سخن را از اینجا شروع میکنم که هیچ دو ملتی در منطقه به اندازهی ملت افغانستان و ایران با همدیگر نزدیک نیستند.وقتی از نزدیکی میگویم، منظورم مجاورت جغرافیایی نیست، بلکه اشتراکات تاریخی، هویتی و فرهنگی است. ما در افغانستان حافظ شیرازی را همانقدر متعلق به خود میدانیم که ایرانیها مولانا جلالالدین محمد بلخی را از مفاخر و مشاهیر ایران میدانند. زبان مان واحد، مفاخیر و مشاهیر و فرهنگی مان واحد، و حتا روزگاری یک جغرافیای واحد بودیم و اگر نیک بنگریم، در واقع این دوملت نیمههای جدا شده از همدیگراند.
اشتراکاتی که میان ما و ملت ایران وجود دارد، قاعدتا باید باعث عشقورزی ما به همدیگر شود، اما متاسفانه چندی است که به جای مهرورزی متقابل، شاهد بلندشدن برخی صداهای مهاجرستیزانه در ایران و ایرانستیزانه در افغانستان میباشیم. نمود عینی و بارز آن، سوء رفتار یک مامور پولیس با یک نوجوان مهاجر افغانستانی در ایران و واکنشهای خشمآلود افغانستانی در شبکههای اجتماعی است.
این پرونده نشان میدهد که متاسفانه در هر دو طرف، جای مهرورزی را سوءتفاهم گرفته و اگر دیرتر بجنبیم، احتمال اینکه دشمنان هر دو ملت از سوءتفاهم به وجودآمده استفاده کرده و در راستای جاودانهسازی نفرت میان دوطرف تلاش کنند خیلی هم بعید نیست.
«من متهم میکنم!» این عنوان را از امیل زولا، روشنفکر معروف فرانسوی، وام گرفتهام. زولا در نامهی سرگشادهای که در ۱۳ ژانویهی ۱۸۹۸ در پیوند به ماجرای دریفوس نوشت، دولت فرانسه را به یهودستیزی و حبس غیرقانونی آلفرد دریفوس متهم کرد. عنوان این نامه بود: «من متهم میکنم!»
بسیاریها انتشار این نامه را سرآغاز جنبش روشنفکری در غرب میدانند.
من نیز اینجا از این عنوان استفاده میکنم تا نخبگان، روشنفکران، استادان دانشگاه و روزنامهنگاران دو ملت ایران و افغانستان را مورد خطاب قرار داده و بپرسم که چرا در برابر موج نفرتپراکنی و ستیزهگری که در دوطرف جریان دارد، ساکتاند.
روی سخنم در این یادداشت متوجه کاربران شبکههای اجتماعی در ایران و افغانستان نیست. باری خوزه ارتگا ایگاست، فیلسوف اسپانیایی، عصر مدرن را «عصر طغیان تودهها» خوانده بود. با وامگیری این تعبیرِ آن فیلسوف اسپانیایی، میخواهم بگویم که شبکههای اجتماعی در حال حاضر محل «طغیان تودهها» است. در شبکههای اجتماعی، این تودهها هستند که صدرنشیناند. به همین دلیل، آنها بدون اینکه متوجه پیامد کارهای شان باشند، همه روزه نفرتپراکنی میکنند.
اما گلایهی من از نخبگان، استادان دانشگاه و روشنفکران است که چرا در برابر موج مهاجرستیزی و ایرانستیزی ساکت اند و چرا اجازه میدهند که دشمنان ما در راستای تعمیق نفرت و جاودانهسازی آن تلاش کنند.
