در بیرون قلعهی هرات، در حاليکه شهر را در محاصره داشت درگذشت.
دوم این ادعا که سیّدْ استاد، مشاور و صدراعظم امیر محمد اعظم خان بوده، کاملاً غلط است؛ چون بنا بر این ادعا، وقتي سیّدِ ۱۷ ساله به دربار دوست محمد خان پیوست، محمد اعظم خانْ ۳۵ ساله بوده است! ممکن نیست که شهزادهی مغرور سیو پنجساله، شاگرد فرد جوان هفده ساله گردد. از طرف دیگر، نه تنها در نامههایی که میان این دو(استاد و شاگرد!) مبادله شده، چنین چیزي به چشم نمیخورد؛ بلکه در کتب تاریخ آن دوره و پس از آن، چون گلشن امارت، تاریخ سلطانی، پادشاهان متأخر افغانستان، تاجالتواریخ و سراجالتواریخ نیز نامي از سیّد برده نشده است. به قسمتي از نامهی سید به امیرمحمد اعظم خان توجه کنیم: «معلوم خُلان بهتر از جان بوده باشد که طایفهی انگریزیه اُروسم میخوانند، و فرقهی اسلامیه مجوسم میدانند، … نه راه فرار که از دست این طایفه گریزم، و نه جای قرار که با آن فرقه ستیزم! در شهر کابل در بالاحصار دستبسته و پای شکسته نشسته تا از پردهی غیب چه برآید، و از گردش فلک دون پرور چه زاید. فی یوم جمعه فی ۱۳ شهر رجب سنهی ۱۲۸۵.»
جواب محمد اعظم خان به سیّد: «محب صادق و دوست موافقا!
رقعهی محبت ترجمهی شما مطالعه شد. از کمال اتحاد و موافقت مرقوم قلم خلوصیت شیّم نگاشته بودید. سیادت پناه مودت نشانا! در هر حال میل خاطر بندهی درگاه پادشاه بی مثال، خوشی طبیعت آن مهر سگال است. از دوری شما ملال و از خوشی شما خوشحال می باشم. هر طور مرضی و رضای شما باشد، ما خرسندیم؛ تکلیف بر شما نامناسب. زیاده چه نگارد!». جهانی بعد از این نامه، و نامهی دیگري از امیر محمد اعظم خان- که به همین سیّاق است- می نویسد: «از این نامه ها بهخوبی مستفاد میشود که امیر محمداعظم خان صرف می خواست شرّ سیّد را از سرِ خود دور کند، و او را از افغانستان خارج نماید.»
علیرغم بیتوجهی محمد اعظم خان، سیّد بیرون نمی رود، و در کابل در منزل شخصي بنام سردار ذوالفقارخان میماند، تا شیرعلی خان به دور دوم سلطنت خود بر میگردد. آنگاه این نامه را عنوانی امیر جدید مینویسد: «ای امیر مومنان! ستایش خدا را باد که شما یک شخص درّاک و هوشیار هستید. شما میفهمید که سردار ذوالفقار خان حاتمطایی نیست و بنده هم گدای کوچه و بازار نیستم؛ و شما هم مثل محمد اعظم خان شخص وعدهخلاف نیستید. یک ماه میشود که بنده بدون خانه زندگیمیکنم و برایم سرپناهي داده نشده است. شما بحر مردانگی هستید، اگر به هر علتي در بارهی من مشکوک هستید، و این عمل شما معلول همان بدگمانی است، لطفاً مرا آگاه بسازید؛ مهمان نوازی چند روز میباشد، ماهها ممکن نیست. یک شخص برای چند روز مهمان گفته میشود، ولی اضافه از آن بی عزت میگردد». سیّد پس از این، دونامهی دیگر به امیر جدید می فرستد، ولی چون در آنها امیر را به الفاظ درشت مخاطب میسازد؛ همانست که امیر خشمگین گشته، امر به خروج او میدهد.
