شاید کتابهایی که محتوای روانشناسی داشته باشد، توفیق این را نداشته باشند که چندین هفته و بلکه یک سال در لیست پرفروشترین کتابهای نیویورک قرار بگیرند. مگر اینکه نویسندهی آن خلاقیت به خرج دهد و از صنعت رماننویسی استمداد بجوید. یا هم اینکه از موضوعی که حدیث داغ روز است فرصت بجوید و با اجازهی شخصی که گپها به محور او میگردند، کتابی که بیشتر بیوگرافی-تدریسیست بنویسد.
موری یک استاد روانشناسی با تجربه است که بیشتر از سه دهه در دانشگاه تدریس نموده است. او به حدی متفاوت با دانشجویان برخورد میکند که امکان ندارد هیچ یک از شاگردانش او را به فراموشی بسپارند. به جز یک نفر. صمیمیترین شاگردش که حتا حیثیت دوست را به او داده بود. در محفل فراغتش اشک ریخته بود و ازو تعهد گرفته بود که هیچ گاهی رابطهش را با او قطع نکند. اما امان از سرنوشت…
موری در هفتاد و چند سالگی به مریضی ذاتالریه مبتلا میشود. این در حالیست که شانزده سال از آخرین دیدارش با شاگرد خاصش میگذرد. شاگردی که هیچ وقت به عهدش وفا نکرد و آنچنان در مشغولیت کاری به سر میبرد که حتا از یاد برده بود در دنیا کسی به نام موری میتواند وجود داشته باشد که روزی او را از بدترین بحران هویت که در نوجوانی اغلب برای انسان رخ میدهد و در اصل پیشامتحان زندگی از افراد برای تثبیت شخصیت آنهاست، نجاتش داده بود. او کاملا به صورت تصادفی در تلوزیون مصروف یافتن برنامهیی سرگرم کننده بود که استاد پیرش را که حالا در برنامه (راه شب) که آنروزها در آمریکا پربینندهترین اجرای مستقیم بود، در حالی که روی صندلی چرخدار نشسته بود دید و از تعجب در جایش میخکوب شد.
استاد موری در بدیههسرایی و ساختن جملات قصار در بین اساتید دانشگاه زبانزد بود. این خصوصیت را بیشتر شاگردانش نیز میدانستند. مخصوصا زمانی که حوصله استاد از توضیح مکرر مسائل ساده سر میرفت، قصاری میگفت و آنرا کار خانگی میداد. این بود که شاگردان برای یافتن معنا به اساتید دیگر مراجعه میکردند و بناء جملات استاد مشهور شد. زمانی که استاد در اثر پیشرفت مریضی دیگر نتوانست از بستر خارج شود، با یکی از اساتید دیگر که از قضا دوست صمیمیش بود و تازه بازنشسته شده بود، بیشتر حشر و نشر میکرد و گاهی برای صرفه جویی در کلمات از همان قصارها به کار میبرد. دوستش نیز که همیشه تحت تاثیر موری بود برای اینکه به او کمکی کرده باشد، جملات را که بیشتر در باب معنای مرگ و شرایط مواجهه با آن بود را به کاپل (مجری برنامه راه شب) فرستاد. او نیز بعد از مطالعهی آنها که واقعا اثرگذار بودند با تهیهکنندهگان مشورت نموده و بلاخره توافق نموده بودند که از استاد موری مصاحبهیی بگیرند. الخ…
شاید باورش سخت باشد اما استاد در اولین ملاقات که روز سهشنبه بعد و در اتاق مطالعه استاد صورت گرفت، میچ را بعد از شانزده سال دوری در نگاه اول بجا آورد. میچ که تغیرات زیاد ظاهری بر سر و رویش وارد آمده بود، ازین برخورد استاد شگفت زده شد. علاوه بر آن استاد او را رفیق قدیمی خوانده بود که این وصف میچ را دچار سرگشتگی نمود. میچ دچار نوعی سرگشتگی شده بود. نمیدانست باید ازین استقبال استاد شاد شد یا ازینکه سالها خلف وعده نموده بود احساس عذاب وجدان نماید. به هر حال این بار قاطعانه تصمیم گرفته بود به هر قیمت ممکن کنار استاد بماند و از آخرین درسهای استادش که تنها فرد قابل قبولش در جهان است، نهایت استفاده را بنماید. او با تیم پرستاری و خانم استاد در مورد هزینههای مداوای مریضی استاد مذاکره نمود و بلاخره تصمیم بر این شد که از آخرین دروس استاد کتابی به چاپ برسانند.
