احمدشاه مسعود قهرمان ملی کشور، در کورههای دشوارِ مبارزه در افغانستان بزرگ شد و از ۱۹ الی ۴۹ سالهگی، مدت سیسال حیات و جوانیِ خود را در مبارزه برای آزادی افغانستان گذشتاند.
مسعود، تجربۀ خوبی از روزگار آموخته بود، با درایت و ایستادهگی بیمانندی، در برابر تجاوز و استعمار افغانستان از سوی کشورهای همسایه ایستاد و عمر عزیزِ خود را در این مبارزۀ مقدس صرف کرد و در همین راه، در ۱۸ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی به شهادت رسید.
مسعود، در پنجشیر زاده شد و در کابل و هرات زندهگی کرد، از یک خانوادۀ نظامی سر بلند کرد و یگانهشخصیتِ تاریخ افغانستان است که با مبارزهاش طلسم محکومیت و مظلومیت را در افغانستان شکست و ثابت ساخت که حاکمیت مربوط کسانی میشود که در راهِ آن مبارزه میکنند.
احمدشاه مسعود قهرمان ملی افغانستان، معتقد بود که حق گرفته میشود و باید در راه گرفتنِ حق مصمم بود.
در جریان مبارزه برضد دولتهای دستنشاندۀ شوروی و حاکمیت طالبان، اکثریت تنظیمها و فرماندهان زیر بارِ منتِ کشورهای همسایه رفتند، ولی مسعود خود را از قیدوبندِ همسایههای آزمند دور کرد و در اوج مشکلات، مبارزۀ خود را با همکاری مردم و کمکِ ناچیز بیرونی به پیش برد.
رهبـری مسعود
مسعود شخصیتی محبوب و مردمی بود، همکاریِ مردم با او بسیار صادقانه و بیآلایش بود. باری آقای عزمالدین خان، یکتن از همکاران دستگاه امنیتی مسعود به من قصه کرد:
در حملۀ هشتم روسها به درۀ پنجشیر، روسها نقشه و پلان جنگیِ این حمله را با نظامیان بلند رتبه و مشاوران نظامی طرح کردند. برای عملی ساختنِ این نقشۀ جنگی، آنها در سفارت یوگوسلاویا با ببرک کارمل موضوع را در میان گذاشته و طرح حملۀ بزرگِ قوای شوروی به درۀ پنجشیر را روی نقشه به همکاران افغانستانی خود نشان دادند.
راز این حملۀ بزرگ، توسط یک خانهسامان «ملازم» دفتر سفارت به مسعود رسید:
زمانیکه نظامیان و مشاورینِ بلندرتبۀ شوروی، موضوع حملۀ هشتم را روی نقشه طرح و روی کاغذ پلان حمله را ترسیم کرده و به ببرک کارمل تشریح میکنند، بعد آن را پاره کرده و در باطلهدانی میاندازند.
موظفِ صفاکارِ این دفتر که اهل کابل بوده و علاقهمندی خاصی به احمدشاه مسعود و مبارزاتِ او داشته است، تمام کاغذهای پارهپاره شده را از باطلهدانی جمع کرده و ذریعۀ نفر ارتباطی به درۀ پنجشیر، سنگر مقاومت احمدشاه مسعود، روان میکند.
مسعود «رح» با استخدام ترجمان روسی و پیوند پارههای نقشه، رد پای روسها و حملۀ هشتمِ آنها را کشف کرده و پیشاپیش برای این جنگ بزرگ آمادهگی میگیرد. «از این نمونهها، موارد زیادی در آرشیف استخباراتیِ مسعود وجود دارد. امیدوارم همکاران استخباراتی آمرصاحب به این موضوع با جزییات و دقت بپردازند.»
احمدشاه مسعود در ۳۰ سال مبارزۀ نفسگیر و خستهگیناپذیر، در کورۀ مبارزات گرمِ مسلحانه به پختهگی رسید و با وجود جنگیدن و دفاعِ دوامدار از سرزمین افغانستان؛ مهربانی، انساندوستی و عطوفت از سیما و رفتارش رخت نبست.
مقاومت و ستاد بزرگِ فرهنگی
در زمان مقاومت ملی، من سه سال خبرنگار هفتهنامۀ پیام مجاهد بودم. این هفتهنامه از نشانی جبهۀ مقاومت به نشر میرسید. چندین بار با آمرصاحب در پیوند به موضوعاتِ مختلف دیدار داشتم و با ایشان صحبت کردم. من مسعود را شخصیتی اخلاقمدار، دراک، تیزبین، سخنشنو، آدمشناس، حقبین، متین، با نظم، نظیف و جوانمرد یافتم.
به تاریخ اسد ۱۳۸۰ خورشیدی، آمرصاحب تعدای از فرهنگیها را برای ساختن یک ستاد بزرگ فرهنگی به خواجه بهاءالدین ولایت تخار خواست، من هم بنا به خواهش آمرصاحب جهت گرفتن گزارشی از خطوط جبهه آنجا بودم.
توریالی غیاثی، رییس فرهنگی وزارت خارجۀ دولت اسلامی افغانستان، که وی از جمله شرکتکنندهگان این مجلس بود، گفت: آمرصاحب با فرا خوانی شخصیتهای مهمِ فرهنگی و سیاسی از بیرون و داخل افغانستان مانند: داکتر محیالدین مهدی، عبدالحی خراسانی، عبدالحفیظ منصور، توریالی غیاثی، محمد علم ایزدیار، صاحبنظر مرادی و همچنان با برقراری تماس و رایزنی با احمدولی مسعود در انگلستان و افراد ارتباطی در دیگر کشورها، از آنها فهرستی از شخصیتهای علمی، سیاسی، فرهنگی را برای یک کار بزرگ خواست.
به قول آقای غیاثی، آمرصاحب میخواست بنیاد یک «دولت بزرگ ملی و با معنا» را پایهگذاری کند و ابتدا آغاز کرد از پایهگذاری نهاد سیاستگذاری و فرهنگی در جبهۀ مقاومت.
مسعود، محبوبِ یارانش
من روزها و شبها را در نزدیکترین اتاقی که آمرصاحب از آن برای نماز جماعت استفاده میکرد، بودوباش داشتم. بین من و آمرصاحب، کلکین فرشیییکه قسمتهای بالایی آن شیشه نیز داشت، فاصله بود. این حایل پرده داشت و صـدا از آن عبور میکرد.
حدود ۲۱ روز من در این اتاق بود و باش داشتم، در حالیکه به جز من دیگر هیچ کسی در این اتاق نبود و اجازه نداشت بود و باش کند. من مسعود بزرگ را انسانی کاملاً استثنایی یافتم. کمتر خواب میکرد و بیش از همه کار میکرد. گاهی اوقات ساعاتِ بین دیگر و شام کتابچۀ یادداشتهای خود را کشیده و چیزهایی یادداشت میکرد. یک روز بعد از نماز دیگر که بهجز من در باغ قاضی کبیر کسِ دیگری نبود، از فاصلۀ دور از زیر چنارها که مقابل صفه و اتاق خواب آمرصاحب قرار داشت، دیدم که او در کتابچهیی چیزی مینویسد. برایم جالب بود که آمرصاحب چه یادداشت میکند. کنجکاوی کردم، یک تن از محافظان آمرصاحب در این مورد گفت: «آمرصاحب کتابچههای یادداشت دارد و در آنها گاهی چیزهایی مینویسد.»
