زندگی، از همان آغاز، با اشک چشمهای نوزاد تازهمتولدشده آغاز میشود و اغلب نیز با اشک اطرافیان در پایان آن به سرانجام میرسد. در این میانهی مبهم، ما انسانها تلاش میکنیم تا آن را زیستنیتر، قابلتحملتر و شاید، دلپذیرتر کنیم. دردسرها، سختیها، دغدغهها و دوندگیهای ما همه برای آن است که در دل این مسیر، روزنی از لذت و آرامش بیابیم. اما پرسشی که ذهن بسیاری را درگیر میکند این است که: آیا واقعاً در این مسیر، لحظهای برای لذت بردن بوده؟ و اگر بوده، آیا آن را دیدهایم، شناختهایم، یا از آن عبور کردهایم بیآنکه حتی لحظهای درنگ کنیم؟
شادیهایی که پشت سر جا ماندند
واقعیت این است که ما اغلب تنها پس از عبور از یک برهه، درنگ میکنیم و به عقب مینگریم. آنگاه است که درمییابیم لحظاتی که میتوانستند برای ما منبعی از شادی و لذت باشند، در کوران رسیدن به چیزی نامعلوم، نادیده گرفته شدهاند. مسیری را که میتوانست با سکوتی، لبخندی، یا ایستادنی کوتاه رنگی دیگر بیابد، با شتاب طی کردهایم؛ شتابی که حاصل نوعی ترس از جا ماندن است، حتی اگر مقصدِ آن مسیر، پوچی و تهی بودن باشد.
این تجربه، تجربهای فردی نیست؛ بلکه مشترک میان میلیونها انسان در عصر سرعت و فراموشی است. ما درگیر رقابتهایی شدهایم که نه آغازش با ما بوده، نه پایانش در اختیار ماست. تمام همّ و غم خود را صرف هدفهایی میکنیم که ماهیتشان را نمیدانیم؛ گاه شغلی بهتر، گاه جایگاهی اجتماعی بالاتر، گاه امنیتی مالی که هیچگاه کامل نیست. این مسیر بهجای آنکه به آرامش بینجامد، ما را خستهتر، فرسودهتر و گاه تهیتر میسازد.
شبکههای اجتماعی و بایگانیهای دیجیتال، گاه نقش آینهای را برای ما ایفا میکنند. در آنها خود گذشتهمان را میبینیم؛ نوشتههایی، عکسهایی، نظرهایی که گویی از انسانی دیگر صادر شدهاند. اما عجیب آنکه با خواندن دوبارهی آنها، لحظهای به همان حال بازمیگردیم؛ حس میکنیم، نفس میکشیم، میخندیم یا میگرییم. این بازگشت نه تنها از جنس یادآوری است، بلکه بازتابی از نیاز ما به لمس گذشتهای است که گاه روشنتر و انسانیتر از اکنون بهنظر میرسد.
در مرور این خاطرات، گاهی آرامش مییابیم، گاهی دلتنگ میشویم و گاه با حسرت لحظاتی روبهرو میشویم که میتوانستند معنا داشته باشند اما نادیده گذشتند.
ما تا زمانی که انرژی داریم، بیوقفه میدویم؛ بیآنکه لحظهای درنگ کنیم یا از خود بپرسیم برای چه میدویم. در این مسیر، توان از دست میدهیم، خسته میشویم، و با این حال، از دویدن دست نمیکشیم. اما وقتی به آنچه هدف میخواندیم میرسیم، دیگر نیرویی برای لذت بردن از آن در ما باقی نمانده است. شادمانی که تصورش را داشتیم، رخ نمیدهد. آن نقطهی بهظاهر مقصد، تهیتر از آن است که ما انتظار داشتیم.
بارها این پرسش در ذهن شکل میگیرد: ما اینهمه درد و رنج را برای چه چیزی تحمل کردیم؟ چرا با وجود تلاشهای بیوقفه، گذشتهمان اغلب شیرینتر از اکنون به نظر میرسد؟ اگر تمام این دویدنها برای رسیدن به شادی بود، چرا اکنون که ایستادهایم، جز خستگی چیزی احساس نمیکنیم؟
سهراب سپهری، شاعر لطافتهای پنهان، گفته بود:
«زندگی وزنِ نگاهیست، که در خاطرهها میماند».
اما آیا ما حتی آن «وزنِ نگاه» را داشتهایم؟ آیا اصلاً لحظهای مکث کردهایم تا ببینیم در کجای مسیر ایستادهایم و چه چیزی را پشت سر گذاشتهایم؟ ما از مسیر عبور کردیم، بیآنکه عمیق نگاه کنیم، بیآنکه جایی از ما در خاطر کسی بماند. با این حال، پرسش تلخی همچنان پابرجاست: از ما چه چیزی در خاطرهها خواهد ماند؟ واقعاً چهچیزی؟
شاید زمان آن رسیده است که به جای دویدنهای بیپایان، به زندگی از دریچهای دیگر نگاه کنیم. گاهی فقط کافیست لحظهای مکث کنیم، به اطرافمان بنگریم، و در همان لحظهای که اکنون در اختیار ماست، معنا را بیابیم. زندگی، شاید نه در مقصد، بلکه در همان گامهاییست که میزنیم.
در همان لبخندهایی که بیدلیل میزنیم، در نگاهی کوتاه، در نشستن زیر آفتاب، در یک فنجان چای ساده، و در لحظههایی که انتخاب میکنیم واقعاً «باشیم» نه فقط بدویم.