تابستان بود. برای اجرای کاری به شهر رفته بودم و به سوی ایستگاه بسهای پوهنتون مقابل فروشگاه بزرگ افغان راه افتادم. در میان هیاهوی آوای موترها، آدمها و موسیقی برخاسته از رستورانها، شنیدم: “کاوون… کاوون…!”. از آوازش نشناختم، ولی هنگامی پشت سر نگاه کردم، امانالله سیلاب صافی را دیدم. خریطۀ سان سپید سودای خانه که برگهای نوشپیاز و گشنیز از آن بیرون زده بود، در دست داشت.
نزدیکش رفتم و احوالپرسی کردیم. بر موهای سر و رویش غبار نشسته بود و از رویش عرق میچکید. در جریان سخنان دیگر، گفت: “شعرهایت زیبا هستند و خوشم میآیند. ادامه بده، مگر وقتی از فاکولته فارغ شوی، به یاد داشته باش که به کار رسمی در ادارات فرهنگی دل نبندی. در این کشور کسی به فرهنگ و فرهنگی ارزش قایل نیست”.
در آن روزگار، جاودانیاد سیلاب گرداننده برنامۀ مهمی به نام “پشتونستان” در رادیو افغانستان بود. یگان بار به دیدن او و روانشاد نصرالله حافظ به دفتر رادیو میرفتم. به برکت همین دو شخصیت گرانمایه برخی اشعارم در برنامههای هنری/ادبی رادیو پذیرفته و از همان طریق پخش میشدند. خداوند به آنان بهشت برین ارزانی فرماید. مدیون مشورهها و محبتهای شان هستم.
سیلاب با تلاش و تکاپوی شباروزی به کارهای فرهنگی میپرداخت، اما از حداقل امتیازات رسمی، مانند استفاده از موتر خدمتی مامورین هم بیبهره بود. یادم است، آن روز به من گفت: “پوره یک ساعت میشود اینجا در انتظار بس هستم. تا یکی میآید و میخواهم بالا شوم، میبینم که نمیشود، چون گنجایش یک نفر دیگر را ندارد”.
او پس از چندی به سزای “گناه” ناکرده زندانی و اعدام شد. همانندش، اولمیر آوازخوان و استاد بزرگ موسیقی تا پایان زندگی فقیرانه سرپناه نداشت و چراغ عمرش در غربت بیکسی در کنج خانۀ آشنایی به خاموشی گرایید. در مراسم جنازۀ او، علاوه بر چند دوست نزدیک و هواخواهان هنرش، کسی “زحمت” قدم رنجه فرمودن را بر خود هموار نکرد.
غلامشاه سرشار روشنی به بیماری مرگبار دچار بود؛ اما تا آمدن عزراییل به پیشوازش، در پشت میلههای زندان نگهداری شد.
به همین ترتیب، روزی جلال نورانی را در کابل دیدم. گفت: خانواده را در استرالیا رها کردم، به وطن برگشتم تا خدمت فرهنگی انجام بدهم، زیرا کار در زادگاه مزیت دیگر دارد. پرسیدم: در کجا زندگی میکنید؟ جواب داد: در تعمیر سابقۀ مطبعه، همان دفتر قدیمی خودت. (آگاهی یافتم که در کنج همان اتاق جان سپرد. افراد گرد جنازۀ او هم انگشتشمار بودند.)
اینک اعظم رهنورد زریاب بر شانۀ چند تن محدود تا آرامگاه رسانده شد. اینها تنها مشت نمونۀ بسیار اند؛ ورنه رشتۀ دردناک بیتفاوتی در برابر فرهنگیان سر دراز دارد. از گذشتههای دوردست چنین بوده است: نه سیلاب نخستین به شمار میرود و نه زریاب واپسین.
طبعاً، فراوان بودن تعداد اشتراککنندگان روز جنازه به شخصیت متوفا ارزش نمیافزاید، چنانی که اندک بودن شان از نیکنامی شخص راحل نمیکاهد، اما بیدردی مدعیان عاقبتنیندیش “تاریخ پنجهزار ساله” آدمی را به حیرت میاندازد.
وقتی زندگی قاتلی پایان مییابد یا تفنگسالاری میمیرد، هزاران تن فرهنگی و غیرفرهنگی در پی تابوت – از منزل تا گورستان – شتابان راه میپیمایند. هنگامی که آگاهان عرصۀ هنر و دانش از جهان میکوچند، غیر از خانواده، دوستان و دوستداران کسی در کنار پیکرش به چشم نمیخورد.
چند سطر فوق را نوشتم، زیرا احسان آرینزی نویسندۀ نامور و دوست گرامی برایم پیام تلخی فرستاده بود: “امروز دلم خیلی در هم فشرد. در فاتحۀ استاد اعظم رهنورد تعداد کمی آمده بودند. کارمندان دولت به ذرهبین هم دیده نمیشدند. تا در سرزمین ما حاکمیت تفنگ به جای قلم جاری باشد، به همین حالت خواهیم ماند. حقا که ما “دارندگان تاریخ پنجهزار ساله” قدر فرهنگ و سروران فرهنگی مان را نمیدانیم”.