یکی از دردهای بزرگ و مزمن جامعههای ما، چه در افغانستان و چه در دیگر نقاط جهان، گسست نسلی است؛ شکافی که نه تنها در زندگی خانوادگی و اجتماعی که حتی در ناخودآگاه جمعی ما نیز حضور دارد. این شکاف، سبب میشود که انتقال تجربه از گذشته به آینده، نه به صورت یک جریان سالم و پیوسته، بلکه با خشونت، سوءتفاهم یا انقطاع کامل صورت گیرد. چنین رابطهی معیوبی، نه تنها میان پدران و فرزندان بلکه میان آموزگاران و شاگردان، میان رهبران و پیروان، و میان سنت و نوگرایی همواره حضور داشته است.
اسطورهها در اینباره آموزندهترین روایتها را در اختیار ما میگذارند. در شاهنامه فردوسی، تراژدی رستم و سهراب نماد آشکار همین گسست است. در داستان، پدر و پسر یکدیگر را نمیشناسند. نه رستم حاضر به گفتوگوی آشکار با سهراب است و نه سهراب امکان آن را مییابد که ریشه و تبار خود را بداند. وقتی سرانجام حقیقت آشکار میشود، دیگر دیر شده است:
«چو بشناخت سهراب کز او زاده است
نگون شد ز گیتی، روان داده است.»
این بیت، فریادی است از دل تاریخ؛ گویی میخواهد بگوید که پنهانکاری و بیاعتمادی نسل قدیم، و شورش ناآگاهانۀ نسل جدید، هر دو دست در دست هم، جامعه را به تراژدی میکشانند.
اگر به اساطیر یونانی نگاه کنیم، همان الگو را در شکلی دیگر میبینیم. کرونوس، خدای زمان، فرزندان خود را میبلعید، چرا که هراسان بود مبادا آنان جای او را بگیرند. این دشمنی میان نسلها در نهایت به شورش زئوس انجامید؛ فرزندی که توانست از چنگ پدر بگریزد و او را از تخت به زیر بکشد. در روایت هزیود آمده است:
«کرونوس، هر فرزندی را که رئا میزایید، فرو میبلعید؛ چرا که میترسید یکی از آنان روزی جایگاه او را بگیرد.»
اینجا نیز داستان، هشداری است از اینکه ترس نسل قدیم از تغییر، اگر با اعتماد و گفتوگو جایگزین نشود، به دشمنی آشکار میان نسلها خواهد انجامید. چیزی که امروزه در افغانستان به میان آمده است؛ نسل جوان خود را در برابر نسل گذشته و مسن قرار داده و همه روزه در حد توهین، تحقیر و هتک حرمت نسل بزرگ تر از خود می پردازند و یکدیگر را قبول ندارند. این رابطه معیوب سبب شده است در بحرانی ترین وضعیت کنار هم نباشند و قرار نگیرند.
این نمونههای اسطورهای نشان میدهند که گسست نسلی پدیدهای نو نیست. اما پرسش این است: چرا این الگو بارها و بارها تکرار میشود؟ پاسخ را میتوان در نبود گفتوگو و نبود اعتماد جستوجو کرد. نسل قدیم، خود را وارث حقیقت و تجربه میپندارد و نسل تازه را خام و خطاپذیر میبیند. نسل جوان نیز، پدران و مهتران خویش را مانع رشد و نوآوری میداند. از همینجاست که رابطهای معیوب شکل میگیرد: به جای گفتوگو، تقابل؛ به جای اعتماد، ترس؛ و به جای همافزایی، نزاع.
تجربۀ جوامع امروز نیز همین چرخه را بازتولید میکند. نگاه کنید به شکاف میان نسل جنگدیده و نسل جوانی که در فضای دیجیتال رشد کردهاند. اولی، هنوز جهان را در چارچوب بقا، امنیت و ترس تعریف میکند؛ دومی، جهان را از دریچۀ آزادی، عدالت و خلاقیت میبیند. این تفاوت نگاه اگر به رسمیت شناخته نشود، به تقابل بدل میشود.
در حقیقت، آنچه ما از اسطوره میآموزیم، این است که فاجعه همیشه از ندانستن، نشناختن و رابطهی معیوب آغاز میشود. اگر رستم هویت سهراب را زودتر برملا میکرد، خون بیگناهی ریخته نمیشد. اگر کرونوس به فرزندان خود اعتماد میکرد، سرنوشتش به شورش و تباهی ختم نمیشد. این اسطورهها، نه تنها داستانهای گذشتهاند بلکه آینهای هستند که اکنون ما را نشان میدهند.
بنابراین، ضرورت امروز ما ساختن پلهایی است میان نسلها. تجربهی گذشته باید با آرزوی آینده پیوند بخورد، نه اینکه هرکدام دیگری را ببلعد یا نابود کند. جامعهای که نسلهایش در گفتوگو و اعتماد با هم زندگی کنند، نه تنها از تراژدیهای اسطورهای میگریزد بلکه آیندهای سالمتر و پویاتر خواهد داشت.
اگر نشنویم، اگر نپرسیم و اگر اعتماد نکنیم، آنگاه تاریخ، بار دیگر رستم و سهراب و کرونوس و زئوس را برای ما بازخواهد نوشت؛ با همان تلخی، با همان خون، و با همان تکرار بیپایان.