در مدتی که من در باغ قاضی کبیر مرزبان بودم، متوجه شدم که آمرصاحب دوبار بهخاطر ملاقات و بار دیگر بهخاطر تداوی دندانِ خود به کشور تاجیکستان سفر کرد. در هر دو بار وقتی آمرصاحب از خواجه بهاءالدین ولایت تخار بیرون شد، همکاران آمرصاحب، فلم سفر اروپایی آمرصاحب را در تلویزیون مانده و همه تماشا میکردند.
متوجه شدم که آمرصاحب مسعود چقدر بینِ همکاران نزدیکِ خود محبوبیت دارد که در نبودش طاقت نمیکنند و دلِ خود را به دیدن فلمهایش تسلا میسازند!
باری در همان روزها، جوانی که چای و نان را به آمرصاحب میآورد، در پاسخِ پرسشی گفت:«من افسر اردو بودم و در زمان جهاد اسیر مجاهدینِ آمرصاحب شدم. بعد از مدتی که تحت نظارت بودم، آزاد شدم و داوطلبانه در خدمت آمرصاحب قرار گرفتم.»
یک روز به وی گفتم: من یک بیک دارم که در اتاق نزدیک بودوباشِ آمر صاحب جابهجاست. وقتی اینجا آمدم، هیچکس نپرسید که در بین بیکت چیست.
به او گفتم: میترسم که دشمن از این خلای امنیتی استفاده کرده، خدایناخواسته حادثهیی رخ دهد.
او در پاسخ گفت:«شاید خودت را همکاران آمرصاحب میشناسند، ورنه دیگران را موظفین تلاشی میکنند.»
اما برای من از این ناحیه خیلی تشویش پیدا شد. در آن زمان به ملای آمرصاحب ـ جوانی که مسعود بزرگ نمازهای صبح و شب (اوقاتی که در قرارگاه میبود) را به امامتِ او بهجا میآورد ـ موضوع را گفتم. پاسخ داد: «توکل به خدا، آمرصاحب خودش به این موضوعات دقتِ زیاد دارد.»
وداع با مسـعود
روزها گذشت، جلسههای ستاد بزرگی که آمرصاحب آنها را خواسته بود، چندین نوبت با حضور خودش برگزار شد. به قول توریالی غیاثی، آمرصاحب دوباره همۀ کسانی را که خواسته بود رخصت کرد، گفته شده بود که در موعد دیگر بازهم میبینیم و قرار شد به تاریخ ۱۷ سنبلۀ، ۱۳۸۰ خورشیدی، من و حفیظ منصور، مدیر مسوول هفتهنامۀ پیام مجاهد، جانب درۀ پنجشیر رهسپار شویم.
بکس و دستکولهای خود را گرفتیم. در فاصلۀ ۱۵ دقیقهیی ما، میدان هوایی چرخبالها بود و ما در حویلی قرارگاه آمرصاحب – باغ قاضی کبیر مرزبان، منتظر بودیم تا چرخبال بیاید و طرفِ خانه و کاشانۀ خود، پنجشیر برویم.
حوالی ۳ بعد از چاشت ۱۷ سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی بود، ناگهان آمرصاحب را در صحنِ این قرارگاه دیدیم که تازه وضو گرفته بود تا به نماز آمادهگی بگیرد. دستانش تر بود و بدون مقدمه از منصور پرسید: تا حال نرفتین؟
منصور گفت:«نی آمرصاحب، منتظر طیاره استیم، میگویند در هوا است.»
آمرصاحب فوری به گلستان ـ مسوول سوق و اداره ـ هدایت داد تا ما را به پنجشیر انتقال دهد.
تروریستان چگونه خود را به آمرصاحب رساندند؟
در روزهای بودوباشِ خود در باغ قاضی کبیر مرزبان – مرکز فرماندهی احمدشاه مسعود ـ گهگاه دق میآوردم و به تعمیری که از باغ فاصلۀ زیادی نداشت و آنرا نمایندهگی وزارت خارجه میگفتند، میرفتم و در آنجا با داوود نعیمی، فهیم دشتی، امان طیب و تعداد دیگری از جوانان مقیمِ آن دفتر صحبت میکردم.
یک روز که تازه به مقر وزارت خارجه رسیده بودم، داوود نعیمی دوستم را که در آن روزها با یوسف جاننثار و فهیم دشتی مصروف تهیۀ فلم مستندی از جبهات بودند، دیدم و بعد از سلاموعلیک به من گفت:«بیا برویم در اتاق پهلو با دو عرب که چندین روز است اینجا استند و با مردم الفت و صحبتی ندارند، چند کلمه عربی بگو.» به نعیمی گفتم که محاورۀ عربیام چندان خوب نیست، اما نعیمیصاحب شله شد و مرا به اتاق آنها برد.
وقتی وارد اتاق آنها شدم، سلام دادم. هر دو عربها با پیشانی ترش و چشمان برآمده، جواب سلامم را ندادند. به عربی پرسیدم که چطور استین.
بازهم جوابی نشنیدم. آنها دست و پایِ خود را گم کرده بودند، بسیار وارخطا و سراسیمه معلوم میشدند. چند لحظه ایستاده ماندم، چهار اطرافِ اتاق را دیدم، در یک طرف کالاها و جمپرهای آنها، یکسو بیک کمره و بوتهایشان و جانب دیگر دستمالهای روی و چپلکهایشان افتاده بود.
بعد از لحظهیی مکث، از اتاق آنها بیرون شدم و به نعیمی گفتم: اینها مثل حیوان استند، هیچ گپ نزدند!
نعیمی گفت: این دو عرب با هیچکس گپ نمیزنند.
این دیدار شاید دو یا سه روز پیش از حادثۀ شهادت آمرصاحب رخ داد. هرچند پیش از حادثه، هنگامیکه این تروریستان در مهمانخانۀ آستانه در پنجشیر بودوباش داشتند، کارمند مهمانخانۀ آستانه به مسوولان خود گزارش داده بود که این افراد مشکوک استند و تا نیمههای شب خواب ندارند. آنها تمام شب با هم گپ میزنند و مصروفِ بکسها و کمرۀ خود استند.
متأسفانه هیچ مسوولی به این گزارش مهم توجه نکرد.
