این روزها زیر برخی یادداشتها در شبکههای اجتماعی، بهویژه یادداشتهای انتقادی از حکومت طالبان، کامنتهایی میخوانم از این دست: «خب، دورهی شما هم چندان چیزی نبود!»
در نگاه نخست، این جمله شاید نقدی بیضرر بهنظر برسد، اما اگر عمیقتر بنگریم، نشانهی فروپاشی مجموعهای از ارزشها در جامعهی ماست.
فروپاشی جمهوریت در سال ۲۰۲۱ در افغانستان، تنها دستاوردهای بیست سالهی گذشته را بر باد نداد، بلکه به بیاعتباری بسیاری از ارزشهای اجتماعی و اخلاقی انجامید و نوعی پوچگرایی و نهیلیسم را، بهویژه در میان نسل جوان، گسترش داد.
یکی از نمودهای این نهیلیسم، همین کامنتهایی است که جمهوریت و امارت را همارز میدانند و هر دو را دو روی یک سکه میخوانند.
من با خواندن اینگونه جملات، به یاد نمایشنامهی «احضار» نوشتهی واتسلاو هاول میافتم.
واتسلاو هاول، اندیشمند و سیاستمدار اهل چکسلواکی، در سالهای میان دو جنگ جهانی زاده شد. او کار خود را با شعر و نمایشنامه آغاز کرد و در نهایت به ریاستجمهوری کشورش رسید. هاول در طول زندگی خود شاهد اشغال چکسلواکی، نخست بهدست نازیهای آلمان و سپس بهدست اتحاد جماهیر شوروی بود.
وقتی شوروی در سال ۱۹۶۸ کشورش را اشغال کرد، هاول در فهرست سیاه قرار گرفت و دیگر اجازهی انتشار رسمی آثارش را نداشت. او ناگزیر شد در یک کارخانهی آبجوسازی کار کند.
در همان دوران، در سال ۱۹۷۵، نمایشنامهای دوشخصیتی نوشت تا در جمعی کوچک از دوستانش اجرا شود؛ نمایشنامهای که نام آن را «احضار» گذاشت.
داستان در یک حکومت پلیسی میگذرد که بهدست همسایهی قدرتمندش اشغال شده است. قهرمان نمایش، یک دگراندیش شاغل در کارخانهی آبجوسازی است که برای گفتوگو با رئیسش احضار میشود. رئیس کارخانه موظف است دربارهی کارمند مشکوک خود گزارشی به دستگاه امنیتی ارائه کند، اما خودش نویسندهی خوبی نیست. بنابراین از همان کارمند دگراندیش میخواهد که گزارش را دربارهی خودش بنویسد تا او فقط آن را امضا کند.
هاول در این نمایشنامه، فضای چکسلواکی دههی ۱۹۷۰ را به تصویر میکشد؛ دورهای که او آن را «دههی عادیسازی» مینامید. در آن زمان، نه دولتمردان و نه مردم به کمونیسم باور واقعی نداشتند، اما همگان میکوشیدند ظاهراً خود را مؤمن به ایدئولوژی حاکم نشان دهند. برای حکومت نیز باور واقعی مهم نبود؛ مهم آن بود که مردم در کار نظام دخالت نکنند و اجازه دهند دستگاه قدرت بیدردسر بچرخد.
وقتی دگراندیش خود گزارشش را مینوشت، شاید کار آسانتر میشد، اما بهای آن از دست دادن کرامت انسانی بود. در پایان نمایش، رئیس کارخانه و کارمندش هر دو به این نتیجه میرسند که «همهچیز گُه است.»
بدبینی به نظام، به تدریج به پوچگرایی فرو میغلتد.
در همان سال، هاول نامهای به گوستاو هوساک، دبیرکل حزب کمونیست چکسلواکی نوشت و در آن نسبت به «فرسایش تدریجی معیارهای اخلاقی» هشدار داد. او معتقد بود نهیلیسم، در ظاهر شاید بیضرر جلوه کند، اما در واقع مردم را در برابر قدرتطلبانِ کنترلگر، خلع سلاح میکند؛ زیرا وقتی باور داشته باشیم که «همه چیز بیارزش است»، دیگر انگیزهای برای نافرمانی در برابر استبداد باقی نمیماند.
امروز نیز، پس از چهار سال حاکمیت طالبان در افغانستان، نشانههایی از همین نهیلیسم را در میان نسل جوان میتوان دید. در کامنتها و گفتار برخی، جمهوریت و امارت در یک کفهی ترازو قرار داده میشوند.
اما اگر این دو را یکسان بدانیم، دیگر بر چه مبنایی حق داریم در برابر ظلم و ستم طالبان بایستیم؟
درست است که نظام جمهوری کاستیها و فساد فراوانی داشت، اما نباید از دستاوردهایش چشم پوشید: آزادی بیان، حق رأی همگانی، آموزش و حضور اجتماعی زنان، و مجالی برای اندیشیدن و نقد کردن.
ما اگر این تفاوتها را نادیده بگیریم و همهچیز را «گُه» بخوانیم، در واقع به همان پوچگرایی تن دادهایم که هاول از آن میهراسید.
باید در برابر این نهیلیسم ایستاد.
زیرا وقتی هیچ چیز ارزشمند نباشد، استبداد همیشه برنده است.