فریدریش نیچه، فیلسوف بزرگ آلمانی، سخنی دارد که امروز بیش از هر زمان دیگری بوی حقیقت میدهد:
«از آدمها بُت نسازید! این خیانت است، هم به خودتان و هم به خودشان؛ در نهایت خدایی میشوند که خدایی کردن بلد نیست و شما میشوید سر تا پا کافرِ خدای خودساخته!»
در نگاه نخست شاید این جمله طعنهای اخلاقی به روحیهٔ پرستش و ستایش بیچونوچرای آدمها باشد، اما در بطن خود، نقدی ژرف به ساختار ذهنی جوامعی است که بهجای اندیشه، در پی اسطوره میگردند؛ بهجای نقد، در پی نیایش. نیچه میدانست که بتسازی از انسان، پایان تفکر است؛ زیرا بت، پرسش را برنمیتابد، بلکه فقط سجده میطلبد.
در فضای فکری و فرهنگی ما نیز، متأسفانه چنین بتسازیهایی همواره تکرار شده است؛ از شخصیتهای سیاسی گرفته تا چهرههای مذهبی و روشنفکری. و در این میان، یکی از بارزترین نمونههای چند دههٔ اخیر، تبدیل شدن طاهر بدخشی به «اسطورهٔ مقدس روشنفکری تاجیک» است.
فرهنگ ما از دیرباز، بهویژه در حوزهٔ تمدنی شرق، دچار نوعی روانشناسی قهرمانپرور بوده است. این فرهنگ، بهجای آنکه فرایندها را محور بداند، افراد را به محور بدل میکند. بهجای آنکه پرسش کند «چه باید کرد؟»، میپرسد «چه کسی ما را نجات خواهد داد؟» این همان میل پنهان به منجی و نجاتدهنده است که در ناخودآگاه جمعی ما لانه کرده است؛ گاه در لباس پیامبر، گاه در هیأت قهرمان ملی، گاه در قامت رهبر سیاسی یا روشنفکر «تافتهجدابافته.»
در چنین زمینهای، هرکس اندکی متفاوت بیندیشد یا سرنوشت تراژیکتری داشته باشد، بیدرنگ در طاقچهٔ تقدیس مینشیند. جامعهٔ ما، بهویژه پس از دهههای پرآشوب جنگ و بیثباتی سیاسی، نیاز روانی به قهرمان دارد و این نیاز، بهجای اینکه نیرویی برای تحول عقلانی باشد، اغلب به تولید بتهای فکری انجامیده است.
در همین چارچوب است که بخشی از نسل جوان تاجیکِ به اصطلاح روشنفکر، طاهر بدخشی را نه چونان یک چهرهٔ تاریخی با خطا و صواب، بلکه چونان موجودی فراتاریخی و مقدس مینگرند.
گویی او از ساحت انسان عادی بیرون آمده و به عرصهٔ افسانه گام نهاده است. در گفتار و نوشتار برخی از این جوانان، طاهر بدخشی به «رهبر معنوی»، «نماد آگاهی ملی»، «فرزانهٔ انقلابی» و «شهید آگاهی» تبدیل شده است؛ گویی با مرگ او، نوعی مرگ نجاتبخش و قربانی مقدس اتفاق افتاده است.
اما پرسش اساسی اینجاست:
آیا این تقدیس، حاصل شناخت عمیق از اندیشه و آثار بدخشی است؟
یا نتیجهٔ همان عادتِ تاریخی ما در پیکرتراشیِ بتپندارانه از چهرهها؟
واقعیت این است که تاکنون، جز اندک یادداشتها و نامههایی که جنبهٔ شخصی دارند، هیچ اثر مکتوبِ نظاممند، نظری یا تحلیلی از بدخشی در دست نیست که بتواند شالودهٔ فکری او را نشان دهد. او در زمان خود، همچون ترهکی و امین، از آبشخور حزب دموکراتیک خلق افغانستان و آموزههای کمینترن و دستگاه ایدئولوژیک شوروی (کجب) تغذیه میکرد. زمانی که طرحی با رنگ و بوی «پانتاجیکی» به نمایندگان شوروی فرستاد و آن طرح از سوی مقامات مسکو رد شد، به تدریج راه جدایی از «رفقای حزبی» را پیش گرفت. این تغییر موضع البته نشانهٔ تغییر فکری او بود، اما هرگز به معنای بنیانگذاری مکتب تازهای نبود.
اگر بخواهیم منصفانه سخن بگوییم، طاهر بدخشی شخصیتی تراژیک است، نه لزوماً نظریهپرداز.
تراژدی زندگی او، کشتهشدن، بیعدالتی نسبت به انسان بودنش باعث شد تا ناخودآگاه جمعی جامعهٔ تاجیک او را چونان «شهید آگاهی قومی» به یاد بسپارد. اما تبدیل شدن یک شخص به «نماد مقدس» بیش از آنکه نشانهٔ آگاهی سیاسی باشد، نشانهٔ ضعف تفکر انتقادی است. در واقع، جامعهای که هنوز توان نقد چهرههای محبوبش را ندارد، در مسیر بازتولید استبداد فکری گام میزند؛ چه استبداد در لباس دین باشد، چه در لباس روشنفکری. چنین جامعهای بهجای تولید اندیشه، به بازتولید نماد میپردازد؛ نمادی که هیچگاه اجازه نمیدهد پرسشی جدی دربارهاش مطرح شود.
