بهعنوان یک مخاطب خوب شعر، حداقل انتظار من از شاعران امروز افغانستان، بهخصوص عدهای از شاعرانی که توانایی و ظرفیت آنها را میتوانم به درستی درک کنم، بسیار بلند تر از چیزی است که مینویسند. انتظار داشتم ورق عاشقانههای عصر جمهوریت در دودمان امارت، تغییر بخورد. هرچند که مخالف آن نیستم تا شاعر نیز، از تعریف خط و خال دست بردارد چنانکه این بازدارندگی من از شعر عاشقانه، تعبیری بهعنوان محدود کردن نقش صورت و زیبایی زن/مرد در شعر باشد؛ اما چرا ما در تاریخ زبان و ادبیات پارسی شاعران بیشماری چون رودکی، حافط شیرازی، مولانا جلالالدین محمد بلخی، وحشی بافقی، عطار نیشاپوری، سنایی غزنوی، منوچهر دامغانی، بیدل دهلوی، مولانا عبدالرحمن جامی، خیام نیشاپوری، عنصری بلخی و یکشماری دیگر را داریم که به صورت بسیار اساسی به عشق پرداختهاند. این شمار از شاعران که تعداد آنها کمتر هم نیست به عشق زمینی، الهی و عرفانی آنگونه پرداختهاند که برای سالهای بسیار دیگر نیز، کافی اند و هر کدام از شعر آنها امروز میتواند درد یک عاشق عشق زمینی، الهی یا عرفانی را مداوا کند.
شاعر امروزی، کیمیاگر واژگان در سرزمین سوختهی زمانه است؛ کسی که در میان آوار جنگ و درد، شعلهای از امید میافروزد و تاریکی را به چراغی بدل میکند. او رسالت دارد که صدای بیصداها باشد، آینهای برای بازتاب رنجها و رویاهای ملتی که در گرداب ناامیدی گرفتار شدهاند. واژههای او نه برای تزئین، که برای تغییر است؛ نه برای ستایش سکوت، که برای فریاد حقیقت. در دل خاک و خون افغانستان، شاعر بهسان باغبانی است که در زمین خشکیده، بذر عدالت، عشق، و آزادی میکارد. او باید با هر بیت، قلبهایی را بیدار کند که شاید از وحشت و زخم، به سنگ بدل شدهاند.
مسئولیت شاعر امروزی فراتر از هنر است؛ او فیلسوفی است که جهان را از دریچهی واژههای خود بازتعریف میکند. شعر او باید مرز میان اشک و خشم، امید و اندوه، و انسانیت و فراموشی باشد. او باید گذشته را به یاد آورد، حال را نقد کند و آیندهای را تصویر کند که در آن آزادی و برابری، بالاترین قانون باشد. شاعری در افغانستانِ امروز، بهمعنای زندگی در خط مقدم آگاهی است؛ جنگیدن با جهل و قضاوت، و آفرینش جهانی که در آن، حتی یک گل نیز زیر بار جنگ نخشکد. شاعر، وجدان بیدار ملت است؛ چراغی که حتی در تاریکترین شبها، راه را به سوی صبح نشان میدهد.
وحید بکتاش، شاعر آزاده و عاشق یکی از این شاعر هاست که شاید جمعشان، بیشتر از انگشتهای دست نشود. شعر وحید بکتاش، آینهای از تلفیق لطافت عاشقانه و صدای خشم اجتماعی است. این شعر نه تنها عشق را در قالبی متفاوت و پرهیجان به تصویر میکشد، بلکه لایههای عمیقی از نابرابری و قضاوتهای فرهنگی را به چالش میکشد.
