شعر جدا از مفهوم واژهوارهاش، چشمهای است که مطابق ظرفیت طبع شاعر میجوشد و جاری میگردد. گاه جویباری میشود، گاه رودی و گاه دریایی و عدهی را هم به غواصی بحر ناپیداکران موجخیز(اوج شعریت)میبرد که تاریخ ادبی گواه چنین زماننوشان جاودانهمست بوده است. شعر آواییست از شیپور نیستی دمیدهشده، اینکه چه اندازه برای شنیدهشدن اهتزاز دارد و چه مقدار گوشنواز است، ربطی به چگونه دماندهشدن آن دارد. چه چیزی دریافت میکنیم، توان کشف چه اسراری را داریم، یافتهای شاعر از کجاست و به چه منظور شاعری میکند مجموعهای از سهم شاعرانگی یک شاعر را شکل میدهد.
بینش من این است که شعر پدیدهی بیعمد زیبا یا نازیبای دریافت یک شاعر بوده هرچند آن را نخواهد. شعری را شاعرش بیآنکه در او هوای آفریده شود، نیت سرودن کند؛ ترکیبیست دور از راستی و در حال کاذب؛ شبیه ساحهی با جماد متنوع اسبها، آهوان، صخرهها، درختان و آبشارانی مصنوعی و مهندم که تمثیل منظرهای طبیعی را کرده باشند، هرچند دیدنی و تماشایی اما چون طبیعی نیستند انسان را به وجد و حیرت چنانی وا نمیدارند و شگفتی که از یک طبیعت وحشی در روان تماشاکننده نفوذ میکند، از آن ایجاد نمیشود. این حکم بیهیچ حاشیه در شعر نیز همسو است، یعنی وقتی شعری از احساس واقعی شاعر فواران نشده هرگز در دلها جاری نخواهد شد. و اما نقش دید تماشاگر و طرز نگریستن او به داشتههای اطرافش نیز مورد توجه است؛ به کرات اتفاق افتیده که شاعری پارچهی را سروده با آنکه احساس ترغیب کنندهای در آن موج میزند و از ویژگیهای خوب شعری نیز برخوردار، اما چون شاعر آن ناآشنا و ناشناخته است، بناً آنقدر مورد توجه قرار نگرفته و نامی از آن برده نشده و هم گواه سرودهای بودهایم با همه درونمایهی شعری و شاعرانهگی فرسنگها بیگانه و احساسی که هستهای مهم در شعر است در آنها جا نداشته مگر رنگ و بازارش چنان گرم که یوسفی در بازار مصر. این پدیده از ادوار خیلی دراز تا کنون جریان دارد و تا پیدایش بینش راستیمحور میان کژنظران، ناگسستنیست. باری دوستی که انسان با درایتیست در ضمن سیاست میداند و شعر میسراید؛ در مجلسی حین صرف غذا حکایت جالبی از یک بازی خودآگاهانهی خویش بیان نمود: که روزی شعری از احمد شاملو را با شعری از خودش روی ورقی مینویسد و در فرجام شعر خویش نام شاملو و در شعر شاملو اسم خود را میآورد و برای افرادی نشان میدهد تا ببینند که شعر شاملو با شعر وی چه تفاوت یا ویژهساختارهای دارند. وقتی مخاطبها به هردو شعر نگاه میکنند به سرودهی که نام وی در آن درج و شعرش در اصل از شاملو است هیچ نظری نمیاندازند و به پارچهای که اسمش از شاملو میباشد و نه شعرش، حرفهای زیاد میگویند و نظر بسیار میدهند. حتمیست بگویم نیت یاد این سخن هرگز سرزنش شاملوی بزرگ که چون کوهی از میان ابرهای هنر سر بیرون زده است، نیست؛ فقط خواستم حقیقت دنیای ابیات گیرمانده در چالش را اشارهای دهم.