مقالۀ تحقیقیِ پیام مجاهد
به تاریخ ۲۶ میزان سال ۱۳۸۰ خورشیدی، هفتهنامۀ پیام مجاهد، نوشتهیی تحقیقی را از عبدالحفیظ منصور چاپ کرد. منصور پرسیده بود: «مسوول ترور احمدشاه مسعود کیست؟»
در این مقاله نگاهی به گذشتۀ سازمان القاعده انداخته شده و اسامه بنلادن به معرفی گرفته شدبود. همچنین در مورد چگونهگی ورود تروریستان به منطقۀ پروان – کاپیسا نوشته شد: «دو تروریست عرب، در پوشش خبرنگار، از شهر کابل به استاد سیاف یکتن از مجاهدین مستقر در گلبهار زنگ میزند و از استاد میخواهد که زمینۀ سفر خبرنگاران را به مناطق تحت کنترول دولت مهیا سازد.
این دو تروریست چنان وانمود نمودند که در صدد تهیۀ یک فلم مستند اند. این دو تروریست بلافاصله به بسمالله خان فرمانده عمومی مجاهدین در شمال کابل معرفی میشوند و بسمالله خان، زمینۀ بازدید را برای آنها از خطوط مقدمِ جبهه در دو سرکۀ بگرام مساعد میسازد.
محمد نذیر یک تن از دستیاران بسمالله خان که این دو تروریست را تا جبهه همراهی کرده، میگوید:«این دو برخلاف سایر خبرنگاران تمایلی به صحبت با مردم نداشتند و به پرسوجو از مجاهدین راجع به وضعیت نمیپرداختند. حین رفت و برگشت به جبهه به راننده تأکید میکردند که از سرعت موتر بکاهد؛ زیرا وسایل فلمبرداری آنها صدمه میبیند.»
کرامتالله صدیق مدیر دانشجویان دانشگاه البیرونی که در مدت اقامتِ دو تروریست در شمال کابل وظیفۀ ترجمانی آنها را به عهده داشت، میگوید:«این دو تروریست با استاد ربانی، استاد سیاف، بسمالله خان، اسرای پاکستانی در پنجشیر دیدار و مصاحبه کردند.»
شبی در دهنۀ درۀ پنجشیر جلسهیی میان استاد ربانی، استاد سیاف و احمدشاه مسعود صورت گرفت. این دو عرب با اصرار خواستند که به آنها اجازه داده شود که از این سه تن بهطور یکجا فلمبردای کنند، اما از سوی محافظان استاد سیاف به آنها اجازه داده نشد.
غلامحیدر، مهماندار آنها در مهمانخانۀ آستانه پنجشیر میگوید:«آنها علاقهیی به صحبت و تماسگیری با کسی نداشتند. شبها وقتی دیگران به خواب میرفتند، آنها برق اتاق خود را روشن کرده و به گفتوگو میپرداختند.» او از پشت کلکین دروازۀشان چند بار دیده بود که شبانه در بکسِ خود مصروف بودند.
غلامحیدر میگوید:«این حرکات غیرمعمولِ دو عرب سوالاتی در ذهنش ایجاد کرده بود و از مقامهای بالایی خواستار اجازۀ تفتیش از این دو عرب گردید، ولی این حرکات غیرعادیِ آنها از طرف مقامهای امنیتی، به سادهگی این دو عرب حمل گردید و اجازۀ بازرسی به آنها داده نشد.»
وﻗﻮع ﺣﺎدﺛﻪ و ﻏﻢ ﻣﺮدم
ﺑﻪ ﺗﺎرﯾﺦ ۱۷ ﺳﻨﺒﻠﻪ، ﻣﺎ ﺑﺎ ﭼﺮﺧﺒﺎل ﺟﺒﻬﮥ ﻣﻘﺎوﻣﺖ، ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺸﯿﺮ رﺳﯿﺪﯾﻢ و ﻓﺮدای آن
روز وﻇﯿﻔﻪ رﻓﺘﻢ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ. ﺷﺐ ﻫﺎ دﯾﮕﺮ ﻣﻀﻤﻮﻧﯽ ﻧﺒﻮد، ﮔﺎﻫﯽ ﭘﯿﺶ از ﺷﯿﻨﺪن اﺧﺒﺎرِ رادﯾﻮﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻣﯽرﻓﺘﻢ. در ﺧﻮاب ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺎم ﺧﺎﻧﮥ ﻣﺎ ﻟﺮزﯾﺪ و
اﯾﻦ ﮐﺎر ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎر ﺗﮑﺮار ﺷﺪ.
در ﻗﺮﯾﮥ ﻣﺎ ﺑﺎم ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ وﺻﻞ اﺳﺘﻨﺪ و از ﯾﮏ ﺑﺎم ﺑﻪ دﯾﮕﺮ ﺑﺎم رﻓﺘﻦ ﮐﺎر آﺳﺎﻧﯽ اﺳﺖ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﮐﻪ در ﺑﺎم ﺑﺰﻫﺎ اﺳﺘﻨﺪ و ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮت ﯾﺎ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی، اﯾﻦ ﻃﺮف و آن ﻃﺮف ﻣﯽ روﻧﺪ. ﺧﻮاﺑﯿﺪم و ﺻﺒﺢ ﻣﻼاذان ﺑﺎزﻫﻢ ﺑﺎم ﺧﺎﻧﮥ ﻣﺎ ﻟﺮزﯾﺪ و ازﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮون ﺷﺪم، دﯾﺪم ﻣﺎﻣﺎﯾﻢ ﻋﺒﺪاﻟﺮﺣﯿﻢ
ﻋﺰﯾﺰﭘﻮر ﮐﻪ در ﻣﻔﺮزۀ ﻫﻮاﯾﯽ ﭘﻨﺠﺸﯿﺮ وﻇﯿﻔﻪ داﺷﺖ و ﻫﻤﯿﺸﻪ خبرهای رادﯾﻮﻫﺎ را ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺑﻪ ﻣﻦ اﺷﺎره ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﻪﺑﺎم ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
ﭼﻬﺮهاش ﺑﺴﯿﺎر ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮد، ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺣﺘﻤﺎً ﮐﺪام وﻻﯾﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ ﻃﺎﻟﺒﺎن ﺳﻘﻮط ﮐﺮده اﺳﺖ. از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ: خبرها را ﺷﺐ ﺷﻨﯿﺪی. ﮔﻔﺘﻢ ﻧﯽ، ﭼﯽ ﮔﭗ ﺷﺪه ﻣﺎﻣﺎ؟
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺧﺪا ﯾﮏ ﮐﺎر ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺪ رخ داده، آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ زﺧﻤﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ!
ﮔﻔﺘﻢ دروغ اﺳﺖ، ﻣﺎ ﺧﻮ پریروز ﺷﺎم از ﭘﯿﺸﺶ آﻣﺪﯾﻢ ﺧﯿﺮﺗﯽ ﺑﻮد. او ﮔﻔت:«ﻧﯽ ﺑﻌﺪ از آﻣﺪن ﺷﻤﺎ دﯾﺮوز ﭼﺎﺷﺖ زﺧﻤﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ.»
