هانا آرنت اندیشمند آلمانی الاصل امریکایی است. او در رشتهی فلسفهای سیاسی آثار گرانسنگی تولید کرده است و مطالعهی هرکدام آدمی را به تأمل وا میدارد. مخصوصاً که اهل جغرافیایی جنگ زده و بلا دیدهی مثل افغانستان باشی و تاریخ کشور ات پُر از شکستهای فاجعهباری سیاسی باشد. امشب مطلبی خواندم از هانا آرنت در رابطه به «فهمیدن و سیاست».
آرنت میگوید؛ [فهمیدن] فعالیتی پایان ناپذیر است که طی آن، در عینِ تنوع و تغییر مدام، با واقعیت کنار میآییم و آشتی میکنیم و به عبارتی دیگر، در جهان احساس آشنایی و آسودگی میکنیم… فهمیدن، [روندی] پایان ناپذیر است و بنابر این، نمیتواند هیچ نتیجهای نهایی تولید کند. فهمیدن زنده بودن به شکلی ویژه آدمی است… به همان میزان که ظهور حکومتهای توتالیتر، رویداد کانونی جهان ماست، فهمیدن توتالیتاریسم به محکوم کردن چیزی نمیانجامد؛ بلکه فهمیدن توتالیتاریسم به معنای آشتی دادن خودمان با جهانی است که چنین اموری در آن اساساً امکان وقوع دارند.
وقتی هانا آرنت از «فهمیدن» به عنوان فعالیتی پایانناپذیر سخن میگوید، مقصود او صرفاً جمعآوری دانستهها یا انباشت اطلاعات نیست. فهمیدن نزد او یک روند است؛ روندی که در آن انسان نه تنها به واقعیت تن میدهد، بلکه با آن آشتی میکند. این آشتیکردن به معنای تسلیم یا رضایت نیست، بلکه به معنای پذیرفتن این حقیقت است که جهان ما ـ با همهی تلخیها و امکانهای هولناک آن ـ جهان ماست و ما در آن زندگی میکنیم. بنابراین فهمیدن چیزی است شبیه نفس کشیدن: یک نیاز همیشگی، زنده، و بیپایان.
اگر این اندیشه را در جغرافیای افغانستان به میان آوریم، اهمیت آن دوچندان میشود. افغانستان در یک سدهی گذشته، به ندرت مجالی برای آرامش و ثبات داشته است. از مداخلات قدرتهای خارجی گرفته تا جنگهای داخلی، از رویاروییهای قومی و مذهبی تا فروپاشی نهادهای سیاسی، و از ظهور گروههای افراطی تا فرار مغزها و مهاجرتهای میلیونی، همه و همه بخشی از واقعیت این سرزمین است. در چنین شرایطی، «فهمیدن» برای مردم افغانستان یک انتخاب لوکس یا فلسفی صرف نیست، بلکه ضرورتی حیاتی است. بدون فهمیدن، جامعه دچار تکرار میشود؛ همان اشتباهها، همان زخمها و همان چرخهی خشونت.
آرنت میگوید فهمیدن هیچ نتیجهی نهایی تولید نمیکند. این نکته در افغانستان بسیار محسوس است. بارها تلاشهایی برای «راهحل نهایی» ارائه شده: حکومتهای اقتدارگرا وعده نظم و امنیت دادهاند؛ گروههای ایدئولوژیک نوید جامعهی آرمانی را دادهاند؛ نیروهای خارجی نسخههای دموکراسی و ملتسازی را پیچیدهاند. اما هیچکدام پایدار نبودهاند. زیرا زندگی جمعی نه نسخهبرداری است و نه بستهی آماده، بلکه نیازمند همان «روند پایانناپذیر فهمیدن» است. جامعهای که میخواهد زنده بماند، باید مدام خود را در آینهی تجربههای تلخ و شیرینش بازشناسد و با جهان اطرافش آشتی کند.
نمونهی روشن آن در فهمیدن توتالیتاریسم است. در افغانستان، بسیاری از مردم حکومتهای توتالیتر را تجربه کردهاند؛ چه در قالب ایدئولوژیهای چپ و چه در شکل بنیادگرایی مذهبی. فهمیدن این تجربهها فقط به معنای محکومکردن یا نفرینکردن آنها نیست. محکومکردن آسان است؛ اما فهمیدن دشوار است، زیرا نیازمند آن است که بپرسیم: چه زمینههایی در جامعهی ما وجود داشت که چنین حکومتهایی را ممکن ساخت؟ چرا مردم به آنها پیوستند یا دستکم آنها را تحمل کردند؟ چه خلأهایی در فرهنگ سیاسی، نهادها و ذهنیت جمعی ما بود که راه را برای توتالیتاریسم هموار کرد؟
این پرسشها تلخاند، اما تنها از خلال آنهاست که میتوان به نوعی «آشتی با جهان» رسید؛ آشتی نه به معنای پذیرش ظلم، بلکه به معنای پذیرفتن اینکه این جهان، جهان ماست و اگر چنین فجایعی در آن رخ داده، به این دلیل است که امکانش در دل واقعیت ما وجود داشته است. پس فهمیدن، راه بستن تکرار است.
در افغانستان امروز، که بار دیگر در چنبرهی اقتدارگرایی و انسداد سیاسی گرفتار آمده، به فهمیدن بیش از هر زمان دیگری ضرورت دارد. فهمیدن به ما میآموزد که از قضاوتهای سریع بگذریم و به لایههای عمیقتر واقعیت نگاه کنیم. فهمیدن ما را وا میدارد که تاریخمان را نه فقط به شکل یک سلسله مصیبتها، بلکه به مثابه تجربهای مشترک ببینیم که امکان دیگری نیز در آن نهفته است.
آرنت بر این باور است که فهمیدن شکلی ویژه از زندهبودن آدمی است. شاید برای مردم افغانستان، زندهماندن تنها در سطح بیولوژیک معنا ندارد؛ زندهماندن در معنای انسانی، یعنی توانایی پرسشکردن، درککردن و معنا دادن به رنجها. در جهانی که جنگ و مهاجرت میلیونها نفر را از خانههایشان رانده، شاید تنها چیزی که میتواند انسان افغانستانی را سرپا نگه دارد، همین روند پایانناپذیر فهمیدن باشد.
فهمیدن در این سرزمین نه یک فعالیت روشنفکری انتزاعی، بلکه ضرورتی برای بقاست. اگر ما نیاموزیم که چگونه با گذشتهی خود آشتی کنیم، گذشته دوباره و دوباره به سراغمان خواهد آمد. آشتی با جهان، همان چیزی است که میتواند راه را به سوی آیندهای متفاوت باز کند؛ آیندهای که در آن مردم افغانستان، نه قربانی تاریخ، بلکه بازیگر آگاه آن باشند.