سوم سیّد نه به مردم افغانستان احترام دارد، و نه تاریخ کشور افغانستان را میشناسد. سیّد در نامهای که در حدود سال ۱۲۸۵ق نوشته، مردم افغانستان را جاهل، بزدل، خسیس، شیطان، هامان، ابنالوقت، و دون می خواند؛ به قول جهانی مردم افغانستان هیچگاهي چنین دشنامها را نشنیده است. سیّد در این نامه مدعی است که تیمورشاه درّانی بنا به فتوای قاضی فیضالله، از کمک به مردم شیعه مذهب مرو خودداری کرد! شاه مرادبیگ پادشاه بخارا، مرو را متصرف گشته و ساکنان شیعه مذهب آن را کوچانیده به بخارا برده بود. آن مردم که خود را رعیت تیمور شاه میدانستند، از او خواستند که از آنان دستگیری بعمل آید. اما تیمور شاه به فتوای قاضی فیضالله که گویا کمک به شیعه حرام است، از کمک به آنان خودداری کرد. ولی حقیقت تاریخی خلاف این است؛ تیمور شاه متقابلاً لشکر کشید، و در نواحی بلخ هر دو طرف با هم مواجه گشتند؛ اما به وساطت علما مصالحه به عمل آمد.
نیز سیّد میگوید که هیچ یک از زنان سهصدگانهی تیمورشاه نسب افغانی نداشتند؛ در حاليکه اولاً سهصد زن داشتن تیمورشاه ادعای به ثبوت نرسیده است؛ البته زنبارهگی تیمور شاه غیر قابل انکار است. ثانیاً در فهرست زنان تیمورشاه، مادران شاه زمان، همایون، شاه محمود و چند تن دیگر افغان خوانده شدهاند. هکذا سیّد مینویسد که شاه شجاع جواهرات سلطنتی-از جمله آلماس کوه نور- را به طور امانت نزد رنجیتسنگهـ گذاشته بود؛ از اینرو وقتي شاه از خوف رنجیت به انگلیسیها پناه برد، رنجیت ابتدا از او خواهش کرد که به لاهور برگردد؛ آنگاه او از برگشت خودداری کرد، جواهرات او را باز پس فرستاد! این نشان میدهد که سیّد با تاریخ افغانستان آشنایی ندارد. بالاخره سیّد جمالالدین می گوید که شاه زمان در حجاز درگذشت، در حاليکه او در لودیانه وفات کرد، و در سهرند مدفون گردید. شگفتتر اینکه سیّد جمال، کامران سدوزایی پسر شاه محمود حکمران هرات را، برادرزادهی کهندل خان (برادر امیردوست محمد خان )میخواند؛ و میگوید که وقتي کهندل خان از کمک برادرزادهاش ناامید گردید، به هندوستان پناه برد! در حالي که این ماجرا مربوط به حملهی اول شاه شجاع به قندهار میگردد؛ و این شاهشجاع بود که با جواب یافتن از کامران، به بلوچستان عقب نشست. به همین منوال است جنگ دوستمحمد خان در دورهی سلطنت دومش با رنجیت سنگهـ! رنجیت در ۱۸۳۹م درگذشت، و دوست محمد خان در ۱۸۴۳م به پادشاهی دور دوم برگشت.
سیّد سیکهـهای مقیم افغانستان را بتپرست، و هندوان اینجا را پیرو بابهنانک میداند. سیّد مدعی است که خودش آخرین شهزادهی سیکهـ را كه قويال سنگهـ نام دارد، در لندن به چشم سر ديده که این وارث سلطنت یکهزارساله، به حال زار زندگی میکرد! در حاليکه این شخص دلیپ سنگهـ نام داشت، و با مستمرى دولت انگليس زندگى شاهانهای را پیش میبرد. در ضمن، تمام مدت اقتدار سکهـها، در حدود پنجاهسال بودهاست. سیٌد در شناخت حکمرانان انگلیسی هند نیز دچار اشتباه شده، نارتبروک را که طی سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۷۶م گورنرجنرال هندبریتانوی بود، حاکم هندوستان در زمان استیلای انگلیس بر پنجاب مى پندارد؛ پنجاب در سال ۱۸۴۸م در زمامداری لارد دالیوزی زیر حاکمیت انگلیس قرار گرفت.
