وقتی که مهِ سپید بامدادی از گلوگاه کوه پایین کشید و بوی نم و خاکِ خیس را در دهکده پخش کرد، نجمه بیدار شد. نه از آواز خروس، که از سکوت. سکوتی که بر دهکدهٔ کوهپایهایِ شان سنگینی میکرد، گویی کوه نفسش را حبس کرده بود.
او چادر سبز کمرنگش را سردرگم بر سر انداخت و به سوی پنجره رفت. پنجره مشرف بود به کوچۀ پاییندست و بعد، به درۀ عمیقی که رودخانۀ خروشان “سپیدرود” در ته آن میخروشید. نگاهش دنبال خانههای خشت و گلی همسایهها رفت. دودِ نرمِ صبحگاهی از هیچ خانهای برنخاست. درها بسته بودند.
اما آنچه نفس را در سینۀ نجمه حبس کرد، چیزی دیگر بود. درست در مقابل پنجره، روی دیوارِ کاهگلیِ خانهٔ متروکِ حاجی قربان، چیزی میدرخشید. چیزی سرخ و تازه. نجمه چشمهایش را مالید. یک گلِ شقایق. فقط یک شاخه. با گلبرگهای نازک و لرزان که روی دیوارِ خاکرنگ، چون قطرهای خون تازه میدرخشید.
پایش لرزید. شقایق، اینجا، در این ارتفاع؟ نه، امکان نداشت. این گل فقط در دشتهای دورِ “بامیان” میرویید، جایی که پدرش سالها پیش، پیش از آنکه کوه بر سرشان آوار شود، او را بر دوش گرفته بود و در میان دریایی از قرمز دویده بود. یادش آمد پدر همیشه میگفت: «شقایق، گلِ جاودانگی است. از زمینِ سوخته هم سر بلند میکند.»
صدای مادرش از پستو آمد، نجواگونه و پر از ترس: «نجمه! پنجره را ببند. آنها دیشب برگشتهاند. میگویند “عبدالغنی” را بردهاند.»
اما نجمه نتوانست چشم از آن تک گل بردارد. درخششش بیرحم بود. زیباییاش یک اتهام بود در دهکدهای که رنگ از یاد رفته بود.
تمام روز، آن گل جلوِ چشمش بود. موقع پختن نان تنوری، دستش میسوخت. موقع کشیدن آب از چاه، دلو از دستش میافتاد. شقایق انگار نه روی دیوار، که روی پردۀ چشمش حک شده بود. رنگ سرخش در آفتابِ تند کوهستان، گویی زمزمه میکرد: «بیا. نگاه کن. جسارت داشته باش.»
غروب که خورشید پشت کوهِ “میرمیر” خزید و سایهها دراز شدند، نجمه دیگر تاب نیاورد. با ظرفی کوچک از آب باران که از ناودان جمع کرده بود، بیصدا از درِ پشتی بیرون خزید. قلبش چون پرندۀ زندانی به قفسۀ سینه میکوبید. سنگهای کوچک زیر پایش صدا میکردند و هر صدا، غرشی در گوشش بود.
به دیوار رسید. گل از نزدیک شکنندهتر بود. ساقۀ نازکش را بادِ عصر تکان میداد. به پای دیوار، تکهای از خاکِ دشت آمده بود، خاکی سرخ و غریب، انگار پرندهای دانهاش را از دشتهای دوردست به منقار آورده و اینجا رها کرده بود. نجمه آهسته روی زانوها نشست و ظرف آب را کج کرد. قطرهها بر پای گل و آن خاکِ غریب چکیدند. در نوری که داشت محو میشد، گلبرگها مرطوب و درخشان شدند، گویی اشک میریختند.
آن شب، خوابِ پریشان دید. صدای خش خش پا روی سنگ. مردانی در تاریکی که دورِ گل جمع شده بودند. شمشیرهای بلندشان در مه میدرخشید. و بعد، یک فریادِ خاموش. نجمه با تپشِ قلب از خواب پرید. هوا هنوز تاریک بود. بیدرنگ خود را به پنجره رساند.
نورِ مهتاب سرد بر دیوار میتابید.
دیوار خالی بود.
جای گل فقط یک لکۀ تیره بود، گویی اشکی که خشک شده باشد. دلش چنان فرورفت که گویی تمام سنگینی کوه بر سینهاش نشست. پس همه چیز خواب بود؟ رویا؟ حتی آن امیدِ کوچک و سرکش؟ دستهایش از گرمی پنجره سرد شده بود.
ناگهان، چشمش به پای دیوار افتاد. چیزی سفید میدرخشید. باز هم نزدیک شد، تا آنکه نفس در سینهاش حبس شد. آنجا، درست در جایی که به گل آب داده بود، هفت ساقۀ سبزِ نازک و لرزان از خاک سر برآورده بودند. هر یک، غنچۀ کوچک و سفیدی را مثل مشتِ بستهای امیدوار، به سوی آسمانِ تاریک گرفته بود.
آنها از دلِ همان خاکِ غریب روییده بودند. و یکی از آن غنچهها، آنقدر بزرگ بود که فردا، شاید پسفردا، گلبرگهای سرخش را بگشاید.
نجمه روی زانوهایش نشست. اشک گرمی از گونههایش سرازیر شد، اما این بار از جنسِ اندوه نبود. از جنسِ آن دریای شقایق بود که سالها پیش بر شانههای پدر دیده بود. مادرش پشت سرش ایستاده بود، بیآنکه نجمه بداند. دستش را روی شانۀ لرزان دختر گذاشت و با صدایی آهسته که خودش هم باور نداشت دارد میگوید، زمزمه کرد: «پدرت راست میگفت. از خاکِ سوخته هم سر بلند میکنند.»
و فردا، وقتی نخستین پرتوهای خورشید از فراز کوه تابید، بر دیوارِ خانهٔ حاجی قربان، نه یک گل، که هشت ساقۀ امید خودنمایی میکرد: یکی که رفته بود و هفت دیگر که آمده بودند. و در دلِ تاریکترین خاک، ریشه می دواندند.
پانوشت
«امید، آن پرندهای است که در دلِ ما آواز میخواند، حتی وقتی که سپیدهدم خبری نیست.» – امیلی دیکینسون
(شاعر آمریکایی که در انزوا شعر سرود و به عمق احساسات انسانی پرداخت.)
«زیبایی، به هر شکل که باشد، خودش حقیقت است.» – جان کیتس
(شاعر انگلیسی رمانتیک که بر قدرت مطلق و نجاتبخش زیبایی و احساس تأکید داشت.)
«و در زمین برای اهل یقین نشانههایی است، و در خود شما. آیا نمیبینید؟» (قرآن مجید، سوره الذاریات، آیات ۲۰ و ۲۱)