روزهای منتهی به سقوط جمهوریت بود و من در مزار شریف بهسر میبردم.
شهر هنوز در اختیار نیروهای امنیتی بود، اما طالبان شهرستانها را یکی پس از دیگری تصرف کرده و تا دروازههای ورودی مزار شریف رسیده بودند.
یک روز شایعهای پیچید که چند طالب در دروازه بلخ دیده شدهاند. ناگهان گریز و شتاب در شهر آغاز شد؛ مغازهداران کرکرهها را پایین کشیدند، دستفروشان با کراچیهایشان هراسان به سوی خانهها دویدند، و خیابانها در چند دقیقه خالی شد.
تنها یک شایعه، کافی بود تا شهر از سکنه تهی شود.
پیش از آن، حکایتی خوانده بودم از صبوری و شجاعت انگلیسیها در هنگام حمله هوایی آلمان نازی به لندن.
در ۱۹ اکتبر ۱۹۳۹، هیتلر به ژنرالهایش گفته بود که باید با استفاده بیوقفه از لوفتوافه (نیروی هوایی آلمان)، کانون اراده انگلیسیها را در هم شکست. او گمان میکرد با ایجاد ترس و وحشت در میان مردم، ارتش بریتانیا نیز بیپروبال خواهد شد، زیرا تودههای هراسان مانع ادامه جنگ میشوند.
هفتم سپتامبر ۱۹۴۰، ۳۴۸ بمبافکن آلمانی از کانال مانش گذشتند و لندن را بمباران کردند. این روز به نام «سپتامبر سیاه» در تاریخ انگلستان ثبت شد. در نه ماه بعد، بیش از هشتاد هزار بمب تنها بر لندن فرود آمد. محلههایی بهطور کامل ویران شد، بیش از چهل هزار تن جان باختند و یک میلیون ساختمان نابود گردید.
اما آیا این حملات، انگلیسیها را مرعوب کرد؟ آیا هیتلر توانست روحیه آنها را در هم بشکند؟
خیر. مردم با روحیهای شگفتانگیز ایستادند. این را میشد در طنز و شوخطبعی آنها دید: تابلویی در میان خرابههای یک مغازه نوشته بود: «بازتر از همیشه». یا مغازهداری دیگر در کنار پنجرههای شکستهاش نوشته بود: «پنجره نداریم، اما روحیهمان عالی است.»
نتیجه این پایداری، ناکامی پیشبینی هیتلر بود. یکی از مورخان انگلیسی نوشت: «جامعه بریتانیا از بسیاری جهات با بلیتز (حملات هوایی) نیرومندتر شد. اثرش بر هیتلر تنها سرخوردگی بود.»
در روزهای سقوط مزار، بارها به یاد این حکایت میافتادم و از خود میپرسیدم: چرا مردم ما، بر خلاف انگلیسیها، چنین زود احساساتشان را آشکار میکنند؟ چرا یک شایعه میتواند شهری را خالی کند؟
این فقط مردم مزار نبودند؛ در سراسر کشور، در آستانه سقوط جمهوریت، تنش عصبی موج میزد. روز سقوط کابل، هنوز طالبان به میدان وردک نرسیده بودند که مردم به سوی میدان هوایی هجوم بردند. هرجومرج، راهبندان، چور و چپاول آغاز شد، و صحنههای آخرالزمانی فرودگاه کابل را همه به خاطر داریم.
اکنون که به چهارمین سالگرد فروپاشی جمهوریت نزدیک میشویم، بسیاری در باره علل این رویداد مینویسند. اما کمتر کسی به ویژگیهای منفی و مخرب خود مردم اشاره میکند؛ گویی مردم ما موجوداتی بیخطا و فرشتهخو هستند.
ما سنت «تقدیس مردم» را از جریانهای چپ به ارث بردهایم. آنها بهدلیل گرایشهای آنارشیستی، حکومت را عامل تمام بدبختیها دانسته و مردم را مقدس جلوه میدادند.
با این حال، آنچه گوستاو لوبون در روانشناسی تودهها درباره واکنش مردم در بحران میگوید، در مورد افغانستان بیش از بسیاری کشورها صدق میکند. او نشان میدهد که چگونه تودهها در شرایط بحرانی «چند پله از نردبان تمدن پایین میآیند» و وحشت، خشونت و هرجومرج جای منطق و نظم را میگیرد.
این تصویر، آینهوار، رفتار ما را بازمیتاباند: در بحرانها، دچار احساسات شدید میشویم، روحیهمان را میبازیم، و به هرجومرج دامن میزنیم. در چنین فضایی، حتی نیرومندترین ارتش جهان نیز نمیتواند مأموریت خود را به درستی انجام دهد. مردمی که در بحران، نهتنها کمکی به دفاع از کشور نمیکنند، بلکه با آشوبسازی، روحیه ارتش را هم در هم میشکنند