ﺟﺎن از دﺳﺖ و ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮآﻣﺪ، ﭘﺮﺳﯿﺪم زﺧﻤﯽ اﺳﺖ، ﮔﻔﺖ ﺑﻠﯽ!
ﮔﻔﺘﻢ در ﮐﺠﺎ و ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ:«ﺗﻮﺳﻂ دو ﺗﺮورﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺒﺮﻧﮕﺎر، در ﺧﻮاﺟﻪ ﺑﻬﺎءاﻟﺪﯾﻦ»
روﺣﯿﮥ ﺧﻮد را از دﺳﺖ دادم، ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﻤﯿﻖ اﺳﺖ. ﺣﺪس و ﻧﮕﺮاﻧﯽﻫﺎی ﻣﻦ ﺑﯽﺟﺎ ﻧﺒﻮده، در اﻃﺮاف آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ در اﯾﻦ اواﺧﺮ ﺗﺪاﺑﯿﺮ اﻣﻨﯿﺖ ﺧﻮﺑﯽ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ.
ﻣﺎﻣﺎﯾﻢ را در ﺳﺮ ﺑﺎم رﻫﺎ ﮐﺮده، ﻣﻮﺗﺮ ﺟﯿﺐ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﻮط ﮐﻤﯿﺘﮥ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺑﻮد، آنرا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﭙﮥ ﺳﺮﯾﭽﻪ ـ ﺟﺎﯾﯽ ﯾﮏ ﺑﺨﺶ اﻣﻨﯿﺖ و ﻣﺨﺎﺑﺮۀ ﻋﻤﻮﻣﯽ و ﺗﻠﻔﻮن ﺳﺘﻼﯾﺖ آنﺟﺎ ﺑﻮد ـ رﻓﺘﻢ.
در رﻓﺘﻦ ﺑﻪﺳﻮی ﺑﻠﻨﺪی اﻣﻨﯿﺖ، دو ﺑﺎر ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻮﺗﺮ از ﻧﺰدم ﭼﭙﻪ ﺷﻮد. ﺷﺎه ﻧﻮرﺧﺎن ﯾﮏﺗﻦ از ﻣﺴﻮولان اﻣﻨﯿﺖ را در آنﺟﺎ دﯾﺪم. از ﻣﻮﺿﻮع ﭘﺮﺳﯿﺪم، وی ﻣﻮﺿﻮع را ﺑﺴﯿﺎر ﺳﻄﺤﯽ ﺟﻠﻮه داد.
ﺑﺎ ﻧﺎ ﺑﺎوری ﺗﻤﺎم، وﻗﺖﺗﺮ از دﯾﮕﺮ روزﻫﺎ، ﻃﺮف ﮐﻤﯿﺘﮥ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ـ دﻓﺘﺮﻫﻔﺘﻪ ﻧﺎﻣﮥ ﭘﯿﺎم ﻣﺠﺎﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﮥ دﺷﺘﮏ ـ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮدم. آنﺟﺎ ﻧﯿﺰ خبرها
ﺿﺪوﻧﻘﯿﺾ ﺑﻮد.
ﮐﻤﯿﺘﮥ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ وﻇﯿﻔﻪ داد ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﺑﺮۀ ﺳﺮﯾﭽﻪ رﻓﺘﻪ و ﻣﻮﺿﻮع زﺧﻤﯽ ﺷﺪن آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ را ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﻨﻢ. از ﻣﺮﮐﺰ ۲۵ اﺑﺘﺪا ﺑﻪ ﻋﺒﺪﷲ ﻟﻐﻤﺎﻧﯽ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻗﺴﯿﻢ ﻓﻬﯿﻢ وﺻﻞ ﺷﺪم و ﺧﻮد را ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮدم و ﭘﺮﺳﯿﺪم ﮐﻪ آﻣﺮ ﺻﺎﺣﺐ در ﭼﻪ وﺿﻌﯿﺖ اﺳﺖ؟
ﻓﻬﯿﻢ ﺧﺎن، ﻧﻮرﻣﺎل ﮔﺰارش ﭼﮕﻮﻧﻪﮔﯽ وﺿﻌﯿﺖ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد و ﮔﻔﺖ:«زﺧﻢ ﻫﺎی آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﺳﻄﺤﯽ اﺳﺖ و ﺑﻪ زودی ﺑﺎ رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﮔﭗ ﺧﻮاﻫﺪ زد.»
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻓﻬﯿﻢ ﺧﺎن ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺒﺮﻫﺎی ﻣﺄﯾﻮس ﮐﻨﻨﺪه در ﻣﻮرد آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﺷﻨﯿﺪه ﻣﯽ ﺷﻮد. اﮔﺮآﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ، دل ﻣﺮدم ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﺷﻮد.
ﻓﻬﯿﻢ ﺧﺎن ﮔﻔﺖ:«ﺑﺮادر ﻋﺰﯾﺰ، ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ زﺧﻤﯽ اﺳﺖ و ﺷﻤﺎ ﺷﻠﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﭗ ﺑﺰﻧﺪ.
زﯾﺎد اﺻﺮار ﻧﮑﻨﯿﺪ، ﺑﻪزودی و انﺷﺎءﷲ ﺑﻬﺒﻮد ﯾﺎﻓﺖ، ﺑﺎز ﮔﭗ ﻣﯽ زﻧﺪ.»
ﻣﻦ در ﺗﻼش ﭘﯿﺪا ﮐﺮدن ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺑﻮدم و ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﺟﻨﺎزۀ ﻣﺴﻮول ﻧﻤﺎﯾﻨﺪهﮔﯽ وزارت ﺧﺎرﺟﻪ، آﻗﺎی ﻋﺎﺻﻢ ﺳﻬﯿﻞ از ﺧﻮاﺟﻪ ﺑﻬﺎءاﻟﺪﯾﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﯾﮥﺷﺎن واﻗﻊ ﻧﻮﻟﯿﺞ آورد ه ﺷﺪه و دﻓﻦ ﻣﯽﺷﻮد.
ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﮥ ﻧﻮﻟﯿﺞ ﭘﻨﺠﺸﯿﺮ رﻓﺘﻢ، آنﺟﺎ ﺗﻌﺪادی ﻏﻤﻨﺎک و ﮔﺮﻓﺘﻪ در ﺣﺎل دﻋﺎ ﺧﻮاﻧﺪن ﺑﺎﻻی ﺟﻨﺎزه ﻋﺎﺻﻢ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻧﻤﺎز ﺟﻨﺎزه ﺗﻤﺎم ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ از دﻓﻦ، اﻣﺎن ﷲ ﻃﯿﺐ و داوود ﻧﻌﯿﻤﯽ را در آنﺟﺎ دﯾﺪم، ﭘﺮﺳﯿﺪم ﮐﻪ از آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﭼﻪ اﺣﻮال اﺳﺖ.