به نوشتهی میشود شعر گفت که آمده از الهام احساسبرانگیز و تکان وجدان و بیداریده و دیگر اجزای لازمی شعری بیهیچ دخالت شاعر(از کوشش جلایش کاذب به منظور خیرهساختن چشم خواننده دوری شده باشد)باشد. شعری که معنای آن در زیادهروی لفظ و لفظ آن در بیراههشدن معنا(ابهام گویی بینتیجه)برهم خورده باشد هرگز شعری نیست که بتوان از یک شاعر متدارک و بیدار، چشم داشت. به هر رو شاعر به معنی واقعی کلمه همانیست که در رگرگ انسان، جامعه، زمان، دانش، فرهنگ، هنر، اخلاق و روحیهها جریان پیدا کند و از زاویههای گونهگون زمانههای مختلف را زیر نظر داشته باشد و در همه اعصار بزیید.
شعرنگری(برسی)پس از سرایش به چشم یک نقاد سراپا بیباک و قاضی سر و گردن عدالتخواه آن شعر مورد قضاوت و نقد قرار دادن و به اینکه خود چنین سوژهی را آفریده یا مقبوض شعر شاعر دیگری است نیز راستیبینش باشد، کار ویژه شاعران بلند دست است. ارچند رایج بوده و بس شاعرانی بودند و استند که مسبوق سرود شاعر دیگری را قلم میزنند اما در این بین قابل اهمیت است بدانیم که آیا شاعر در ادعاء نسبت دادن سوژهای خلق شده به خودش و یا تراود بودن اثرش امین بوده است یا نه. دور از حقیقت نیست اگر بنویسم روح شاعر در آسمانها دنبال آن صداهایست که از روز نخست سخنگفتن انسان از دل دردمندان دود شده و در فضا میپیچد، تا آن هوار و پریشانحالیها را به نام شعر در گوش بشر متهاون فریاد کند. فطرت متواری انسان عجیب زیباییپسند و عاشقیپیشه است و تا دیده به گیتی میگشاید، هناسهیی او بر درایت دادههای اطرافش بیتوقف و ممارست بیسرانجام برای قابلیتهای معنادار و جامعهساز خویش دارد.
وقتی آدم به درجهای رفیع نهاد نافع خود نظر میاندازد؛ احساس او جای دستش قابلیت [گرفتن] و [لمسکردن] را مییابد و چنین است که میتوان حتا رویِش نامشاهدهشدهای علفی را مشاهده کرد و نجوای جنبیدن روییدن را با گوش جان شنید. اینجاست که انسان مبدل میشود به شاعر و درست در نقطهی میزان اختلاف میان روشنترین و تیرهترین بخش یک تصویر یا هرچیزی دیگری که از آن امکان نفوذ انگیزهی مثب و یا مفنی در تماشا کننده، برود؛ قرار میگیرد. از تضاد احساسات، افکار و رنگها الهام مثبت دریافت میکند که به آن «کنتراست» میگویند. یعنی در شناخت حقیقتها سوی ظنزده نمیشود. حقیقت هر موجودی جدا از واقعیت ذاتی آن است، جدا از آنچه به چشم آدمی میآید. به طور مثال شراب به چشم دیده میشود اما حقیقت بزرگی که در آن وجود دارد و دیده نمیشود مستی و نشئهی شراب میباشد. کسی که از آن شاعری انتظار میرود متکی بر صورت تداعیشدهای ذهناش نیست بل دنبال شناخت حقیقت آن میگردد.
پهلوی دیگر سخن روایتی بر واردنساختن سلیقهی فرد در یافتهای سانسورنشدهی شاعر است. برای من که سالیانی به گشت طبیعت و در پی نظارهی مناظر بکر بودهام، آن قسمت طبیعت را دلنشین و ترغیبکننده یافتهام که دستنخورده و بکر باقی مانده و باورم این است که دست آدمی همیش زیباییساز نیست و گاهی بسیاری قشنگیها را با دستاندازی ناقشنگ میسازد.
تلاش شود حرمت دادههای دل، آفریدههای شاعرانهگی و آنچه طبع ارایه کرده تا حد امکان دستنخورده باقی بماند و ظرافتهای دروننما، هنربافتها و تصاویری که در شعر پدید آمده از بین نرود و نقاشی دل خراب نگردد. جوشش خود رهگزین شعر است که شاعر را تا افقها و به فراسوی هستی رهنمایی میکند.
