سالها پیش، زمانی که در مدارس دینی درس میخواندم، به علم منطق دلبستگی ویژهای داشتم. در آن روزگار، کتاب «ملاحسن» شرح سلمالعلوم را میخواندیم. استاد ما هنگام بحث دربارهی آرای ابنسینا گفت: «چندی پیش خواب دیدم که قیامت برپا شده است. ابوعلی سینا هنگام عبور از پل صراط به دوزخ سقوط کرد.»
او در وصف ابنسینا میافزود که بیگمان دانشمندی سترگ بود، اما برای سرنوشت اخروی او نگران است.
در شبکههای اجتماعی نیز بارها دیدهایم که برخی ملاها در ولایات افغانستان، ابنسینا را نابغهای بیمانند میخوانند، اما همزمان او را کافر و گمراه میدانند. چنین است جایگاه بوعلی سینا در افغانستان امروز؛ فیلسوفی که هرچند اصالتاً بلخی است، در بخارا زاده شد و در همدان چشم از جهان فروبست، اما هنوز پس از گذشت هزار سال، در زادبومش تکفیر میشود و استخوانهایش آرام نگرفته است.
افغانستان معاصر اگر با چهرهای از تاریخ پیوندی داشته باشد، آن چهره امام محمد غزالی از طوس است؛ کسی که در تهافت الفلاسفه در بیست مسأله سخت بر فلاسفه تاخت و در سه مسأله—قدم عالم، علم خدا به جزئیات و معاد—آنان را تکفیر کرد. غزالی دشمن فکری ابنسینا بود. اگر بوعلی نماد آزاداندیشی و خردورزی است، غزالی نماد روحانیت جزماندیشی است؛ روحانیتی که فلسفه را گمراهی میداند و خواندنش را ممنوع میشمارد.
غلبهی جزماندیشی بر آزاداندیشی در حوزهی تمدنی ما، از روزی آغاز شد که دولت سامانیان فروپاشید و جای خود را به سلسلههای ترک داد. این سلسلهها با قدرتیافتن، روحانیان را بر صدر نشاندند و زمام امور را به آنان سپردند. چنانکه در بخارای سامانیان، دبیران ادارهی امور را در دست داشتند، اما با حاکمیت قراخانیان، مناصب به علمای دینی واگذار شد. ابوعلی سینا نیز از بیم سلطان محمود ناچار شد راه بیابان در پیش گیرد و از ماوراءالنهر به همدان پناه برد.
با برآمدن سلجوقیان، نظامیهها بنیاد یافتند؛ مدارسی که پایگاه رسمی حمایت از روحانیت و مخالفت با فلاسفه شدند و غزالی خود از مهمترین گردانندگان آنها بود. در این روزگار، هر که به فلسفه گرایشی نشان میداد، به رفض یا قرمطیگری متهم و به شدت سرکوب میشد.
پیامد این روند آن شد که عقلانیت و آزاداندیشی برای همیشه از این سرزمین رخت بربندد و جایش را تعصب و تحجر بگیرد. افغانستان امروزی نمونهی روشن این غلبهی جزماندیشی است. امروز هزاران مدرسهی دینی برای ملاها ساخته شده و همهی مناصب حکومتی در دست آنان است، در حالی که نه فیلسوفی هست و نه شاگرد فلسفهای که مجال اظهار اندیشه داشته باشد. هر کس در چنین فضایی جرأت تأمل فلسفی کند، سرنوشتی بدتر از سقراط در انتظارش خواهد بود.
جامعهای با این ویژگیها هرگز نمیتواند وطن فلاسفه باشد. افغانستان امروز نه خانهی اندیشمندان، بلکه زیستگاه روحانیون متحجر و جزماندیشی از تبار حکیم حقانی است؛ کسانی که غزالی را «حجتالاسلام» میخوانند، اما ابنسینا را تکفیر میکنند.
در روزهای اخیر، بحثهای پرشور در شبکههای اجتماعی دربارهی «وطن ابنسینا» درگرفته است. آنان که بر بلخی بودن او تأکید دارند، درست میگویند؛ چرا که خود ابنسینا نیز پدرش را بلخی معرفی کرده است.
اما حقیقت این است که نیاز امروز ما نه صرفاً اثبات بلخی بودن ابنسینا، بلکه رهایی از دام تحجر و تعصب و تبدیل این سرزمین به مأمن آزاداندیشی است. اگر به چنین آرمانی جامهی عمل بپوشانیم، آنگاه نهتنها به درستی از هویت ابنسینا دفاع کردهایم، بلکه افغانستان را مهیای ظهور ابنسیناهای دیگر نیز ساختهایم.
اکنون اما، افغانستان وطن ابنسینا نیست؛ وطن کسانی است که به جای خردگرایی، جزمیاندیشند و به جای فلسفه، تکفیر میکارند و تبار فکری شان به غزالی می رسد؛ همان دشمن سرسخت و آشتی ناپذیر ابن سینا.