ﻧﻌﯿﻤﯽ ﺑﺎ ﺧﻮن ﺳﺮدی ﺟﻮاب داد ﮐﻪ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮب ﺑﻮد و در ﺣﺎدﺛﮥ ﻣﺬﮐﻮر ﻋﺎﺻﻢ ﺳﻬﯿﻞ ﻣﺴﻮول ﻧﻤﺎﯾﻨﺪهﮔﯽ وزارت ﺧﺎرﺟﻪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪه، ﻣﺴﻌﻮد ﺧﻠﯿﻠﯽ و ﻓﻬﯿﻢ دﺷﺘﯽ زﺧﻢ ﺑﺮداﺷﺘﻪ اﻧﺪ.
اﺣﻮال دﻗﯿﻖ ﻧﯿﺎﻓﺘﻢ، ﺷﺎم ﺷﺪ و ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻢ.
ﺧﺎﻧﻪام ﮐﻪ ﯾﮏ اﺗﺎق ﺑﯿﺶ ﻧﺒﻮد، ﻗﻔﻞ ﺑﻮد، اوﻻدﻫﺎﯾﻢ ﮐﺎﺑﻞ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. در ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺷﺐ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﮐﻪ در دم دروازه امﮐﺴﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪه اﺳﺖ، ﭘﯿﺶ رﻓﺘﻢ و دﻗﺖ ﮐﺮدم، دﯾﺪم ﭘﯿﺮه زﻧﯽ روی ﺑﻪ ﺧﺎک اﻓﺘﯿﺪه. وارﺧﻄﺎ ﺷﺪم و ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﯿﺮت اﺳﺖ؟
دﯾﺪم ﺧﺎﻟﮥ ﻣﺎدرم اﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪم ﺧﺎﻟﻪ ﺑﯽﺑﯽ ﭼﯽ
ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺳﺮِ ﺧﻮد را از ﺧﺎک ﺑﺎﻻ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:«آﻣﺪی ﺑﭽﯿﻢ، ﻣﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﺑﻮدم، ﻫﻤﻮ ﺑﭽﻪ (آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ)
ﭼﻄﻮری اﺳﺖ، ﺧﺎک ده دﻫﻨﻢ ﻣﺮدم ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ زﺧﻤﯽاﺳﺖ. ﺧﺪا ﻧﺨﻮاﺳﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، دﺷﻤﻦ ﻫﺎﯾﺶ زﺧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
ﻣﻦ آﻣﺮ را زﯾﺎد دوﺳﺖ دارم، آﻣﺮ ﭘﺸﺖ و ﭘﻨﺎهِ ﻣﺎ ﺑﻮد.» ﺧﺎﻟﻪ ﺑﯽﺑﯽام، در اداﻣﻪ ﮔﻔﺖ:
«دﺷﺖﻫﺎ رﻓﺘﯿﻢ، ﺑﻪ ﮐﻮهﻫﺎ رﻓﺘﯿﻢ، ﺑﯽ ﻧﺎﻧﯽ و ﺑﯽ آﺑﯽ و ﺑﯽ ﺧﻮاﺑﯽﻫﺎ را دﯾﺪﯾﻢ، ﺑﻤﺒﺎرد ﺷﺪﯾﻢ؛ ﺑﺴﯿﺎر
زﺣﻤﺖﻫﺎ را ﺑﺎ ای ﺑﭽﻪ ﻣﺎ دﯾﺪﯾﻢ، ﺑﺴﯿﺎر دوﺳﺘﺶ دارم.» این پیر زن ادامه داد:«ﺗﻤﺎم اوﻻدﻫﺎ و زﻧﺪهگیم ﯾﮏﻃﺮف و دوﺳﺘﯽ ﻣﺴﻌﻮد دﯾﮕﺮ ﻃﺮف اﺳﺖ. ﺑﭽﯿﻢ ﺗﻮ ﺧﻮ در ﮐﺎن ﮔﭗ اﺳﺘﯽ، اﺧﺒﺎر ﻣﯽﮐﺸﯽ، راﺳﺖ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ آﻣﺮ را ﭼﯽ ﺷﺪه، ﭼﻪ ﺧﺎک ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎ ﺷﺪ، ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻘﺖﻫﺎ و زﺣﻤﺖﻫﺎ را ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯽ آدم ﻃﺎﻗﺖ ﮐﺮدﯾﻢ و ﻣﯽﮔﻔﺘﯿﻢ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺗﺎرﻣﻮﯾﺶ را ﮐﻢ ﻧﮑﻨﺪ.»
ﻣﻦ ﮐﻪ در ﺟﺮﯾﺎن روز ﺗﻼشﻫﺎی زﯾﺎدی ﺑﺮای ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﻮﺿﻮع ﮐﺮده ﺑﻮدم، در ﭘﺎﯾﺎن ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪهﮔﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﻄﻤﯿﻦ ﻧﺒﻮدم، در دﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎل ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻪء ﻣﺎدرم ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ. ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺎﻟﻪ ﺑﯽﺑﯽ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﺷﮑﺮ ﺧﻮب اﺳﺖ، ﮐﻤﯽ ﺳﻄﺤﯽ زﺧﻤﯽ ﺷﺪه، ﺟﻮر ﻣﯽﺷﻮد ﺑﺨﯿﺮ، ﻣﻦ اﻣﺮوز ﺑﺎ ﻓﻬﯿﻢ ﺧﺎن ﮔﭗ زدم، او ﮔﻔﺖ ﺗﺎ دو ـ ﺳﻪ روز دﯾﮕﺮ ﺑﺎ رﺳﺎﻧﻪﻫﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺧﺎﻟﻪ ﺑﯽﺑﯽام، در ﺟﻮاﺑﻢ ﮔﻔﺖ:«ﺧﺪاوﻧﺪ زﺑﺎﻧﺖ را ﻧﯿﮏ ﺑﺴﺎزد، اﻣﺮوز از ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺣﺎل ﻧﺎن و آﺑﯽ
نخوردهام، اﯾﻦ ﻗﺪر ﮔﭗ… اﯾﻦ ﻗﺪر ﮔﭗ در ﻗﺮﯾﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺪا ﻣﯽ داﻧﺪ. ﺧﯿﺮ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ دل ﻣﺎ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدی.»
ﺣﺎدﺛﮥ زﺧﻤﯽ ﺷﺪن آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ در ﺳﺮاﺳﺮ دﻧﯿﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﻧﻔﺠﺎر ﭘﺨﺶ ﺷﺪ و ﻣﺮدم ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﺑﻪ رادﯾﻮﻫﺎی ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﮔﻮش ﻣﯽدادﻧﺪ. ﻣﻦ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ خبرها رادﯾﻮﻫﺎ ﮔﻮش ﻣﯽدادم، ﺑﻪ ﺷﺪت ﭘﯿﮕﯿﺮِ ﺧﺒﺮﻫﺎی رادﯾﻮﯾﯽ ﺷﺪم: ﺳﺮﺧﻂ ﺧﺒﺮﻫﺎی رادﯾﻮﻫﺎی دﻧﯿﺎ را ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎدت و ﯾﺎ زﺧﻤﯽ ﺷﺪن آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﺑﻪ ﺧﻮد اﺧﺘﺼﺎس داده ﺑﻮد.