یک اصطلاح «هایدگرانه» وجود دارد که او برایش Lichtung(لیشتانگ)میگوید. مفهوم این اصطلاح تصویری از یک طبیعتگردی میتواند باشد که به جنگلی از انبوه درختان و شجرات میرسد و برگ و بار و پیچیدگی جنگل راه را برایش نامشخص میسازد، در حین ترس و دلهره خوشهنوری از یک جهتی از میان شاخهها به درون میتابد و دلیل جهتیابی رهگمکرده میشود. دقیقاً داستان زندگی کنونی ما همین است. در جهانی که قرار گرفتهایم. انبوه دشواریها ما را گرد کرده و راه بیرونرفت را به درستی نمیتوانیم ببینیم و بایست خوشهنوری از میان چالشهای بشرگمراهکننده به رهنمونی آدمی برسد. این نجاتدهند هر هنری میتواند باشد اما شعر در صدر امدادگری جاگرفته و باید کورترین گرهها را با انگشتان آن گشایید. در جهانی که ما را انبوه هنر، فلسفه، ریاضیات، تصورات، اختراعات، رباتها، فنآوریهای انسانبیراههبر و... احاطه کرده، امید بر ژانر ادبی بیدارگرایانه میرود که چراغی شود در دل جنگل برای رهنمونی بشر.
شاعر به نگاه ژرفی در تب و تاب دادن اوضاع و جهتبخشیدن بیداری در برابر غفلتزدگی جامعهای گسيخته از متمدنزیستی، نقش به مراتب سازنده دارد و مهمترین عنصر آزادمنشی که دلیل همه شرافتمندانگی آدم میشود، در رویکرد شاعر تاثیر دار است. اما بیداری زیر پلک و ابروی دوستدختران شاعران امروزی از به تماشاشدن باز مانده است و این شرمندهرویی بیداری، جامعه را از ردیف طیف بهروزشدهیی منطقه و جهان به حاشیه میراند. دلیل لنگش و گذارنکردن از جهان سوم؛ خوابرفتهگی بیداریست که در پهنای شجاعت شاعران میتوانست فراگیر باشد و در رگرگ خوابرفتهای اجتماع بدمد. شجاعت نیرویست که هر جنونندیدهی آن را ندیده و جنون ثروتیست که جز در مقام فقر نیست و فقر مرتبهییست تنها مناسب اندام عیارمردان و چه خوششاعری که با شعرش عیاری میکند و قمارش عاشقانه و پیکارش شجاعانه است.
اگر واقعیتر صحبت کنیم، هیچ تعریفی به معنی واقعی کلمه برای شعر مفهومیدهی نمیتواند. شعر معنایش همان شعر است. نباید معنی شعر را بیرون از خودش جست. این شکلی نمیتوان لباسی به اندازه پیکر شعر یافت. شعر وزن نیست، قافیه نیست، مفهوم نیست، سوژه نیست؛ جنبش است، انقلاب است، تحول است، تغییر است و بیداری. به چیزی بالاتر از شعر میاندیشیدم که منتهی شدم به شعر. به هر نصیب هرباری که خواستهام چیزی در مورد شعر بگویم با نظر واحدی به پایان سخن نرسیدهام. مانند باغبانی که از یک باغ سبدی از صدها گلی به رنگوبوی ناهمانندی پر کرده باشد. گلها بیشتر به نسبت همین گلبودن شان با اهمیتتر اند تا رنگوبوی که میافزایند. چون همان رنگهای که در گلها میبینم، در دیگر اشیاء یا علفها نیز میتوانیم مشاهده کنیم. بویی که از گلها میبوییم، امکان دارد از بسیاری شجر یا دوکان عطاری به مشام ما برسد. شعر نیز بیش از همه اصالتی که به بر دارد؛ شعریتاش با ارجحیتتر است و قابلیتهای متافیزیکی آن.
