امروز سالروز درگذشت مولانا جلالالدین محمد بلخی است؛ عارف، شاعر و متفکری که در قرن هفتم هجری و سیزدهم میلادی میزیست. بنا بر روایتهای تاریخی، مولانا در ۱۷ دسامبر ۱۲۷۳ میلادی، برابر با ۲۶ قوس (آذر) ۶۵۲ خورشیدی در شهر قونیه درگذشت.
این روز در کشورهای فارسیزبان و در ترکیه با نام «شب عُرس مولانا» گرامی داشته میشود؛ نامی که در نگاه نخست شاید پرسشبرانگیز باشد: چرا شب وفات یک عارف، «عُرس» نامیده میشود؟
واژه «عُرس» در زبان عربی به معنای پیوند و ازدواج است. عروس به داماد و «عَریسه» به دختر گفته میشود. در سنت عرفانی، این واژه برای بیان لحظهای به کار میرود که روح عاشق از قید تن رها شده و با معشوق حقیقی پیوند مییابد. برخی پژوهشگران نیز گفتهاند که در سنتهای عرفانی هند و آناتولی، «عُرس» گاه بهگونهای عامیانه با مفهوم «عروج» و بالا رفتن روح نیز فهمیده شده است. در هر دو برداشت، «شب عرس» به معنای شب وصال است، نه شب اندوه.
این همان نگاهی است که مولانا به مرگ داشت.
روایت کردهاند که در واپسین روزهای زندگی مولانا، صدرالدین قونوی، عارف و فیلسوف نامدار، به عیادت او رفت. قونوی از اندوه فراق گریست. مولانا با تبسم پرسید: این گریه برای چیست؟ قونوی گفت: فراق تو برای اهل معنا سنگین است. مولانا در پاسخ، مرگ را فراق نخواند و آن را وصال نامید.
این نگاه در اشعار مولانا بارها تکرار شده است. او در دیوان شمس میسراید:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
مرا به گریه میاور، مگو «دریغ دریغ»
به دام دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو «فراق فراق»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو «وداع وداع»
که گور پردهٔ جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست؟
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که هایهوی تو در جوّ لامکان باشد
نگاه مولانا به مرگ، نگاهی تکاملی است. او مرگ را نه پایان، بلکه مرحلهای دیگر از رشد، تعالی و شدن میداند:
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالکٌ الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
مرگاندیشی یکی از کهنترین دغدغههای بشری است. دین، اسطوره، فلسفه و حتی سیاست، هر یک پاسخی به این پرسش بنیادی دادهاند. انسان زمانی که به فانیبودن خود آگاه شد، در پی جاودانگی برآمد؛ برخی آن را در ایمان جستوجو کردند، برخی در تفکر و فلسفه، و برخی در کنش سیاسی و اجتماعی.
در میان این نگاهها، تعریف مولانا از مرگ، صمیمی، عاشقانه و رهاییبخش است. با چنین نگاهی، مرگ نه ترسناک است و نه تهدیدکننده، بلکه مسیر تعالی و رسیدن است. در روزگاری که معنویت در جهان کمرنگ شده و ترس از مرگ برای بسیاری انسانها اضطراب و اندوه وجودی میآفریند، نگاه مولانا میتواند آرامبخش باشد؛ نگاهی که مرگ را نه پایان، بلکه آغاز وصال میبیند.