ﺻﺒﺢ وﻗﺖ، ﺑﻪ ﮐﻤﯿﺘﮥ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ رﻓﺘﻢ، آنﺟﺎ ﻧﯿﺰ خبرهای دﻗﯿﻘﯽ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻗﺮﯾﻪ ﺑﺎزﻣﯽﮔﺸﺘﻢ، ﻫﻤﻪ ﺳﺮ راﻫﻢ ﺳﺒﺰ ﺷﺪه ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:«آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﭼﮕﻮﻧﻪ اﺳﺖ، اﺣﻮال ﺗﺎزه ﭼﻪ اﺳﺖ، اﻣﺮوز رادﯾﻮﻫﺎ ﻣﺎ را ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻮد دﯾﻮاﻧﻪ ﮐﻨﻨﺪ.»
وﻗﻮع ﺣﺎدﺛﻪ و ﻏﻢ ﻣﺮدم
در ﻫﻤﯿﻦ روز، رادﯾﻮﻫﺎ ﺧﺒﺮِ اﺻﺎﺑﺖ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎﻫﺎی ﻣﺴﺎﻓﺮﺑﺮی ﺑﻪ ﺑﺮج ﻫﺎی ﺗﺠﺎرت ﺟﻬﺎﻧﯽ در اﻣﺮﯾﮑﺎ را ﺑﻪ
ﻧﺸﺮ رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ. واﻗﻌﺎً ﮔﯿﭻ ﺷﺪه ﺑﻮدم، ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ در ﺟﻬﺎن ﭼﻪ واﻗﻊ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪن اﯾﻦ ﺧﺒﺮﻫﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺣﻮاس ﺧﻮد را از دﺳﺖ دادهام.
از ﺣﺎﺟﯽ ﻋﺒﺪاﻟﺮزاق ﯾﮏﺗﻦ از ﺧﻮﯾﺸﺎوﻧﺪان ﭘﺮﺳﯿﺪم ﮐﻪ ﮔﭗ ﭼﻪ اﺳﺖ ﺣﺎﺟﯽ ﺻﺎﺣﺐ، ذﻫﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ از ﮐﺎر اﻓﺘﯿﺪه و ﻣﻨﮓ ﺷﺪه اﺳﺖ.
“ﺗﺮورﯾﺴﺘﺎن ﺑﻪ ﺑﺮج ﻫﺎی ﺗﺠﺎرت ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮدهاﻧﺪ، ﻫﺰاران ﻧﻔﺮ در اﯾﻦ ﺣﺎدﺛﻪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪه است.
او ﮔﻔﺖ ﺑﺮج ﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﮐﺎﻣﻼً وﯾﺮان ﺷﺪهاﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮد، اﯾﻦ ﮐﺎر ﺗﻮﺳﻂ، اﻟﻘﺎﻋﺪه ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ.
در ﮔﯿﺮودارِ اﯾﻦ ﺣﻮادث و اﺧﺒﺎر، ﺑﺎزﻫﻢ ﮔﻮش ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻨﯿﺪن ﺧﺒﺮِ ﻣﻮﺛﻘﯽ از ﺻﺤﺖ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ ﺑﻮد.
در ﺳﻮگ ﺧﻮرﺷﯿﺪ
ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻄﻬﺮ ﺳﭙﻪ ﺳﺎﻻر ﺑﺰرگ اﺳﻼم، ﻣﺠﺎﻫﺪ ﮐﺒﯿﺮ اﺣﻤﺪﺷﺎه ﻣﺴﻌﻮد، ﻃﯽ ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﺠﻠﻞ و ﺑﺎﺷﮑﻮه، در زادﮔﺎﻫﺶ درۀ ﭘﻨﺠﺸﯿﺮ ﺑﻪ ﺧﺎک ﺳﭙﺮده ﺷﺪ.
و در ﺳﺮﻣﻘﺎﻟﮥ ۲۹ ﺳﻨﺒﻠﻪ ۱۳۸۰ ﺧﻮرﺷﯿﺪی، ﭘﯿﺎم ﻣﺠﺎﻫﺪ ﻧﻮﺷﺖ: ﻣﺴﻌﻮد ﻋﺰﯾﺰ؛ ﯾﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎن ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎن
اﺣﻤﺪﺷﺎه ﻣﺴﻌﻮد، ﺳﺮاﻧﺠﺎم پس از ﻋﻤﺮی ﻣﺒﺎرزه و ﺗﻼش ﺑﺮای ﻧﺠﺎت ﮐﺸﻮرش، ﻃﯽ ﺣﻤﻠﮥ اﻧﺘﺤﺎری ﺗﻮﺳﻂ دو ﺗﺮورﯾﺴﺖ ﻋﺮب، ﺑﻪ ﺗﺎرﯾﺦ ۱۸ ﺳﻨﺒﻠﮥ ۱۳۸۰ ﺧﻮرﺷﯿﺪی، ﺑﻪ ﻣﻠﮑﻮت اﻋﻠﯽ ﭘﯿﻮﺳﺖ.
او از ۴۹ ﺳﺎل ﻋﻤﺮش، ۳۰ ﺳﺎل آن را در ﻣﺒﺎرزۀ آزادی ﺧﻮاﻫﯽ ﺳﭙﺮی ﻧﻤﻮد ﮐﻪ از آن ﻣﯿﺎن، ده ﺳﺎل در ﺑﺮاﺑﺮ ﻗﺸﻮن ﺳﺮخ اﺗﺤﺎد ﺷﻮروی، ﭼﻬﺎر ﺳﺎل در ﻣﻘﺎﺑﻞ رژﯾﻢ
ﮐﻤﻮﻧﯿﺴﺘﯽ واﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻮروی و ده ﺳﺎل ﭘﺴﯿﻦ را در ﺑﺮاﺑﺮ ﭘﺎﮐﺴﺘﺎن، ﺗﺮورﯾﺴﺘﺎن ﺑﯿﻦ اﻟﻤﻠﻠﯽ و ﮔﺮوه ﻣﺰدور ﻃﺎﻟﺒﺎن، ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬاﺷﺖ.