گرنه هر سخنی را هرگونه در هرجا میتوان بیان کرد! صحبت در مورد شعر ساده نیست و اگر بخواهیم پیگیر این موضوع شویم باید نیت نوشتن کتاب چندجلدیِ را داشته باشیم.
و اما در مورد نقد بهتر آید اندکی سوی کوچههای چیستی، کارایی و ناکارایی نقد در شعر، پرسه زنیم. آیا نقد میتواند شعری را از کلافهگی به رسایی رساند یا هلاهلی میشود بر مرگ حتمی این زندهجان جاودانگی جو(شعر)؟ دکتر عبدالحسین زرین کوب با موکاوی لطیفی از دو پهلوی نقد در مورد نقادی چنین میگوید: «همان قدر که بد شعر گفتن خطاست، بد داوری کردن هم در باب شعر خطاست» گاه نقد موریانهی بیرحمیست که کهنتن تکدرخت تندومندی را میفرساید و نهال نو باوهی آرزومندی را از رشد باز میدارد با این حال نقد میتواند میکاپی باشد که روی سرد دختری را چون پریزیباصورتی میآراید که صد شهپسر دل دادهی او میشوند اما اگر صورت ناخوش دختری را نتوانست آراید به زشتتر شدن آن نباید انجامد(نادرست داوری کردن، نادرستتر از نادرست نوشتن است). ناقدان حتمی حملهور شدن بر هر اثری را که در چشم آنها میخورد تنها راه نجات قلمرو ادبیات و شعر میدانند یا خود را بارانی میشمارند که باریدن بر هر زمینی را مکلفیت میدانند، در حالی باران برای کوزهگر کنار جادهای که تازه با خون دل کوزههای رنگارنگی به ذوق خویش آراسته، فلاکت و آفت فرسانندهی است و شاید هرگز ذوق ساختن کوزهی دیگر در کوزهگر، نروید. از سوی دیگر نقاد آن رهگذر خوش مشربیست که وقتی از کنار کوزهگری که کوزههای قشنگی ساخته است، میگذرد؛ نباید بیهیچ لطفِ نظری رد شود. هجوم ویران کننده و سکوت مغرضانهی یک منتقد با وجود دانستن نیاز بیان زیبایی و نازیبایی آن شعر، هردو؛ دو جهت یک تیغ برندهی اند که هرگز به نفع سراینده نیستند. شاعری که شب را با دوصد و سی و پنج رنج صبح میکند و از درمان جسمی میکاهد و روان به دهل خیال میرقصاند، چرا فردای آنشب موجب آزار تلخ منتقدی باشد که شب را با خواب شیرینی سحر کرده است! زیبا نیست منتقد مامور کجا باید رفتن و کجا نباید نرفتن گردشگران طبیعت طبع و مامور دشتهای سرشت آدمانی به نام شاعر که کم در پیرهن میگنجند، باشد؛ آنهم با بسیار تندخویی و استفاده از حس صلاحیتپنداری. وقتی نقادی سنگ کارش را بر عیب جویی گذارد اگر سودی بر سراینده نیز داشته باشد، تاوان آن دو برابر است.
اساس جسارت و دستاندازی منتقد بر رویت شعر یا اثری زمانی قابلیت رواداری دارد که ظرفیت تئوری نقدپنداره، فرمالیسم، پسیکانالیز به منظور یافت چندسویهگی شاعر، شناخت روش هنرسازه و واژهگانی، اخلاق محوری، اختلافپذیری در تعامل اندیشه و اندیشیدن و… را داشته باشد و کیفیت نهاده شدهای زمانی کلام را با استادی حزم نماید. گفتنیست ازدحام دانش و افزایش روزافزون آن در قرن کنون و آیندهها بر شعور انتقادی نقاد اثر دار است. زمانی که شعر میخواهد دشواری زندگی انسان را در تیزاب هنرهای خود منحل کند، نقد نیز نیاز انعطاف و تغییر مقیاس دارد. نه به این منظور که نقاد سد راه نقد شود، بل فراورد جدیدی جاگزین رویکرد دیرینه سازد.