استاد موری با سخنان ایجاز و قصارش در خصوص مرگ و زندگی شهرت یافته بود. بناء کتاب شامل میشد به حساسترین موضوعات ذهنی مورد اختلاف در ادیان و فلسفه های مختلف از نظر یک استاد روانشناس در بستر مرگ! موضوعاتی قبل (خوشی، غم، ترس، شجاعت، خوشبختی و بلاخره اساسیترین سوالات که مربوط منشا خلقت و غایت آن میشود) اما استاد به هر دلیلی یا هم کوتاهی عمر باقیش در مورد نکاتی که قابل توجه ادیان است، مسکوت ماند. میچ نویسندگی و تالیف کتاب را عهدهدار شد. از این ایده انتشاراتی استقبال کرد و تمام هزینههای درمان را به عنوان پیشفروش پرداخت.
جالب است که بدانیم موری جهان را تنها مواجه شدن با لحظهی حال میداند. او میگوید هر قدر به منشا جهان بیشتر دقت کنیم بیشتر دچار حیرت و چند دستگی میشویم. اما به جایش میدانم خدا ما را برای چه آفریده. میچ میپرسد برای چی؟ استاد میگوید برای عشق ورزیدن به جهان و پذیرا شدن محبت و عشق از طرف جهان.
در ادامه از میچ میپرسد کدام زمانی در این آشنایی بیست ساله در خاطرش وجود دارد که استاد با کسی یا در حالت خاصی با عصبانیت برخورد کرده باشد؟ با تعجب بسیار میچ وقتی خاطراتش را مرور میکند میبیند همچو لحظهیی در عمر آشنایی آنان وجود نداشته است. همچنان به جزء دوم که مربوط پذیرا شدن عشق از اطراف است بیشتر تاکید میکند. بعد یادی از خاطرهیی از کلاس میکند که پانزده دقیقه کالمل تنها سکوت کرده بود تا دانشجویان تاثیر سکوت و سکون را در آرام نمودن اعصاب و روح دریابند.
این که هر انسان حسرت چیزی یا کسی یا حالتی را داشته باشد کاملا طبیعیست. فرض مثال استاد گاهی که از دورهی سلامتیش حرف به میان میآید، در حد اشک ریختن منقلب میشود اما تنها شاید بعد از ریختن چند قطره اشک، آن را متوقف کند و بلافاصله به بحثی امیدوار کنندهتر یا کاری موثرتر بپردازد. همچنان او ازینکه در اولین روزهای تشخیص مریضیش در حد شکست و منفعل گشتن رسیده بود گفت. بعد دوباره خود را باز یافته و به استفاده دو برابر از زندگی پرداخته بود. با دوستان ملاقات مینمود. بیشتر مطالعه میکرد و اعضای فامیلش را به بهانه های مختلف گرد هم جمع مینمود. تا به هر نحو ممکن بتواند بر ترسش از مرگ و حسرتش از گذشته غلبه نماید. میگفت میتوانم مانند سایر مریضان خودم را در بستر انداخته و آنقدر از مرگ زودرسم بترسم، که واقعا اتفاق بیافتد اما من نمیخواهم مانند یک بازنده جهان را ترک کنم.