ﺑﻪ ﺗﺎرﯾﺦ ۲۶ ﺳﻨﺒﻠﻪ، وﻗﺘﯽ ﺻﺒﺤﮕﺎه در ﻣﻮﺗﺮ داﺗﺴﻦ ﺑﺎ ﺣﻔﯿﻆ ﻣﻨﺼﻮر و ﻋﻈﯿﻢ آﻗﺎ ﻃﺮف ﮐﻤﯿﺘﮥ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﻣﻨﺼﻮر در ﺟﻮاب ﻋﻈﯿﻢ آﻗﺎ ﮐﺎرﻣﻨﺪ ﭘﯿﺎم ﻣﺠﺎﻫﺪ
ﮐﻪ در ﺣﺎل راﻧﻨﺪه ﮔﯽ ﺑﻮد، ﭼﯿﺰی ﮔﻔﺖ و ﻫﺮ دو ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدﻧﺪ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ دﯾﺪن اﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ اﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺟﺎری ﺷﺪ و آﻧﮕﺎه داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺰرگ ﺗﺮﯾﻦ ﭘﺸﺘﻮاﻧﮥ ﻣﻌﻨﻮی و ﺣﺎﻣﯽ روزﻫﺎی دﺷﻮار زﻧﺪهﮔﯽ را ﮐﻪ ﯾﮕﺎﻧﻪ اﻣﯿﺪ و ﻣﺪاﻓﻊ ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺑﻮد، از دﺳﺖ داده اﯾﻢ.
در ﺳﻮگ ﺧﻮرﺷﯿﺪ
ﻟﺤﻈﺎت ﺑﺴﯿﺎر ﺳﺨﺖ و اﻧﺪوﻫﻨﺎک ﺑﻮد، ﯾﺎس و ﻧﺎاﻣﯿﺪی ﺗﻤﺎم ﻣﺮدم را ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ وﺿﻌﯿﺖ آﯾﻨﺪه را ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﺮده ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ.
ﺑﺎ اﻧﺘﺸﺎر ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎدت ﻣﺴﻌﻮد ﺑﺰرگ، از ﻃﺮﯾﻖ رادﯾﻮﻫﺎ و ﻫﻔﺘﻪ ﻧﺎﻣﮥ ﭘﯿﺎم ﻣﺠﺎﻫﺪ، ﻣﺮدم ﺟﻮﻗﻪ ﺟﻮﻗﻪ از
وﻻﯾتهای ﻫﻤﺠﻮار ﭘﻨﺠﺸﯿﺮ، ﺑﺎ ﭘﺎی ﭘﯿﺎده ﺑﻪ درۀ ﭘﻨﺠﺸﯿﺮ ﺳﺮازﯾﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﺻﺒﺢ دو ﭼﺮﺧﺒﺎل،
ﺟﻨﺎزۀ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ را آوردﻧﺪ، اﺑﺘﺪا ﺟﻨﺎزه را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ اش ﻧﺰد زن و ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺶ ﺑﺮدﻧﺪ و ﺑﻌﺪ ﺟﻨﺎزۀ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ در ﺑﯿﻦ ﻣﺮدم ﺗﻮﺳﻂ ﻧﻈﺎﻣﯿﺎن آورده ﺷﺪ. ﻏﺮﯾﻮ ﺳﻬﻤﻨﺎﮐﯽ از ﻣﯿﺎن ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎران داﺧﻠﯽ و ﺧﺎرﺟﯽ در ﺟﺎﻫﺎی ﺑﻠﻨﺪ و درﺧﺘﺎن ﻧﺰدﯾﮏ ﺟﻬﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ و ﻋﮑﺲ ﺑﺎﻻ ﺷﺪه
ﺑﻮدﻧﺪ.
ﻧﻤﺎز ﺟﻨﺎزه ﺗﻮﺳﻂ اﺳﺘﺎد ﺑﺮﻫﺎن اﻟﺪﯾﻦ رﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮاﻧﺪه ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﮥ ۴۵ دﻗﯿﻘﻪ از اﯾﻦ ﺳﺎﺣﻪ ﺟﺴﺪ ﻣﻄﻬﺮ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ اﻧﺘﻘﺎل ﯾﺎﻓﺖ و ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ پس از ﭼﺎﺷﺖ،
اﺣﻤﺪﺷﺎه ﻣﺴﻌﻮد ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺑﻠﻨﺪآوازه و ﺧﻮﺷﻨﺎم ﺗﺎرﯾﺦ ﻣﺒﺎرزات آزادی ﺑﺨﺶ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن، در تپه سریچه دفن ﮔﺮدﯾﺪ.
اﻧﺎ ﻟﻠﻪ و اﻧﺎ اﻟﯿﻪ راﺟﻌﻮن!
ﻗﺎﺗﻼن ﻣﺴﻌﻮد
ﻗﺎﺗﻼن ﻣﺴﻌﻮد دو ﺗﻦ نه؛ ﺑﻞﮐﻪ ﻫﻤﻪ آنﻫﺎﯾﯽﮐﻪ در اﯾﻦ ﺣﺎدﺛﮥ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﺮده اﻧﺪ، ﻣﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﯾﮑﯽ از ﻣﺸﮑﻼت ﻋﻤﺪه در ﺟﺒﻬﺎت ﺟﻨﮕﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ دﺷﻤﻦ واﻗﻌﯽ اﺳﺖ، اﮐﺜﺮاً ﮐﺴﺎﻧﯽﮐﻪ ﺑﺮای ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺴﻌﻮد آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ، روزﻫﺎ آب وﻧﺎن ﺟﺒﻬﻪ را ﺧﻮردﻧﺪ.
در ﭼﻨﯿﻦ ﺣﺎﻟﺖﻫﺎ ﻣﺴﻮوﻻن اﺳﺘﺨﺒﺎرات دﺷﻤﻦ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ را ﻓﺮاﻣﻮش ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
دﻗﯿﻘﺎً ﻫﺮ ادارۀ٬ اﮔﺮ ﮐﺎر ﺧﻮد را ﺑﻪﺻﻮرت درﺳﺖ و دﻗﯿﻖ اﺟﺮا ﻣﯽﮐﺮد، ﻫﯿﭻﮔﺎه ﭼﻨﯿﻦ ﺣﺎدﺛﻪ ﺑﺰرگ و وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ را ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﮐﺮد، رخ ﻧﻤﯽداد.
ﺑﺎوﺟﻮد اﯾﻨﮑﻪ در ﻣﻮرد ﺗﺮورﯾﺴﺘﺎن ﮔﺰارش ﻫﺎی زﯾﺎدی وﺟﻮد داﺷﺖ؛ وﻟﯽ ﻫﯿﭻﮔﺎه اﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﮐﺎران ﻣﻮرد ﺷﮏ ﻧﻬﺎد اﻣﻨﯿﺘﯽ، ﻗﺮار ﻧﮕﺮﻓﺖ و اﯾﻦ ﺧﻮد ﺑﯿﮑﺎرﮔﯽ دﺳﺘﮕﺎه اﺳﺘﺨﺒﺎرات را ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﯽﮔﯿﺮد.
