(طنز – ۸)
حکایت آن اعرابی که سگِ او گرسنه و انبانِ او پُر نان بود:
آن سگی می مُرد و گریان آن عرب
اشک می بارید و می گفت ای کُرَب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست؟
نوحه و زاریِّ تو از بهرِ کیست؟
گفت: در مِلکم سگی بُد نیک خو
نک همی مبرد میانِ راه ، او
روز ، صیّادم بُد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزد ران
گفت : رنجش چیست ؟ زخمی خورده است؟
گفت : جوعُ الکلب زارش کرده است
گفت : صبری کُن بر این رنج و حَرَض
صابران را فضلِ حق بخشد عوض
بعد آن گفتش که ای سالارِ حُر
چیست اندر دستت این انبانِ پُر ؟
گفت : نان و زاد و لُوتِ دوشِ من
می کشانم بهرِ تقویتِ بدن
گفت : چون ندهی بدان سگ نان و زاد ؟
گفت : تا این حد ندارم مِهر و داد
دست نآید بی دِرَم در راه نان
لیک هست آبِ دو دیده رایگان
گفت : خاکت بر سَر ای پُر باد مَشک
که لبِ نان پیشِ تو بهتر ز اشگ ؟
اشگ ، خون ست و به غم آبی شده
می نیرزد خاک ، خونِ بیهُده
کُلِّ خود را خوار کرد او چون بِلیس
پارۀ این کُلّ نباشد جز خسیس
من غلامِ آنکه نفروشد وجود
جز بدآن سلطانِ با اِفضال و جُود
چون بگرید ، آسمان گریان شود
چون بنالد ، چرخِ یا رَب خوان شود
من غلامِ آن مسِ همّت پَرَست
کو به غیرِ کیمیا نآرد شکست
دستِ اِشکسته برآور در دعا
سویِ اِشکسته پَرَد فضلِ خدا
گر رهایی بایدت زین چاهِ تنگ
ای برادر رَو بر آذر بی درنگ
مَکرِ حق را بین و مَکرِ خود بِهِل
ای ز مَکرش مَکرِ مکّاران خَجِل
چونکه مَکرت شد فنایِ مَکرِ رَبّ
بر گشایی یک کمینی بُوالعَجَب
که کمینۀ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عُروج و ارتقا
روزی مردی از راه عبور میکرد که چشمش به مردی اعرابی خورد که گریه میکند ک مرد با خودش فکر کرد که چرا این مرد اعرابی گریه دارد و چه مصیبت بر بالایش نازل شده است:
آن سگی می مُرد و گریان آن عرب
اشک می بارید و می گفت ای کُرَب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست؟
نوحه و زاریِّ تو از بهرِ کیست؟
مرد عابر پیش مرد اعرابی رفت و علت گریه او پرسید که این ناله و گریه از بهر چیست؟ اما به علت شدت گریه اعرابی پاسخ مرد را داده نمیتوانست. ناگهان چشم مرد عابر به کنارش که سگی افتاد که دراز و بی حرکت بر زمین نقش شده است و از مرد اعرابی پرسید که آیا این سگ زنده است یا مرده؟ اما اعرابی جواب نمیداد و این را بارها تکرار کرد آیا من می توانم به شما چیزی کمک کنم.
اعرابی با ناله و گریان به سگش اشاره کرد گفت: مگر تو نمیبینی که سگ وفادار ام مرده است و گریه من از جهت مرگ اوست. مرد برایش گفت این قدر گریه از برای این سگ لازم نیست و شما میتوانید سگ دیگر پیدا کنید و آنرا نگهداری کنید. اعرابی گفت: تو مگر در باره ارزش این سگ وفادار بدانی؟ اگر تو در باره ارزش این سگ میدانستی چنین حرفها را بیان نمیکردی! و مرد عابر از اعرابی پرسید که چه چیزی باعث شد که سگ تان ار بین برود؟ اعرابی گفت: سگ من از جهت نبودن غذا و نان بود که برایش باید داده میشد که مسیر آن نشد.
