(طنز – ۶)
در این حکایت نیز حضرت مولانا “رح” موضوع دزدان قوچ را با زبان طنز بیان میکند.
آن یکی قُچ داشت از پس میکشید
دزد قُچ را بُرد حبلش را بُرید
چونک آگه شد دوان شد چپّ و راست
تا بیاید کآن قُچ بُرده کجاست
بر سر چاهی بدید آن دُزد را
که فغان می کرد کای وا وَیلتا
گفت نالان از چیی ای اوستاد
گفت همیان زرم در چَه فتاد
گر توانی در رَوی بیرون کشی
خُمس بدهم مر ترا با دلخوشی
خُمس صد دینار بستانی بدست
گفت او خود این بهای دَه قُچست
گر دَری بر بسته شده دَه دَر گشاد
گر قُچی شد حق عوض اشتر بداد
جامها بر کند و اندر چاه رفت
جامها را بُرد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا دِه بَرَد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزدست فتنه سیر تی
چون خیال او را بهَر دَم صورتی
کس نداد مکرِ او الاّ خدا
در خدا دیگر بگریز و او ره ز آن دغا
(مثنوی معنوی دفتر ششم، ص ۸۴۰ )
آوردهاند که مردی روستایی جهت خریداری قُوچ به شهر رفت و قُوچ خرید و ریسمان به گردنش انداخت و راهی روستا خود شد در نیمه راه با دزدی زیرک و حیلهگر روبهرو شد و این دزد حیلهگر جهت دزدیدن قُوچش به دنبال مرد اُفتاد و مردی روستایی همراه با قُوچش که مسیر را که می رفت دزد آنرا دنبال میکرد و منتظر فرصت بود که بتواند قوچ را بدوزد و بالاخره دُزد برایش فرصت دست داد که ریسمان را از گردن قوچ بکَشد و در حالیکه مرد روستایی خبری از آن نبود و راه خود را ادامه می داد تا اینکه ناگهان متوجه دنبال خود شد و دید که قوچ وجود ندارد.
آن یکی قُچ داشت از پس میکشید
دُزد قُچ را بُرد حبلش را بُرید
چون که اگه شد دوان چپ و راست
تا بیاید کان قُچ برده کجاست؟!
مردی روستایی با این اتفاق که رخ داد نهایت غمگین و از زندگی دلسرد شد و هرچقدر که تلاش نمود در حوالی و نزدیک باید کسی را پیدا کند که در موردِ قوچ معلومات ارائه دهد و کسی را پیدا نکرد. بلاخره ناچار راهش را ادامه داد تا اینکه در میانه راه چشمش به مرد اُفتاد که بر سر چاهی ایستاده و نهایت غمگین و میگریست او شخصی، کسی نبود جز دُزدی که قوچ روستایی را ربوده بود، اما مرد روستایی دزد را نشناخت چون مرد روستایی دزد حیلهگر را ندیده بود تا بتواند آنرا شناسایی کند و نزدیک او رفت و سلام کرد و گفت: ای مرد! چرا فغان و گریان داری؟
بر سر چاهی بدید آن دُزد را
که فغان میکرد کی وا ویلتا !
گفت نالان از چه ای ای اوستاد
گفت همیان زرم در چَه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خُمس بدهم مر تو را با دلخوشی
در این موقع مرد روستایی به فکر فرو رفت و حیران ماند. دُزد دوباره گفت:
خُمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود بهایی ده قُچست؟
مرد روستایی با شنیدن این پیشنهادی دُزد حیلهگر خوشحال شد، با خود محاسبه نمود که خُمس صد دینار، بیست دینار می شود و قیمت ده قوچ را برابری میکند. مردی روستایی گفت من شانس دارم که قوچام را گم کردهام و در عوض قیمت ده قوچ را بدست آوردم و مرد روستایی با خود میگفت: کالایم را می کشم و داخل چاه میروم و کسیه زر مردی بیچاره بیرون می آورم و قسمت زیاد آنرا برای مرد بیچاره تحویل میدهم و خُمس آنرا قوچ فربه میخرم. این جا بود که مرد روستایی قربانی طمع و آز بیجا شد و فریب دُزد حیلهگر را بخورد و مرد روستایی میگفت:
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قُچی شد حق عوض اُشتر بداد
مردی روستایی برای دزد حیلهگر گفت من حاضرم درون چاه بروم و تمام کیسه زر را بیرون می آورم مگر بشرط که به قول خود عمل کنی و مرا بیست دینار بدهی و دزد حیلهگر گفت مردا را قول است و نصف آنرا تو را میدهم و مرد روستایی تمام کالای خود را بیرون کشید و به چاه پایین شد.
جامهها بر کند و اندر چاه رفت
جامه ها را بُرد هم آن دزد تفت
زمانیکه مرد روستایی در چاه پایین شد ودید که نشان از کسیه زر وجود ندارد و مرد روستایی به بالا صدا کرد و گفت که شاید آن کسیه تو را کسی از نزدی شما دزدیده باشد چون در بین چاه وجود ندارد چونکه چند لحظه پیش دزدان قوچ زیبا مرا با خود بردند. اما از سر چاه پاسخ دریافت نکرد و این مرد روستایی چند باز مکررا صدا زد کسی پاسخ نداد بالاخره دید که کسی پاسخ نمیدهد، با عجله از دورن چاه بالا آمد و دید که نشان از آن شخص نیست و کالاها و وسایلش را با خود بُرده بود.
او یکی دزد است فتنه سیرتی
چون خیال او را به دهر دم صوتی
کس نداند مکر او را الاّ خدا
در خدا بگریز و وا زان دغا
حضرت مولانا”رح” در این حکایت زیبا و قشنگ میگوید، اگر دوراندیشی و صبر و شکیبایی برای رسیدن به هدف وجود نداشته باشد طمع و آز انسان را در معرض خطر و نابودی قرار می دهد، در این حکایت دزد کنایه از شیطان است که مانند سارق فتنهانگیز و حیلهگر هر لحظه در کمین ما قرار میگیرد و کسی از مکر و فریب وی جز خدا”ج” خبر ندارد.
و هدفش هر لحظه شکار بندگان صالح و نیکو خداوند”ج” میباشد. و اینست که هر زمانی از شر وی از خداوند”ج” پناه میببریم تا در امان باشیم.
یا به تحلیل دیگر: دنیا میدان فریب و نیرنگ است که نفس اماره آدمی را پیوسته در تلاش غرق کردن به دریا بیپایان است و تمام تلاش های خود را به خرچ می دهد که به زشتیها سوق داد و در نهایت چیزی برایش باقی نماند.
در این حکایت حضرت مولانا “رح” اشاره میکند که دنیا میدان فریب و بازار نیرنگ است، که این فریب و نیرنگ از نهاد و درون آدم تبارز میکند.