دید موری نسبت به مرگ بیشتر از هر باوری دیگر به دین اسلام میماند. او میگوید همه ازینکه روزی میمیرند با خبر اند اما هیچ کسی به گونهی قطعی آن را نپذیرفته است. یا اینکه آن را پذیرفته اما هر روز از مواجهه با آن به حدی میترسد که از این حقیقت غیر قابل انکار فرار میکند. هیچ کسی حتا حاضر نیست در ذهنش درین مورد کلنجار برود چه بسا اینکه در واقعیت امر بخواهد آن را بازتاب دهد. اما راه دیگری هم است. در بعضی از مذاهب پیروانش هر لحظه خود را در برابر مرگ میبینند. بنابرین شخصیت های تکاملیافته تری تربیت میشوند. به نحوی که هر بار که روزشان آغاز میشود در ابتدا از خود میپرسند که آیا این است آن روز؟
قسمتی از خانواده که با اصل مشترک خون تشکیل میشود به گونهی قهری و غیر قابل انتخاب است. با اصولی که استاد ترسیم نموده بود و جهانبینیش نسبت به عشق به همنوع، خانواده هم نمیتواند استثنا باشد. یعنی با همه اعضای خانواده باید با عشق برخورد نمود و هر لحظه آنها را کنار خود دید. گرچند فاصلهی فزیکی این اجازه را نمیدهد لاکن با ذهن غنی باید آنها را کنار هم دید و تلاش صورت گیرد تا در صورت امکان حتا فاصلهی فزیکی نیز ایجاد نشود. اما در قسمت خانوادهی دوم که حاصل ازدواج است بحث متفاوت است زیرا عامل عشق است که باعث ایجاد این نوع خانواده میشود. پس این عشق باید یا حفظ شود و یا در صورت امکان به حد اکثر خود برسد. میگوید میچ امکان ندارد انرژی عشق صاطع شود و تاثیر آن بیهوده بماند.
یکی از مواردی که میچ از آن به عنوان یک عامل سردرگمیش در دورهي میانسالی مینامد، ترس از پیریست. استاد میگوید من نمیدانم چرا باید از پیری بترسم در حالیکه درون من یک طفل، یک نوجوان، یک جوان، یک میانسال و یک پیر وجود دارد. توضیح میدهد که با بلند رفتن سن تنها چیزی که تغیر میکند ظاهر فرد است نه درون او نه روح و روان او. فرض مثال من هنوز دوست دارم کارتون موش و گربه ببینم. هنوز دوست دارم بعضی وقتها تا سر کوچه با خانمم مسابقه دوش بدهم. هنوز دوست دارم سیر و سیاحت بکنم و با اعضای فامیل به رانندگیهای طولانی بروم. هنوز دوست دا، رم که تحصیل کنم و در کارم پیشرفت نمایم. همچنانکه دوست دارم تمام این تجربیات را با تو به اشتراک بگذارم و تو را مانند فرزند به حاصل نشستهیی دوست داشته باشم. دوست دارم نواسهم که گردش روحم را نشان میدهد، در آغوش بگیرم و برایش داستانهای خیالی ببافم. الخ…
با تجربهی دردآوری که ازین مریضی دردآور نصیبم شده، میتوانم با جرئت بگویم صحت ثروت نیست! زیرا با ثروتی که از جانب تو و دولت و فامیلم سازماندهی شده که واقعا قابل ملاحظه است، نتوانستم صحتم را باز یابم. اما با صحتی که شما دارید به راحتی میتوانید هر قدر نیاز باشد ثروت تامین کنید. پس باید به این نتیجه رسید که صحت برابر است با خوشبختی. صحت برابر است با زندگی. پس تا میتوانید از صحت خود استفاده درست بکنید و بیشتر در مورد حفظ آن توجه کنید. درست است که بعضی از امراض قابل وقایه نیستند اما با ورزش و رژیم مناسب غذایی میتوان بیشتر امراض را در نطفه خفه کرد. این یک راز علمی نیست اما متاسفانه خیلی دیر انسان را قانع میکند. یعنی وقتی صحتمندیم قدرش را نمیدانیم و وقتی به آن نیاز داریم به هیچ قیمتی نمیتوان آنرا تامین نمود.
استاد موری در خصوص نظامهای سیاسی نظری ندارد اما به جایش تا دلتان بخواهد در مورد فرهنگ حرف برای گفتن دارد. زیرا به باور او فرهنگ زیربنای جامعه است نه ساختار سیاسی. البته این امر قابل قبول است. زیرا باور افراد است که اسباب ایجاد جوامع متمدن را فراهم میکند و نه بالعکس. اما خود این فرهنگ باید از ریشه مورد بازنگری قرار گیرد زیرا شاید توانسته باشد قویترین دولت تاریخ بشریت(آمریکا) را شکل بدهد اما تا هنوز در ساختن قویترین انسان عاجز مانده است. یعنی انسانی که بتواند با آرامشی که ذهنش به صلح با خود رسانده باشد، آمادهی استفاده از تمام قابلیتش را بدهد. تنها درین صورت است که میتوان ادعا کرد که ما فرهنگ غنی و قوی داریم و لا ذالک.
استاد در یک روز شنبه با آرامش درگذشت…