مضاعف بر این ها؛ اغلب طاهر بدخشی را «مرد قلم و سنگر» معرفی کردهاند، اما اگر منصفانه نگاه کنیم، از «مرد قلم» باید آثار مکتوب بر جای مانده باشد. تا امروز هیچ سند فکری یا نظریِ جدی از بدخشی وجود ندارد که بتواند دیدگاه او را دربارهٔ ساختار اقتصادی، نظام سیاسی، یا طرح اجتماعی مطلوبش نشان دهد.
تنها چیزی که گاه به او نسبت داده میشود، نامهای است خطاب به خانوادهاش؛ آن هم نه بهعنوان نویسندهای اندیشمند، بلکه چونان انسانی دلتنگ. اگر مدعیانِ قداست فکریِ بدخشی معتقدند او دارای «نوشتههای زیرخاکی» است، پس چرا هرگز نشانی از این آثار ارائه نکردهاند؟
اگر چنین «گنجینههای گوهرین» واقعاً وجود دارد، چه چیز مانع از چاپ و نشر آنهاست؟
آیا نمیتوان حتی چند برگ از آن را برای داوری علمی در اختیار پژوهشگران گذاشت؟ در غیر این صورت، همهٔ این هیاهوها و مراسم سالانه، چیزی جز «غوغایی برای هیچ» نیست. نماد همان سطحینگری و خودشیفتگی فکری که ما را از نقد و پرسش بازمیدارد.
بتسازی از انسانها، خواه در قامت رهبر، خواه در چهرهٔ روشنفکر، نشانهٔ بیماریای تاریخی است. در جامعهای که نهادهای فکری ضعیفاند و گفتمان نقادانه نهادینه نشده است، افراد جای اندیشه را میگیرند. ما بهجای مطالعهٔ متون، به چهرهها دل میبندیم؛ بهجای نقد نظریهها، به تمثالها دخیل میبندیم. در چنین شرایطی، طاهر بدخشی از یک فرد تاریخی به نهاد عاطفی بدل میشود؛ نهاد عاطفیای که نیاز جمعی ما به قهرمان را ارضا میکند، نه نیاز ما به تفکر را.
اما همانگونه که نیچه هشدار داده بود، «بتها فرو میریزند، زیرا بر دوش انسانهایی ساخته میشوند که از ضعف خود میگریزند». قهرمانسازی، اگرچه در ظاهر پاسداشت یاد گذشته است، اما در عمل، راه نقد آینده را میبندد.
وقتی چهرهای را در مقام قدسی مینشانیم، دیگر کسی جرأت نمیکند از او بپرسد: «کجای اندیشهات خطا بود؟»، یا «اگر امروز زنده بودی، چه میکردی؟» و این دقیقاً آغازِ جزمیت است. همان چیزی که لنین و مائو را از انقلابی به دیکتاتور بدل کرد. بدخشی، اگر در زمانهٔ ما میزیست، شاید خود از تقدیسِ افراطیِ نامش آزرده میشد. زیرا هر اندیشمندی، اگر راستگو باشد، میداند که آزادی در «شک است»، نه در ایمان بیچونوچرا.
برتولت برشت در نمایشنامهٔ «زندگی گالیله»، جملهای دارد که برای همهٔ دورانها تازه است:
«آندرهآ: بدبخت ملتی که قهرمان ندارد!
گالیله: نه، بدبخت ملتی است که نیاز به قهرمان دارد!»
این دیالوگ بهروشنی نشان میدهد که جامعهٔ بالغ، قهرمان نمیخواهد؛ ساختار و اندیشه میخواهد.
در جامعهٔ آگاه، قهرمان، خودِ مردماند؛ نهادها، اندیشهها، و عقلانیت جمعی.
اما در جامعهٔ ما، هنوز چنین بلوغی شکل نگرفته است. هنوز میان نقد و خیانت، مرز مشخصی وجود ندارد. هنوز اگر کسی بتها را بشکند، به کفر متهم میشود. این در حالی است که تمدن، دقیقاً از جایی آغاز میشود که نخستین بت شکسته شود، چه بتِ سنگی، چه بتِ انسانی!
بازخوانی شخصیتهایی چون طاهر بدخشی باید نه با احساسات قومی یا نوستالژی سیاسی، بلکه با روش نقد تاریخی و جامعهشناختی صورت گیرد. بدخشی را میتوان فهمید، اما نمیتوان پرستید. میتوان از او آموخت، اما نمیتوان او را معیار حقیقت دانست. او محصول زمانهٔ خویش بود، و هر زمانهای فرزندان خود را در قالبهای خاصی میپرورد. اگر بدخشی در بستر فکری دههٔ چهل و پنجاه خورشیدی افغانستان زاده شد، جوان امروز تاجیک باید در بستر جهانی امروز بیندیشد، نه در سایهٔ خاطرهٔ اسطورهایِ آن دوران. ادامه دادن به تقدیس گذشته، ما را از ساختن آینده بازمیدارد.
در واپس؛ هیچ چیز، و هیچکس، آنقدر مقدس نیست که از دایرهٔ نقد بیرون رود. قداست، اگر نقد را برنتابد، به خرافه بدل میشود؛ و خرافه، دشمن آگاهی است. پیکرتراشی از باورهای ماتریالیستی و انقلابی، یعنی تبدیل تجربهٔ انسانی به اسطوره؛ یعنی خیانت به حقیقت. بیایید از قهرمانان خود نه بُت، بلکه درس بسازیم. بیایید آنها را نه بر فراز منبرهای عاطفی، بلکه بر میز گفتوگوهای عقلانی بنشانیم. و بیایید از نیچه، گالیله، این پیام مشترک را دریابیم که: جامعهٔ آگاه، جامعهای است که پرسش را از هیچ نامی دریغ نمیکند.