اینچنین که از کوچه میگذری
خدا میداند چند دل را کنده باشی از سینهها
آویزان کرده باشی از دامنت
به خاک و سنگ خورده باشند
تا این که به کوچهی دیگر میرسی
چند چشم را کشیده باشی
گذاشته باشی بر در
دیوار
تا ابد
چند درخت را خم کرده باشی و چند پرنده
حلقآویز شده باشند
با شنیدن صداییکه از برخورد باد
با روسریات بلند میشود
خدا میداند
مقصد آخرت کجاست
به مسجد اگر بروی
مسلمانان از نماز دست میکشند
تا موهایت را حساب کنند و
حساب بهتری پس بدهند
به انجمن شاعران اگر بروی
غزل را از مغز شاعران بیرون میکشی
و آنقدر شلاق میزنی
که سپید شوند
رو سپید شوند
اما به خانهی من بیا
که آمدی در را ببند
پنجره را
پرده را پایین بزن
بگذار چشمهایت را بخوانم
تا تاریخ این سرزمین را بنویسم
عشق در شعر بکتاش، ضمن آنکه جذابیت دارد و با زبان نو بیان میشود، همچنان این عشق بسیار ویرانگر است. شاعر آنرا چنین تعریف میکند که میتواند دلی را از جا برکند و همچنان درختی را آویزان کند و سبب مرگ پرندهای شود. در واقع این ترکیب استفاده از عشق در شعر، خواننده را به سوی شعر میکشاند و مرز میان آنها را، کاملاً از بین میبرد. شاعر با توانایی بلندی که دارد میتواند، یک حس همخوانی و خونی میان خود و مخاطب شعر اش را پیدا کند.
بکتاش همچنان در این شعر به نقد اجتماعی و فرهنگی میپردازد. او به خوبی وضعیت اجتماعی و فرهنگی جامعه خود را میشناسد. از مسجد و حساب موی معشوقه سخن میگوید و همچنان به انجمن شاعران میرود و رسالت شاعرانه که ستایش زیبایی است را، با تحت تاثیر قرار گرفتن غزل از عشق را، غزلها را به شلاق سپید مبدل میکند. این شاعر به درستی کلمه، نقد سازنده و سالم، دارد.
همچنان اوج شعر بکتاش در آن است که درخواست عاشقانهای شخصی را در پایان این شعر بیان میکند.
اینجا دیگر شاعر عشق را میرباید و از چنگال قضاوتها و قساوتها بیرون میکشد و به قلمرو شخصی خود دعوت میکند؛ این دعوت را میتوانم عاشقانهترین دعوت بنامم. این دعوت به آنجایی است که شاعر میخواهد چشمهای معشوق را بخواند و تاریخ سرزمیناش را بازنویسی کند؛ گویی عشق، راهی برای فهم عمیقتر و اساسیتر از زندگی و فرهنگ است.
آنچه من از شعرهای وحید بکتاش خوانده و دریافتهام آنست که شعر وحید بکتاش نه تنها روایتگر عشق است، بلکه آیینهای برای نابرابریها، قضاوتها و باورهای محدودکنندهی جامعه است. او با این اثر، عشق را از چارچوبهای سنتی فراتر میبرد و آن را به عنصری تغییرآفرین و اعتراضی بدل میسازد. این تغییر و اعتراض بسیار جذاب و امروزی است و همین دلیل است که شعر بکتاش را، متفاوتتر، جذابتر و خواندنیتر ساخته است.
زبان وحید بکتاش، زبان بسیار قدرتمندی است که در عین حال سادگی خودش، پر از استعاره های قدرتمند است. بکتاش با بهرهگیری از کلمات روزمره و صحنههای ملموس، تصاویری خلق میکند که در عین سادگی، بار عاطفی و فلسفی بالایی دارند. سبک آقای بکتاش در اشعار او، ترکیبی از سپیدسرایی نوین و اعتراض اجتماعی است.
