درود خدمت شما رامین رازقپور عزیز و تشکر ازینکه مصاحبه با روایت را پذیرفتید.
سعادت: رامین رازقپور کیست؟
رازق پور: یک آدم معمولی—که در یازدهم حوت، هنگام آخرین نفسهای زمستان، در سال ۱۳۷۴ ه.خ. در استان بغلان، شهر پلخمری، زاده گشته است. البته در آغوش زنیکه دوازدهشکم زاییده است. دوتای آن را به خاک بخشیده است. اکنون به چهلونهسالهگی پا گذاشته است. وقتی بخواهد خنده کند، سرش را درد میگیرد.
او در دانشگاه کابل، دانشکدهی زبان و ادبیات فارسی، درس خوانده است. فقط چهارسال پای حرفهای استادانم در دانشگاه نشستهام. بقیه را کتاب خواندهام. شعر نوشتهام و کتابهای خوب خواندهام. تا سال ۱۳۹۹ ه.خ. بهصورت جدی، دنبال کاروان شعر میرفتم. در اواسط همین سال، شعر، سنگینی کرد، گذاشتم زمین. به نوشتن یادداشتهای روزانه شروع کردم–که نثرم پخته شود. در واقع، اینگونه میخواستم برای نوشتن داستان کوتاه–تمرین کنم و ریاضت بکشم. حالا که از آن سال، چندسالی گذشته است، فکر میکنم داستان کوتاه مینویسم. شاید هم تلاش دارم داستان کوتاه بنویسم.
سعادت: کدام داستان تان باعث شد که برندهی مقام اول را در جایزه ادبی صادق هدایت کسب کنید؟
رازق پور: داستان کوتاه «آدمها پشت کلماتشان پنهان میشوند» باعث شد که در این جشنوارهی بزرگ ادبی، مقام نخست را از آن خود کنم.
سعادت: نوشتن این داستان چقدر زمان را در بر گرفت؟
رازق پور: این داستان، سرنوشت پسر جوانی را به تصویر میکشد که در بین دو زمان (دیروز و امروز) گیر کرده است و کشمکش درونی عمیقی دارد. یک قسمت روحش در بطن گذشته سیر میکند و یک بخش دیگرش در اکنون. ماجرای اصلی داستان، زمانی شروع میشود که او از سمت دانشگاه کابل بهسوی پل سرخ حرکت میکند. در مسیر رفتن به پل سرخ، ناگهان چشمش به در بستهی «کافهی خانهیدوست» میافتد. مقابل دروازهی کافه، میخکوب میشود، گویی به مجسمهای تبدیل شده باشد و به دری که دیروز از سفیدی بسیار برق میزد و درخشنده بود؛ ولی امروز در نتیجهی تهاجم گرد و غبار زمان، سیاه شده است. خیره میشود به قفل خاکستریرنگی که از دستگیرهی در آویزان است. در این لحظه به بیان خاطراتش میپردازد.
این داستان، بیشتر از شش ماه، زمان برد، تا اینکه بهذوقم نشست و آمادهی ارسال به جشنواره شد.
سعادت: این موفقیت را مدیون چهکسی و چهچیزی هستید؟
رازق پور: مدیون خودم. مدیون زحماتیکه کشیدهام/میکشم. مدیون–تنها زنیکه همیشه تحملم کرده است و مشوق سرسختم بوده است. همچنان مدیون کتابهایی هستم که همواره هستند و هیچوقت نخواستهاند که ترکم کنند. کتابهاییکه جهانبینیام را تغییر و دستکاری کردهاند. البته، در عقب این موفقیت، محرومیتها و حسرتهایی بودهاند که فراموشم نخواهد شد. مطمینم که نمیشود؛ چون همهچیز را از فقدان بهدست آوردهام. اگر نداشتن را تجربه نمیکردم، این شادی ابدی و فناناپذیر–رقم نمیخورد و احوالم را متحول نمیکرد. من زادهی رنجم. و بدبختی را از نزدیک ملاقات کردهام.
سعادت: آیا کدام کتاب هم برای چاپ آماده کردید؟
رازق پور: سهاثر دارم؛ یک مجموعهشعر بهنام «زمستانهای آفتابی»، یک مجموعهشعر یادداشتهای روزانه بهنام «خاطرات خاکستر» و یک مجموعهداستان کوتاه بهنام «عشقهای خاکستری» که هنوز زیر دندانهای ماشین چاپ نرفتهاند. دوستانم اصرار میورزند که چاپشان کنم، نمیکنم. هنوز قناعت روحم را حاصل نکردهاند.
انتظار میکشم حرف تازهای بگویم. اگر نگفتم، علاقهی بهچاپشان نخواهم داشت. من معتقدم که حرف تازهای باید گفت. چیزی/چیزهایی—بر آنچه که هست، باید افزود. اگر اینطور نیست. استخوان جویدهشده را–جویدن، کشتن زمان و قتلعامکردن کلمات است. من هرگز نمیخواهم دستانم به خون ناحقی–آلوده شود.
سعادت: در اخیر اگر کدام گفتنی داشتهباشید در خدمتیم؟
رازق پور: خیلیها از من میپرسند که چه کار کنیم تا نویسنده شویم/نوشتن را یاد بگیریم؟ توصیهی من برای آنها، این است که با خواندن چندتا کتاب، هیچکس نمیتواند نویسنده شود/نوشتن را یاد بگیرد. نوشتن، پارهکردن زخمهای قدیمی است. اول باید یاد گرفت که چطور با زخمهای گذشتهیمان روبهرو شد و از آنها استقبال کرد. بعد، لایهلایه آنها را چاک کرد و علت ماندگاریشان را پیدا کرد. دیگر اینکه، خوب باید کتاب خواند و کتابی خوب خواند. و به زندهگی از زوایای گوناگون نگریست. همهچیز در بطن همین زندهگی ماست. هرگاه به لایههای عمیق آن فرو رفت، میتوان فهمید که چگونه نوشت و چه سان با کلمات بازی کرد. نوشتن از خواندن بسیار پدید میآید.