صوفی غلامنبی عشقری، درسال ۱۲۷۱ خـــورشیدی، در منطقهی بارانهی شهر کهنهی کـابل چشم بهجهان گشود. پدرش عبدالرحیم خانِ بازرگان، از بازماندگان داده شیر، بازرگانِ زمان امیرشیرعلی خان بود.
شیر محمد خان بازرگان مشهور به «داده شیر» پدرکلان صوفی عشقری از«ده بید» سمرقند به کابل آمده و در بارانه اقامت گزید؛ در حقیقت صوفی عشقری از اولادهی مهاجران خطهی بخارای بزرگ بوده است. چنانکه خود گفته است:
شهرتم باشد اگر چه عشقری کابلی
از بخارای شریف آبا واجداد من است
عبدالرحیم خان دو همسر داشت: از دو همسر، دو دختر و دو پسر مانده است؛ پسر بزرگش غلامجیلانی و پسر کوچکش غلامنبی مشهور به عشقری است. عشقری در پنجسالهگی پدرش را و در هشتسالهگی برادرش غلام جیلانی را از دست داد و درسال ۱۲۸۰خورشیدی، در سن نُهسالهگی، از مِهر پُرعطوفت مادر نیز محروم شد وتا آخرعمر تنها وبیکس ماند و مال و متاعِ باغ و خانه و سرای بارانه را فدای عشق سوزان معنوی خود کرد. چنانکه خود دراین مورد گفته است:
شنو اول تو از نام و نشانم
که واقف گردی ازشرح وبیانم
غلامنبی بود در اصل نامم
که در بارانهی کابل مقامم
تجارت پیشهی ما بود چندی
بههر جا بود از ما بار بندی
تمام هستی ما رفت برباد
نصیبم بینوایی بود او داد
عشقری در مسجد خواندن و نوشتن را آغاز کرد؛ قران کریم، بوستان و گلستان سعدی را آموخت و در سن ۱۸سالگی به شاعری روی آورد. درسال ۱۲۹۳خورشیدی، نخستین شعرش را با تخلّص عشقری سرود و بسیاری ازاشعار دیگرش در روزنامههای آن زمان بهچاپ رسید.
در سال ۱۳۳۵ شغل صحافی را برگزید؛ با کتاب سروکار پیدا کرد و بعداً بزمهای شاعرانه برپا مینمود که هر روز دوستداران تازهیی برجمع علاقهمندانش افزوده میشد. آنگاه که عشقری درجمع عیاران پیوست و با آزادمَنِشان درآمیخت، عاشق و دلباختهی تصوّف گردید و همه نقد زندهگی را بر سراین نسیه نهاد و بههرچه مادیات بود، پشت پا زد. مدتیرا در سرگردانی نیز گذراند و شبها را در نورِ کمرنگ و بیرمقِ چراغهای تیلی صبح کرد و برای آموختن خط، نوشتن و خواندن، پنج سال تمام جهد کرد.
عشقری در مورد تخلص، در مصاحبهیی با روزنامهی انیس، درسال ۱۳۵۳خورشیدی، چنین گفته است: اشقر نام اسپ امیرحمزهی صاحب قِرآن بود. من درسن یازدهسالهگی، هنگامیکه دریکی از مسجدهای شهر کهنهی کابل، نزد ملا امامی درس میخواندم، پسر تنومند وقوی هیکلی بودم؛ وقتی ملاامام بهمنظور کاری ازمسجد بیرون میشد، برای همشاگردیهایم میگفت: بچهها، با غلامنبی دست و پنجه نَیازمایید! زیرا او«اشقردیو» است؛ مبادا گزندی به شما برساند.
سپس این کلمه، یعنی «اشقر» عام شد و به «اشقری» و« عشقری» تبدیل گردید و گرنه، من نه تخلصی داشتم ونه هم بهفکر تخلص بودم. اینکه چرا اشقری به عشقری تبدیل شد، دلیلش این است که معنای عشقری آریشگر عشق است و با وجودیکه تا هنوزعاشق کدام زیباصورتی نشدهام، لیکن با اشعار خود، عشق وعاشق پیشهگان را آرایش میدهم(صنعت بسام، نگاه مختصر به جلوههای شعری صوفی عشقری، نشر شده در سایت خراسانزمین).
سرانجام، این صوفی شوریدهحال، در نهم سرطان ۱۳۵۸خورشیدی، به عمر هشتاد وهفت سالهگی، پدرود حیات گفت و در شهدای صالحین کابل، بهخاک سپرده شد.
نگاهی فشرده به اشعار صوفی غلامنبی عشقری
عشقری در سفرهایش به بخارای شریف، درحلقهی تصوفی در زیارت حضرت شاه نقشبند و درحلقه بیدلخوانی ومثنویخوانی شرکت میکرد وازآن فیض میبرد. او که در نزد ملای مسجد سبق خوانده بود بعد از پنجماه اقامت در بخارا، به کابل بر گشت و به مطالعهی دیوان ابولمعانی بیدل پرداخت و به این شخصیت عالیمقام ارادت خاصی پیدا کرد:
ز فیض خواندن آثار عبدالقادر بیدل
بهخود پیدا نمودم اینقدر گنج معانی را
عشقری تحت تاثیر شیوهی بیان مولوی وبا الهام از بیدل، شعر سروده وموضوعات مختلف را از درون اجتماع برگرفته وهمچون گُلی به سبک خاص خودش آنرا در قالب شعر بازتاب داده است. او در امر سُرایش شعر، روش خاص خودش را دارد؛ هرچند درپایان بیشتر غزلهایش تخلص خود را میآورد، اما با آنهم آنقدر پابند اصول کلاسیک غزل نیست.