شاعران شیک
قصهنویسهای زیر لحاف
آوازخوانان
آوازخوانانی که هنوز به ساز اتن و قرصک
به یاد مردگان کابل
در سازمان ملل میرقصند
خون پیش چشمهای شان را نمیگیرد
حتا اگر شرابهایشان
در میخانههای غرب
طعم کودکان غزه بدهد
حتا اگر
زنی قلبش را در وطن گور کرده و
جنازهاش را بر روی آبهای یونان
به گورستان امنی کشیده باشد
شاعران شیک
قصهنویسهای زیر لحاف
و آوازخوانانیکه
بسیار زود نفسهایشان را از باروت خالی کردند
و فراموش کردند
نیزههای فرو رفتهی شیطان را بر سینههای مادرانشان
بسیار زود مادرانشان را فراموش کردند
و این بمبهای هالیودی عزیز
که در جایی
چین پخش میکنند بر زمین
آلوده با خون و استخوان کودکان
و در جایی
چروک صورت مزدوران را صاف میکنند
این شعری از وحید بکتاش، انتقادی تند و گزنده است به بخشی از روشنفکران و هنرمندان جامعه که به نظر شاعر، در مواجهه با مسائل جدی و دردناک جهان، خصوصاً در جهان اسلام و کشورهای در حال توسعه، موضعی منفعلانه و حتی گاهی توجیهگرانه اختیار میکنند. در واقع شاعر، آگاهانه بر وضعیت اجتماعی و فرهنگی، دست به قلم میبرد و اعتراض خودش را، بیان میدارد. شاعر در اینجا به سطحینگری و زیباییشناسی فردی انتقاد میکند و همچنان هنرمندان را به دور از سطحینگری به سوی دغدغههای اصلی مردم فرامیخواند. بکتاش در این شعر منتقد بیتفاوتی و بیتوجهی به خونهایی است که در پیش روی چشم همه میریزند و صدایی بلند نمیشود. کنایه تلخ شراب، اعتراض رسالتمندانه این شاعر را میتواند نمایش دهد. شاعر همچنان نهتنها بر وطن و وضعیت جنگی جهان توجه دارد که مهاجران و تبعیدشدگان سرزمین خود را نیز فراموش نمیکند و از آنها یاد میکند. همچنان بکتاش در این شعر، نمادهای ظلم بر زنان و کودکان را برجسته میکند و بر آن نیز معترض است. بکتاش در شعرش، به تبلیغات دروغین رسانهها نیز انگشت انتقاد میگذارد و احساس شرمساری آنها را نمایان میکند. همچنان مهم دیگر این است که بکتاش در این شعر، به آلودگی محیط زیست و تخریب طبیعت به دلیل جنگها و منافع اقتصادی اشاره میکند. در حقیقت شاعر از گروه هنرمندان میخواهد که از خواب غفلت بیدار شوند و به مسئولیت اجتماعی خود عمل کنند. او معتقد است که هنر باید آینه تمامنمای جامعه باشد و درد و رنج انسانها را به تصویر بکشد.
اسب یله بودم
در دشتهای شمال
مست از بوی گندمزاران
میتاختم تا تاکستانها
و شامها پشت پنجرهی معشوق
به کوچههای شاعرانهی کابل میرسیدم
آمو بودم
تصویر شبهای مهتابی بر دوشم
دختران کوهستان بربامها
عاشقانههای بیشماری در حافظهام
میپیچیدم دَور کوها
وطن اجدادی را به رقص میآوردم
سرخ میپوشیدی
چشمهایت آبی بودند
پرچم نیاکان را به یاد میآوردی
با کوچ پرندهها ولی از وطن کوچیدی
سپس بادهای جنوب بلند شدند
اژدها بر شانههایشان
کوچهها را کشتند
بر پنجرهها بمب گذاشتند
و عاشقان را گورهای روان فرض کردند
اینک هرکجای جهان که باشی
نشسته کنار جویباری
در آب گل پرپر شدهیی را اگر دیدی
وطن را دیدهیی.
وحید بکتاش در این شعر، با استفاده از نماد اسب و سفر، به توصیف سرزمین مادری و زیباییهای طبیعت افغانستان بخصوص طبیعت شمال، میپردازد. او از دشتها، کوهها، رودخانهها و کوچههای باصفای کابل یاد میکند و با استفاده از تصویر دختران کوهستان، به زیبایی زنان و عشق در این سرزمین اشاره میکند.
شاعر با لحنی حماسی و عاشقانه، از طبیعت بکر و فرهنگ غنی افغانستان میگوید و به خواننده احساس تعلق و دلبستگی به این سرزمین را القا میکند. در ادامه، شاعر به توصیف ویرانیهای جنگ و مهاجرت اجباری میپردازد.
