من شاگرد سمستر چهار دانشکده زراعت دانشگاه کابل بودم.
از تخار آمده بودم و در خوابگاه دخترانه زندگی میکردم. زندگی در خوابگاه پر از شلوغی، خنده و قصه بود. هر صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار میشدم، لباس میپوشیدم، کتابها و جزوههایم را در بغل میگرفتم و با شوق راهی صنف میشدم. راهروهای دانشگاه پر بود از صدای قدمهای ما، از شوخیهای دختران و نگاههای پر از امید.
دانشکده زراعت برایم فقط یک رشته نبود؛ عشق بود. من همیشه باور داشتم اگر روزی فارغ شوم، میتوانم با دانشم خاک افغانستان را دوباره زنده کنم. بارها در صنف به معلمهایم گفته بودم: «من میخواهم به قریههای خود برگردم و برای زمینهای خشک مردم کاری کنم.» رویاهای من سبز بودند، مثل گندم، تاک و درختان بادام.
خوابگاه خانهی دوم من بود. اتاق کوچکم ساده بود، اما برایم دنیایی داشت. میزم پر بود از کتابهای؛ خاکشناسی، گیاهشناسی، زراعت عمومی، و دفترچهی خاطراتی که هر شب در آن مینوشتم. آن دفترچه برایم همه چیز بود. روی هر صفحهاش بخشی از زندگی من نقش بسته بود؛ اشکهایم، لبخندهایم، دلتنگیهایم، و امیدهایم.
یادم هست آخرین باری که روی میز نشستم، شب بود. کتابهایم را روی هم چیده بودم، چراغ کوچک کنار میزم روشن بود و من با شور و شوق مشغول خواندن بودم. هیچوقت فکر نمیکردم همان شب آخرین باری باشد که کتابهایم را لمس میکنم.
و بعد همهچیز تغییر کرد.
یک صبح سرد، خبر آمد: «دانشگاهها برای دختران بسته شد.»
اول باور نکردم. با خودم گفتم: «نه، این ممکن نیست. شاید فقط شایعه باشد.» اما وقتی دیدم دروازههای دانشگاه بستهاند و دختران با چشمان پر از اشک پشت در ایستادهاند، فهمیدم که رویاهایم تمام شد. صدای گریه و فریاد دختران در گوشم میپیچید. بعضیها جزوههایشان را در آغوش گرفته بودند و میگفتند: «ما چه گناهی داریم؟» آن صحنه هیچوقت از ذهنم نمیرود.
از آن روز، من از دانشگاه و خوابگاه دور ماندم.
کتابهایم هنوز همانجا روی میز خاک گرفتهاند. دفترچهی خاطراتم هنوز همانجا مانده، در سکوتی که هیچکس سراغش را نمیگیرد. من حتی اجازه ندارم بروم و آنها را با خود بیاورم. این بدترین نوع زجر است، وقتی بدانی چیزی به تو تعلق دارد، اما حق لمسش را نداری.
هر شب چشمهایم را میبندم و اتاقم را تصور میکنم. میزی که حالا خاک رویش نشسته، کتابهای که بیصبرانه منتظر دستهایماند، دفترچهای که اشکها و لبخندهای جوانیام را در دل خود نگه داشته. و من از دور، در حسرت آنها میسوزم.
مادرم هر بار میگوید: «صبوری کن دخترم… روزی دوباره برمیگردی.» اما من میدانم قلب خودش پر از درد است. پدرم ساکت است. سکوتی که سنگینتر از هزار حرف است. آنها میدانند من دیگر همان دختر سابق نیستم؛ من دختریام با دلی پر از زخم و چشمانی پر از اشکهای پنهان.
من تنها نیستم. هزاران دختر افغانستانی مثل مناند. همه ما داستانی مشترک داریم. کتابهای که خاک گرفتهاند، دفترهایی که ناتمام ماندهاند، میزهایی که خالی ماندهاند، و رویاهایی که در میانهی راه بریده شدند.
چهار سال است که از ما حق دانستن گرفته شد. چهار سال است که لبخندهایمان به بغض بدل شد. اما با تمام این دردها، یک چیز را میدانم: هیچکس نمیتواند میل به دانستن را از قلب دختران افغانستانی بیرون کند. روزی دوباره برمیگردیم. روزی دوباره پشت میزها مینشینیم. روزی دوباره همان دفترچههای نیمهتمام را باز میکنیم و ادامه میدهیم…
من دختر افغانستانیام.
کتابهایم در خوابگاه جا مانده، خاطراتم زیر غبار مدفون شده، اما رویاهایم هنوز زندهاند.
هیچ چیز دردناکتر از این نیست که دختری از دانشگاه و کتابهای خودش محروم شود؛ و هیچ چیز زیباتر از روزی نخواهد بود که دوباره همان دختر کتابهای خاکگرفتهاش را در آغوش بگیرد. دختران افغانستانی حتی از دیدن کتابهای خودشان محروم شدهاند؛ آیا دردی سنگینتر از این وجود دارد؟