و اعرابی گفت باید چیزیهایی در باره این سگ برایت بگویم:
گفت: در مِلکم سگی بُد نیک خو
نک همی مبرد میانِ راه ، او
روز ، صیّادم بُد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزد ران
سپس گفتههای خود را ادامه داد که من هیچ وقت به این مقیاس و اندازه سگ شکیبا و وفادار ندیده بودم تا اینکه امروز زمانی که از صحرا برگشتیم و گرسنگی بر او غالب شد و از شدت گرسنگی به حالت مرگ افتاد و حتی کمی غذا هم نداشتیم که این آنرا بخورد. ناگهان چشم مرد عابر به انبار از پر از غذا که در کنار مرد اعرابی قرار داست افتاد و از آن استفاده نمیکند و بعدا روی خودرا به اعرابی کرد و گفت:
بعد آن گفتش که ای سالارِ حُر
چیست اندر دستت این انبانِ پُر؟
اعرابی با خیلی غمگین و ناشاد گفت:
گفت : نان و زاد و لُوتِ دوشِ من
می کشانم بهرِ تقویتِ بدن
مرد عابر با تعجب بدلی اعرابی گفت: ای ابله! تو کیسهای پر از نان داری و سگ تان از گرسنگی میمیرد.
اعرابی گفت:
گفت : چون ندهی بدان سگ نان و زاد ؟
گفت : تا این حد ندارم مِهر و داد
اعرابی گفت: درست است که من سگ خود را دوست دارم مگر به اندازه که نان خود را برای او بدهم نه!
دست نآید بی دِرَم در راه نان
لیک هست آبِ دو دیده رایگان
سپس ادامه داد گفت: نان را بدون پول در بیابان نمیتوان تهیه کرد اما اشک و گریه کردن مجانی و رایگان است و هرچه قدر مرگ سگام گریه کنم ضرر و تاوان ندارد. مرد عابر با خیلی خشم و قهر زیاد آن اعرابی خسیس را قریب از گلویش بگیرید و آنرا خفه کند. اما تا حال چنین مرد ابله و بیعقل را ندیدهام.
سپس برایش گفت:
گفت : خاکت بر سَر ای پُر باد مَشک
که لبِ نان پیشِ تو بهتر ز اشگ؟
اشگ ، خون ست و به غم آبی شده
می نیرزد خاک ، خونِ بیهُده
وای ای مرد اعرابی خسیس که سگ وفادار را به گرسنگی از بین می ببری! و اشک از خون دل است که به قمیت غم به آب سرخ مبدل شده است و ارزش اشک از نان بالاتر است چونکه نان از خاک ولی اشک از خون دل به آب سرخ رنگ تبدیل شده است.
تفسیر عرفانی و اخلاقی این حکایت حضرت مولانا”رح” در یک رویکرد از شخصیت انسان های حریص به شکل طنز بیان میکند. به کارگیری از بخل و پیروی از نفس سرکش خود که مایه اصلی تباهی است در برابر سگش کار میگیرد و ترحم و دلسوزی را نادیده گرفت.
در تفسیر دیگر این حکایت طنزآمیز اعرابی باید گفت که
اعرابی نماد از انسانهایی است که در واقع در ظاهر دلسوز و مهرباناند( گریه و اشک ) میریزند امت در باطن از عملکرد خصمانه در برابر هر چیزی به کارومیگیرد. این رفتار بارهای ریا و کبر را با خود دارد و ارزش واقعی برخوددار نیست. و دوما اینکه ارزش عمل در مقابل ادعا که خود را دلسوز و رحیم جلوه دادن است.
که این اعرابی با وجود عمل گریه که نشان دلبستهگی و دلسوزی وی در برابر سگش است در مقابل ادعا آن بی موجب بود. چون عمل (دادن نان) بالاتر از حرف و اشک ریختن است.
در این حکایت که سگ نماد از وفا داری و فداکاری است که روزها جهت صید و شکار و شب ها برای پاسبانی اعرابی را همراهی میکرد. اما اعرابی با وجود همه فداکاری های سگ او را خدمت نمیکرد و نانش هم نمیداد و حضرت مولانا”رح” این رفتار خشن نا شایسته او را تقبیح میکند و میگوید انسان بی رحم بدتر از شیطان است.
مولانا میگوید:
“کُلِّ خود را خوار کرد او چون بلیس”
یعنی این انسان مثل شیطان (بلیس) مقام انسانیت را پایین آورد، اگر کسی بخشش نکند و فقط ادعا داشته باشد، حتی از شیطان هم پستتر است.
در ادامه مولانا ارزش اشک و دعا از دل شکسته صحبت میکند:
دستِ شکسته برآور در دعا
سویِ شکسته پَرَد فضلِ خدا
یعنی: دعای دلشکستگان مستجاب است، چون از دلِ ریا دور است، اما گریهی بیعمل (مثل گریهی اعرابی) فریبنده و بیثمر است.
در پایان، مولانا دعوت میکند که از مکرهای خودت دست بکش و مکر حق را ببین. چون خداوند در پنهان کارهایی میکند که ما درکش نمیکنیم.
اگر از نیرنگ و خودخواهیات دست بکشی، خدا راهی شگفتانگیز برای نجاتت فراهم میکند.