جهانی ثابت میکند که سیّد نه تنها هیچ مقامي در دولتهای ایران و روم نداشت؛ بلکه-مانند سرنوشتش در افغانستان- از آن دولتها نیز با خفّت اخراج گردیده است. علاوتاً او نشان میدهد که سالزبری وزیر خارجهی انگلیس با سیّد ملاقات نکرده، و کسي مقام سلطنت سودان را به او تفویض ننموده است.
بنا به تحقیق جهانی، سیّد نه تنها تاریخ را نمی دانسته، بلکه معلومات او در مبادی دینی نیز به طور مایوسکنندهای ضعیف است. او در نامهای که بعد از خروج از افغانستان نوشته، هر بخش از دشنامنامهی خود را به آوردن آیاتي تزئین داده، که همه غلط اند: «بالاخره برای لعنت فرستادن به آنها[مردم افغانستان] آیتي از خود ساخته اند و، بحیث یک عالم مسلمان، برای اثبات مدعای خود، سایر آیات را هم جعل نموده و یا دستکاری کرده اند: والذین یتخذون انفسهم اربابا من دونالله اولئک همالخاسرون؛ یا این یکي: لا قدرون علی شیءٍ لا يحبون و لا يموتون؛ كه اصل آن چنين أست: لا يقدرون على شىءٍ مما كسبوا و لايهدى القوم الكافرون(بقره ٢٦٤).
عبدالباری جهانی دانش سیّد در علوم جدید را اینگونه زیر سوال میبرد: «در اواخر قرن ۱۹، که عصر آکادمیها و پوهنتونهای عصری بوده، ولی ما در هیچ مدرسه و مکتب از حضور و درس خواندن سیّد اطلاع دقیق و موثق در دست نداریم، چطور ممکن بود که با وجود نرفتن به مدارس و مکتبهای عصری او در سن ۳۲ سالگی در فقه، فلسفه و علم نجوم لکچرها تهیه بدارد، و جوانان را با لکچرهای خود چنان زیر تأثیر بیاورد که همهی آنها مسحور او شده بودند. فلسفه و نجوم در اواخر قرن نوزده، بدون رفتن به آکادمیها و پوهنتونهای عصری آموختن، و آنهم به سطح لکچر دادن متصور نبود». جهانی نشان میدهد که سیّد برخلاف ادعاهای مورخین افغان و سایر دوستانش، حتی از شناخت کمونیزم و سوسیالزم نیز عاجز بود؛ او می نویسد: «سیّد همچنان ضعف فرانسه را نفوذ عقیدهی ولتر(۱۷۷۸-۱۶۹۴م) و روسو(۱۷۸۸-۱۷۱۲م)می داند که مردم فرانسه را از عقاید خود منحرف ساختند و به عقاید اپیقور معتقد ساختند و تخم اباحت و اشتراکیت کاشتند. سیّد مینویسد که ناپلیون اول اگرچه دوباره دیانت مسیحیه را اعاده نمود، و لیکن اثر آن تعلیمات از نفوس نرفت و اختلاف مشارب زایل نگردید و عاقبتالامر بدان منجر شد که از دست جرمنی شکست خورد».
نتیجهی که جهانی از تحقیق خود میگیرد، برای ناسیونالیستهای افغان مأیوسکننده است؛ نا آگاهی سیّد از تاریخ افغانستان- بخصوص تاریخ قرن نزدهم، قرني که سیّد در آن میزیست- جز این نمیتواند باشد که وی در این جغرافیا زاده نشده، و جز برای مدتهای اندک درینجا مقیم نبوده! درینصورت به گفتهی جهانی«جای تعجب است که مورخین و نویسندگان ما هنوز هم جنبش مشروطیت یا مفکورهی مشروطهخواهی در افغانستان را از اثر فعالیتهای سیاسی و تبلیغات ضد استعماری سیّد میخوانند.»