آیا اینها قلم و کاغذ ندارند؟ آیا مسوولیت شان این نیست که علیه نفرتپراکنی بایستند؟
مگر رسالت ادبیات چیست؟ فراتررفتن از مرزها و جامعه و تاریخ و غلبه بر تفاوتهای نژادها، زبانها و فرهنگها نیست؟
گفتگوی گوته با اِکرِمان، شاگرد وفادارش یادم آمد. در ۳۱ ژانویه ۱۸۲۷، گوته گفتگویی داشت با این شاگردش در بارهی یک داستان چینی. او وقتی این داستان چینی را خوانده بود، از شباهتهایی که میان آن با داستان منظوم خود به نام «هرمان و دوروته» و رمانهای انگلیسی ریچارد سن یافته بود، شگفت زده شده بود. او با خواندن این داستان، متوجه میشود که اگرچه این کتاب قطعهی جداشده از یک تمدن دورافتاده است، اما نامتعارف به نظر نمیآید و این امر را نشاندهندهی استعداد روح در فراتررفتن از تاریخ و جغرافیه و نژاد تلقی میکند. سپس نتیجهگیری میکند که مسوولیت ادبیات، فراتررفتن از این مرزها، تحکیم همگرایی میان ملل و جلوگیری از خطر تجزیه انسانیت است.
تصور کنید که گوته در اندیشه پل زدن میان دو تمدن متفاوت و دورافتاده از همدیگر (چین و غرب) است و به جلوگیری از خطر تجزیه انسانیت فکر میکند، اما نخبگان ما حتا نمیتوانند دوملتی را که هیچ گونه تفاوت فرهنگی و تاریخی و هویتی ندارند با همدیگر وصل کنند.
از اینجا است که من نخبگان دو طرف را به بیتفاوتی و ناکارآمدی و تماشاگری متهم میکنم.
من برای اینکه نخبگان دو ملت را بیشتر متوجه مسوولیتهای شان بسازم، الگوی دیگری از کار روشنفکری را برای دوستان مطرح کنم که امروزها ما دو ملت به صورت جدی به آن نیاز داریم: «الگوی رومن رولان»
رومن رولان، نویسنده و متفکر فرانسوی است که در سالهای جنگ جهانی اول میزیست. جنگ جهانی اول که از آن به نام «جنگ بزرگ» یاد میشود، جنگی بود که از ۲۸ ژوئیه ۱۹۱۴ تا ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ اتفاق افتاد و اکثر قارهها از جمله اروپا، افریقا، غرب آسیا، جزایر اقیانوس، چین، هند و اقیانوس اطلس را درگیر خود کرد. یکی از ویژگیهای اصلی و اساسی این جنگ، نفرتپراکنی ملی بود که توسط همهی جناحهای درگیر به آن دامن زده میشد. فرانسویها به آلمانیها فحش و دشنام میدادند و در مطبوعاتِ خود از آنها چهره دد و دیو ترسیم میکردند و آلمانیها از فرانسویها.
یکی از اقشاری که در این جنگ به گونهی گسترده مشارکت داشت، روشنفکران کشورهای درگیر جنگ بود. آنها به تبلیغاتچیهایی تبدیل شده بودند که حیثیت سپاهیان قلم بهدست را داشتند و علیه کلیتِ یک ملت دیگر سمپاشی و نفرتپراکنی کرده و در نوشتهها و تبلیغات خود کوچکترین جنبهی انصاف را نیز رعایت نمیکردند. رومن رولان میگوید که آنچه من به تجربه دریافتم این است که این قلم بهدستان بیرحمتر و غیرمنصفتر از سپاهیان بودند. در حالی که این سپاهیاناند که در سنگرها حضور دارند، اما «از قضا نزد کسانی که دست به عمل نمییازند، نفرت ابعاد سرسختانه و بیرحمانهای مییابد و ویژگیهایی کسب میکند که برخی روشنفکران نمونههای وحشتناکی از آن را به تصویر میکشند.»
در چنین زمانهای، رومن رولان، که در آن زمان چهل و هشت ساله بود، بر خلافِ جو روزگار و جریانِ غالب، علیه نفرتپراکنی مبارزه میکند. او که در این زمان در سوییسِ بیطرف زندگی میکرد شروع میکند به نوشتن و انتشار یکسری مقالات، یادداشتها و نامهها در روزنامهها و مطبوعات. محتوای مقالات و نامههای او را مذمت نفرتپراکنی علیه کلیتِ یک ملت و انتقاد جدی از روشنفکران تشکیل میدهد. او به فرانسویها یادآوری میکند که آلمان سرزمین بربرها نیست، بلکه کشور گوته و دهها دانشمند و هنرمند تاثیرگذار هم است. و همچنان از آلمانیها میپرسد که «شما نوادهگان گوته هستید یا نبیرهگان آتیلا؟ آیا با نیروهای ارتش دشمن میجنگید یا با روح انسان سر نبر دارید؟» و بدین طریق، نگاهی سنجشگرانه و انتقادی به فرهنگ آلمان میاندازد.