او با استفاده از نماد اژدها و بمب، به توصیف خشونت و ویرانی ناشی از جنگ میپردازد و با تصویر گل پرپر شده در آب، به نمادینگی از وطن از دست رفته و امیدهای از بین رفته اشاره میکند. شاعر با لحنی غمانگیز، از درد و رنج مردم افغانستان در طول جنگها و ناآرامیها میگوید و به خواننده احساس همدلی و دلسوزی را القا میکند. در واقع، این شعر، یک روایت حماسی و عاشقانه از تاریخ و سرنوشت یک ملت است که با استفاده از زبان شعری و تصاویر بدیع، به بیان درد و رنج مردم افغانستان میپردازد.
این ترانه برای توست محبوب من!
میدانم که میگویی
این ترانه پایش شکسته
و از گلوی تیر خوردهیی بیرون شده است
اما میتوانی در قطرههایش
زنی را با گریبان پاره ببینی
و مردی را که در جنگ برای آزادی
آخرین گلولهاش را برای خودش کنار گذاشته است
محبوب من!
چیزی ندارم که برایت بفرستم
سوای قلبی که در خانه اجدادی
از سقف آویزان ماندهاست در «تالقان»
باد هم به دروازه نمیزند
پس دلواپسیهایم را برایت میفرستم
شعرهایی را که به کوچه نیامدی و «کابل»
شاعرانش را بلعید
باد عطرت را از هیچسو نیاورد و
عطر فروشیهای جهان آتش گرفتند
چیزی ندارم که برایت بفرستم
محبوب من!
کلمات در چنگ دیوها استند
زبانم را برادرانم در جنوب
با باغهای انار اشتباه گرفتهاند
که کنج دهانشان خونی است
ما وارثان گلوله و آتشیم
محبوب من!
اما خونمان خشک نمیشود هرگز
در خاکستر استخوانهایمان
ای کاش میتوانستیم
از درون آن سر بلند کنیم
و همدیگر را به نام کوچکمان
بهنام سرزمین مادریمان صدا بزنیم.
این شعر وحید بکتاش، یک سند اجتماعی از دردها و رنجهای ناشی از جنگ، جدایی و فقدان آزادی است. شاعر با استفاده از نمادهای قوی مانند قلب آویزان در تالقان، شاعران کشته شده در کابل و آتشسوزی عطر فروشیها، به وضوح به آسیبهای اجتماعی و فرهنگی ناشی از جنگ اشاره میکند. این شعر بکتاش، فراتر از یک داستان عاشقانه فردی، به یک درد جمعی تبدیل میشود و صدای بسیاری از افرادی است که در شرایط مشابه زندگی میکنند. در سطحی عمیقتر، این ترانه به موضوعاتی مانند هویت، وطندوستی و امید نیز میپردازد. شاعر با اشاره به سرزمین مادری و نام کوچک، به اهمیت هویت ملی و ریشههای فرهنگی تاکید میکند. همچنین، با وجود تمام دردها و رنجها، شاعر به آینده امیدوار است و به خشک نشدن خون و سر بلند کردن از خاکستر اشاره میکند. این امیدواری، یک پیام قوی و امیدبخش برای همه کسانی است که در شرایط دشوار زندگی میکنند. جهتهایی که اشاره شد، نشان میدهد که شعر وحید بکتاش، سخنی نو دارد و میتواند خواننده را به سوی خود بکشاند.
انتظار دارم شعر امروز افغانستان از چنین شاعرانی الهام بگیرد. نقش خویش را در وضعیت اجتماعی فرهنگی، شاعر امروزی باید ادا کند و نگذارد که بحرانهای امروزی، عشق، امید و آزادی و زندگی را از حافظه مردم بزداید. شعر بکتاش در واقع، من به عنوان خواننده شعر، میتوانم بگویم کاملترین شعری است که میتواند ابعاد مختلف زیستی انسان امروزی افغانستانی/جهانی را، از گندمزاران شمال، تا سرزمینهای مهاجرت، جنگهای جهانی و ستمهای روا دیده شده بر زنان و کودکان در جهان را به نمایش بگذارد. این شعر روایت واقعی درد، عشق و زیستن انسان امروزی است.