مولانا خسته میگوید:«عشقری شاعریست فطری و شعر از خصوصیات فطری او است وصوفی شیوهیی خاص دارد». دراین غزل دلنشین، ویژهگی سبکی منحصر به فرد او را به وضوح میتوان دید:
همسر سرو قدت نی، در نیستان نشکند
ساغرعمرت ز گردشهای دوران نشکند
نسبت هر گل که با رخسار زیبایت رسد
تا قیامت رنگ آن گل در گلستان نشکند
از جفا و جور شان خیلی کمایی دیده ام
تا ابد بازار ناز نازنینان نشکند
گرمی بازار شیرینلبان از حد گذشت
رفته رفته قیمت لعل بدخشان نشکند
کام دل حاصل نمودن از فلک آسان مگیر
کی دهد حلوا بهکس تا یک دو دندان نشکند
در میان لایوگل خیراست اگر نانم فتاد
بوتل تیلم دراین شام غریبان نشکند
زین سر ره عشقری کی میرود جای دگر
تا سر خود زیر پای خوبرویان نشکند
استاد انور بسمل و سرور دهقان، اشعارصوفی عشقری را «سرود عشق» خوانده اند. چنانکه خود او و سایر بزرگان ادب نیز گفته اند، شعر سرودن نزد عشقری، یک امر خدا داد است؛ وقتی او درحیطهی شعر داخل میشود، زبان او با زبان متداول ومروج واصطلاحات روزمره بههم میآمیزو وآنرا به زیباترین شکل بیان میکند:
عشقری از روی علم و فن نمیسازد غزل
اینقدر مضمون نو، طبع خدا داد آورد
یا مثلا درشعر دیگری از او، سادهگی بیان، زیبایی ادبی و صمیمیّت کلام را بهخوبی مشاهده میتوانیم:
دیروز بهخانهیی که مهمان بودیم
مهمان عزیزان قدردان بودیم
هریک زجوان و پیر تا خورد کلان
لطفی بنمودند که حیران بودیم
ملکالشعرا قاری عبدالله و استاد عبدالحق بیتاب، اصلاحکردنِ اشعار صوفی عشقری را منع قرار داده و گفته بودند:«صوفی را با شیوهی خاصش بهحال خود بگذارید؛ زیرا اندک دخالتی درغزل او، لطمهی بزرگی بهزیبایی ومتانت آن وارد مینمایید».
صوفی عشقری شعر را برای ابراز مکنونات قلبی و آنچه که در ضمیر واندیشهاش میگذشت میخواست و درکُل میتوان گفت که بازتاب امور عقیدتی و انتقادی از یک سو و بازتاب امور عشقی و اجتماعی در سوی دیگر، درونمایهی اساسی شعر عشقری را میسازد. او در شعرش هیچگاهی چهرهی خشک از خود نشان نداده است؛ بههمین لحاظ گروه کثیری ازمردم، مشتاق شعر او هستند و هنرمندان برجستهی کشورما، شعریهای عشقری را تصنیف و درقالب آهنگ درآوردهاند.
عشقری از آن عاشقان شوریدهیی است که هر کلامش، بهخواننده روح تازهیی میبخشد و خوانندهی شعرش، عمق احساس و نارامی درونی او را حس میکند و در مییابد که عشقری _ این شوریدهدل _ حتا در وطن خود تا چه حد غریب بوده است. چنین احساس را دراین غزل او میتوان مشاهده کرد:
می پرستم جان سرِ پیمانه سودا میکنم
هرچه دارم بر درِ میخانه سودا میکنم
این منادی میزنم درکوچههای زلف یار
من دل صدپاره دارم شانه سودا میکنم
تا شود معلوم کابادی وی بردست کیست
این دل ویرانهرا ویرانه سودا میکنم
در دُکانم نیست چیزی یکقلم باب اناث
هرچه سودا میکنم مردانه سودا میکنم
چند روزی شد که زِنّارِ برهمن بسته است
عشقری را بر دربُتخانه سودا میکنم
ازاینجاست عشقری با چنین زبان وکلامش، برروح و روان خوانندهاش نفوذ دارد. ازحلقههای مناجاتیان تا کوچههای خراباتیان و از مدرسهییان تا دانشگاهیان، همه او را میشناسند وآفریدههای نغزش را دوست میدارند. او خالق سرودههای زیبایی است که بعضی ازآنها به بالاترین سطح شعری و به سطح بزرگترین شعرای زبان وادبیات فارسی پهلو میزند.
دراخیر غزلی ازعشقری را نقل میکنیم که درآن، متانت، استواری، عیاری و روح آزادمَنِشانهی شاعر را، توام با زبان سادهی و سچّهی فارسی کابلی میتوان دید.
هستم گدای شهر و گدایی نمیکنم
از آبرو گذشته، کمایی نمیکنم
گویم سخن ز دور خود و روزگار خود
من همسری به «نصر فراهی» نمیکنم
تا زندهام سرم به در روضهاش بود
من ترک احترام سنایی نمیکنم
چون از عروس دهر طلبگار نیستم
انگشت خود خضاب وحنایی نمیکنم
گفتم به اهل دل که دلم را صفا بکن
گفتا که زنگ خورده قلایی نمیکنم
چون ازنگاه عارضم آن پرعرق شود
در نزد یار، دیده درایی نمیکنم
عمرم تمام صرف ره اقتصاد شد
از شرم، یاد حاتم طایی نمیکنم
من دیدهام، ز مردم نا دیده نیستم
پوشیده جامه، سوزنمایی نمیکنم