آنچه باعث شده بود تا او، در بحبوبه نبرد، علیه نفرتپراکنی مبارزه کند، هراس از جاودانهشدن نفرت بود. او میدانست که با این نوشتههایش جنگ متوقف نمیشود، اما میخواست در فردای پایان جنگ و در زمان صلح، ملتها آن قدر از همدیگر متنفر نباشند که نتوانند به چشم همدیگر نگاه کنند. او برای ایام پس از جنگ برنامه میریخت تا به صلح عادلانه و پایدار کمک کند.
موضعگیریهای او علیه نفرتپراکنی باعث میشود که در کشور خود متهم به خیانت ملی شود و حتا پدر و تعدادی از دوستان فرانسوی و آلمانیاش از او فاصله بگیرند. او از ترس اینکه مبادا مادرش نیز از او فاصله بگیرد، در ۹ نوامبر ۱۹۱۴ نامهای برایش مینویسد و میگوید: «سعی کنیم به رغم همهی سخنان ناجوانمردانهای که هنوز شاید به من بگویند و به یقین در آینده خواهند گفت، رابطه مان را زیاد تحت تاثیر قرار ندهیم.»
از هر طرف، فحش و دشنام نثارش میشود، مانند این فحشنامه که در آن خطاب به رولان گفته شده است: «مردک بیوطن… روزنامه لوتان حقیقت وجودیات را میگوید. ای کودن پرمدعا… تو در نوشتن و اندیشیدن به یک اندازه ناتوانی!» و سپس میافزاید: «ای چکمهلیس! این شخصیت درخور رذل نوکرصفتی است که در برابر کسی که نیرومندتر میپنداردش خم و راست میشود. صورت تو را باید با تفهایی شستوشو داد که سزاوار تو است؛ با تفِ فرانسویهای شرافتمند.»
با این همه، رومن رولان به مبارزهی خود ادامه میدهد و از این فحشها و دشنامها و اتهامها نمیترسد، تا اینکه صدایش موافقان خود را در میان تمام ملتها در مییابد. او پس از جنگ به عنوان تاثیرگذارترین چهرهی صلحگرای اروپایی شناخته میشود و جایزه نوبل ادبیات را میگیرد.
میخواهم به نخبگان ایران و افغانستان بگویم که از رومن رولان بگیرید. او میان فرانسه و آلمانی که درگیر جنگ بودند، میخواست پل بزند. میان افغانستانیها و ایرانیها که خوشبختانه تا هنوز جنگی وجود نداشته است. پس چرا مهاجرستیزی و ایرانستیزی را نقد نمیکنید؟ چرا تا هنوز یک چهار مقاله در روزنامههای کشور در نقد مهاجرستیزی و ایرانستیزی ننوشتهاید؟
از چه میترسید؟ از افکار عامه؟ تو که سیاستمدار نیستی که دنبال آرای مردم باشی. تو روشنفکر هستی و مسوولیت تو مطلعسازی و هدایتگری افکار عامه است، نه دنبالهروی از آن.
تو سقراط سرزمینت باش؛ کسی که در تقابل با افکار عامه حاضر شد جام شوکران بنوشد اما از هدایتگری دست نکشید.
شجاع باش، و در نقد تندرویها و نفرتپراکنیها بنویس!
اینکه تا هنوز سکوت کردهای و چند مقالهای علیه این موج نفرتپراکنی و مهاجرستیزی ننوشتهای، حق دارم که تو را متهم به خیانت به روشنفکری بکنم یا خیر؟
من متهم میکنم!