ادارۀ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺑﻪ دﯾﺪ ﺷﮏ و ﺧﺎﮐﺴﺘﺮی ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ، ﺧﻮدش در واﻗﻊ ﺑﻪﮐﺎر ﺧﻮد ﺷﮏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. اﯾﻦ ﮐﺎر از دو ﺣﺎﻟﺖ ﺑﯿﺮون ﻧﯿﺴﺖ – ﯾﺎ اﯾﻦﮐﻪ ﻣﺴﻮولان اﺳﺘﺨﺒﺎراﺗﯽ در ﮐﺎر ﺧﻮد ﺑﯽﮐﻔﺎﯾﺖ و ﻧﺎﺗﻮان ﺑﻮده و ﯾﺎ ﺑﺎ ﺗﺮورﯾﺴﺘﺎن ﻫﻤﮑﺎرﺑﻮدﻧد، در ﻫﺮدو ﺻﻮرت اﯾﻦ ﻫﺎ ﻣﻘﺼﺮﻧﺪ.
دو ﺗﺮورﯾﺴﺖ ﻋﺮبﺗﺒﺎر روزﻫﺎی زﯾﺎدی را در دره ﭘﻨﺠﺸﯿﺮ و ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺧﻮاﺟﻪ ﺑﻬﺎءاﻟﺪﯾﻦ وﻻﯾﺖ ﺗﺨﺎر ﻣﯽﮔﺬراﻧﻨﺪ، ﺑﺎوﺟﻮد ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻋﻼﯾﻢ ﺷﮏ ﺑﺮاﻧﮕﯿﺰ وﻋﺠﯿﺐ و ﻏﺮﯾﺐ؛ از آنﻫﺎ ﭘﺮس وﺟﻮ ﺻﻮرت ﻧﻤﯽﮔﯿﺮد و اداره ﻫﺎی اﻣﻨﯿﺘﯽ
اﺳﺘﺨﺒﺎراﺗﯽ ﻫﯿﭻﮔﺎه وﺳﺎﯾﻞ ﮐﺎر و ﺑﯿﮏ ﻫﺎی آنﻫﺎ را ﭼﮏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ. اﯾﻦ ﺧﻮد ﭘﺮﺳﺶ ﺑﺰرﮔﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ روی ﻣﺴﻮوﻻن اﻣﻨﯿﺘﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮد؛ آﻣﺮﺻﺎﺣﺐ آدم ﻋﺎدی ﻧﺒﻮد و ﻏﻔﻠﺖ و ﺳﻬﻞ اﻧﮕﺎری در ﻣﻘﺎﺑﻞ او ﻧﯿﺰ کارﻋﺎدی ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﻮرت، ﺗﺮورﯾﺴﺘﺎن ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﯽ ﻣﯽآﯾﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﺎﻃﺮ راحت در ﻧﺰدﯾﮏﺗﺮﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد و ﺑﺎش ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ و ﻫﺮ روز ﺑﻪﮔﻮﻧﻪ ﻣﻬﻤﺎن ﻫﺎی ﮔﺮان ﻗﺪر ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ.
ﺑﺨﺶ دﯾﮕﺮ ﻏﻔﻠﺖ ﻣﺴﻮولان دﺳﺘﮕﺎه اﻣﻨﯿﺘﯽ ﺣﺎدﺛﻪ ﺷﻬﺎدت آﻣﺮ ﺻﺎﺣﺐ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ آنﻬﺎ ﺑﻪ اﯾﻦ دو ﺗﺮورﯾﺴﺖ ﻋﺮبﺗﺒﺎر، اﺗﺎق ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺗﺪارک ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ و ﺑﺎ آنﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ در ﺗﻤﺎس ارﺗﺒﺎط ﻧﻤﯽﺑﺎﺷﺪ، درﺣﺎﻟﯽﮐﻪ در ﻫﻤﻪ ﺟﺎ دﺳﺘﮕﺎه ﻫﺎی اﻣﻨﯿﺘﯽ ﮐﺎرﻣﻨﺪان ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻪﻧﺎم ﻫﺎی: ﮔﺎرد، ﺻﻔﺎﮐﺎر، ﺗﺮﺟﻤﺎن، ﺧﺒﺮﻧﮕﺎر و ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻣﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ اﻣﺎ اﯾﻦﻫﺎ ﭼﺮا در اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﮑﺮدﻧﺪ؛ در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻫﻤﻪ روزه آمر ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪار ﺑﻮده و ﻣﺮاجعان زﯾﺎدی داﺷﺖ. ﺑﻪﻗﻮل ﯾﮑﯽ از ﺷﺎﻫﺪان ﻋﯿﻨﯽ: ﻫﻨﮕﺎم وﻗﻮع اﯾﻦ ﺣﺎدﺛﻪ ﯾﮑﯽ از ﻣﺴﻮوﻻن درﺟﻪ اول اﻣﻨﯿﺘﯽ ﺟﺒﻬﻪ، آقای ﻣﺤﻤﺪ ﻋﺎرف ﺳﺮوری ﮐﻪ در ﺳﺎﺣﻪ ﺣﻀﻮر داﺷﺖ، ﺑﺎ ﭘﯿﺮاﻫﻦ و ﺗﻨﺒﺎن ﺳﻔﯿﺪ، ﺑﺪون اﯾﻦﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﻢ اﻧﮕﯿﺰ و ﺗﺮاژﯾﺪ زﺧﻤﯽ ﺷﺪن ﻗﻬﺮﻣﺎن ﺑﭙﺮدازد، در ﻣﺨﺎﺑﺮه و ﺗﻠﻔن ﻣﺼﺮوف ﺑﻮد، ﻣﻌﻠﻮم ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ نسبت به اﯾﻦ ﺣﺎدﺛﻪ ﮐﻪ ﮐﻞ ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن را ﺑﻪ ﺷﻮک ﺑﺮده بود، ﭼﻪ ﻣﺴﺎﻟﻪی مهمتر بود که این آقا در ﺗﻠﻔن ﺻﺤﺒﺖ میکرد. ﻣﺴﺌﻠﻪ دﯾﮕﺮیﮐﻪ در اﯾﻦ ﺣﺎدﺛﻪ ﺟﺎﻧﮑﺎه رﻧﺞ آور و ﮔﯿﭻ ﮐﻨﻨﺪه اﺳﺖ، اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ازﺗﺮورﯾﺴﺘﺎن ﮐﻪ زﻧﺪه دﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮد، ﭼﮕﻮﻧﻪ دوﺑﺎره از ﻧﺰد ﻣﺴﻮوﻻن اﻣﻨﯿﺘﯽ ﻓﺮار ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻣﻬﻢ ﺗﺮ از ﻫﻤﻪ، ﭼﺮا ﺷﺨﺺ دﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪه ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺷﺘﺎبزده ﮐﺸﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮد؟ ﻣﻤﮑﻦ بود اﮔﺮ ﺗﺮورﯾﺴﺖ دوﻣﯽ، زﻧﺪه دﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، راز سربهمهری افشا میشد.
آیا ممکن اﺳﺖ ﭼﻨﯿﻦ اﺷﺘﺒﺎه ﺑﺰرﮔﯽ از روی ﺗﺼﺎدف ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
نویسنده: رحمتالله بیگانه