در نیمۀ سال ۱۳۷۸ هـ ش من غرض فراگیری علم، راهی پاکستان شدم. از آنجائیکه پانزده سپارۀ قرآن کریم را حفظ داشتم، ابتداء به تکمیل مابقی آن آغاز کردم و بعد از حفظ مکمل قرآن کریم و گردان آن، در نخست برای اینکه زبان را یاد بگیرم، قبل از درجۀ اولی – مدارس پاکستان یک درجۀ تمهیدی دارند که بنام “درجۀ إعدادیه” یاد میشود – شامل درجۀ اعدادیه گردیدم و بعد از مؤفقیت و اتمام درجۀ اعدادیه، شامل درجۀ اولی شدم در مدرسۀ بنام (مدرسه مفتی محمود الحسن دیوبندی) در مناطق “شینکه” که قریۀ شینکه از توابع شهرستان (ولسوالی) حضرو، استانِ اتک محسوب می شود. من روزانه به مدرسه رفت و آمد میکردم و در یک مسجدی که کاکایم آنجا امام بود، اقامت داشتم.
یک روز حین جای صبح، قبل از رفتن به مدرسه از رادیوی بی بی سی شنیدم که در سرخط اخبارش گفت: “انفجار در نزدیکی خانۀ احمد شاه مسعود” و بعد در شرح اخبار، از خبرنگاران اش نقل کرد که گویا در این انفجار احمد شاه مسعود زخمی شده. و آنطرف هم (یعنی سخنگویان دولت وقت استاد ربانی) اطمینان میدادند که عنقریب خود احمد شاه مسعود از طریق رادیو با مردم صحبت خواهد کرد. به هرحال! من که آن وقت خورد بودم و سرم به این موضوعات چندان خلاص نمی شد و احمد شاه مسعود را هم چندان درست نمی شناختم که کی است؟ کتابهای خود را زیر بغل کرده راهی مدرسه شدم و به مدرسه سر وقت رسیدم و طبق تقسیم اوقات درسهایمان را نزد استادان مان آغاز نمودیم. نمیدانم اولین درس و یا دومین درس مان، پیش خود “مفتی محمود الحسن” مهتمم (رئیس) مدرسه بود. هنگامیکه در درسخانۀ مذکور همه همصنفیان حلقه زده بودیم و درس مفتی صاحب را استماع مینمودیم، یک طالب کلان ناظم مدرسه داشت، دیدیم به عجله داخل درسخانه شد و چیزی در گوشی مفتی نجوا کرد و مفتی مذکور درس را تمام ناکرده ما را از درسخانه رخصت نمود و ما بیرون شدیم و در دهلیز کلانی – که در گوشه گوشۀ آن حلقه حلقه محل کلاس درس بود – در محل کلاس خویش جای گرفتیم. ناظم به هر درسخانه سر می زد و می دیدیم که آهسته آهسته شاگردان آن کلاس خارج می شدند و در جای خویش قرار میگرفتند و استادان از صنف هایشان خارج شده در فوق دهلیز که جای نشست مفتی محمود الحسن – مهتمم مدرسه بود – می رفتند و کنار وی می نشستند و بین خویش با هم در صحبت می شدند. آثار وجد و شادی از صحبت ها و سیمای شان قابل مشاهده بود و از اینکه ما در وسط این دهلیز بزرگ بودیم، صحبت هایشان چندان به گوش ما نمی رسید.
بعد از آنکه ناظم مدرسه به همه صنفها سر زد و همه در دهلیز بزرگ جمع شدند و استادان هم کنار مهتمم مدرسه نشستند، مفتی صاحب دستهای خویش را بالا کرد و همه به تبع آن دستها را بالای کردیم و او دعای دور و درازی هم به زبان عربی و هم به زبان محلی شان – بنام “اینکو” – نمود، که آن زمان معنای بسیاری آن را نمی دانستم ولی کم کم این را میدانیستم که در خصوص پیروزی مجاهدین و امت مسلمه و هلاکت و نابودی کفار و نا مسلمانان بود. بعد از ختم دعای طولانی، مفتی به ناظم کدام چیزی گفت که ما نسبت دوری حرفهایشان را نمی شنیدیم ولی خودشان را مشاهده می کردیم. بعد از آنکه مفتی در گوش ناظم کدام چیزی گفت، ناظم داخل خرچ خانۀ مدرسه شد و چندین کارتن را بیرون کرد و نزد مفتی گذاشت و به اشارۀ مفتی یک کارتن را برداشت و از یک سر آغاز کرد به توزیع کردن. آنگاه متوجه شدیم که شیرینی – یا به اصطلاح خود پاکستانی ها “میتهای” بوده – . ما هم در جای خویش نشسته بودیم و نوبت به ما هم رسید دو و یا سه – والله اعلم – میتهای به ما هم داد و نوش جان کردیم و بعد از ختم توزیع میتهای، دوباره استادان و شاگردان سَرِ درسهایشان برگشتند و بعد از ختم درس، من به مسجد خویش برگشتم. دیدم کم کم تبصره در مورد شهادت احمد شاه مسعود است. آنگاه دانستم که: وضعیت غیر معمول مدرسۀ ما آنروز و تعطیل کلاسها در جریان درس و تجمع در تالار و دعای فتح و پیروزی مجاهدین و امت مسلمه و دعای لعن و نفرین کفار و غیرهم و توزیع شرینی – میتهای – بخاطر شهادت آن بزرگ مرد بوده.
خوشی بالای خوشی
اما این خوشی تا حال نگذشته بود که خوشی دیگری بر پا شد. اخباری که روزانه به ادارۀ مدرسه آورده می شد، دو روز بعد (یعنی در تاریخ ۱۱ سپتامبر۲۰۰۱) با عکسهای از تصادم دو طیارۀ مسافربری با برجهای مرکز تجارتی جهانی در آمریکا، چاپ گردیده، به مدرسه آورده شد که نشان میداد آمریکا مورد حمله قرار گرفته است. آن روز مفتی صاحب استادان و طلاب را باز در تالار جمع کرد و بیانۀ مختصری ایراد کرد و باز دست به دعا شد برای پیروزی مجاهدین و امت مسلمه و نا بودی کفار و در رأس آنها آمریکا.
پردۀ غم بالای خوشی ها
اما آن روز دیگه شیرینی توزیع نشد ولی دیری نپایید که این خوشی ها به نا خوشی تبدیل شدند و سایه ابر غم بر بالای فضای سبز خوشی ها گسترش یافت و پردۀ غم بر بالای قالین شادی کشیده شد.
جریان این بود که: باز هم از قضاء آنروز نیز ما نزد خود مفتی درس داشتیم و در جریان درس بودیم که باز هم ناظم مدرسه با وارخطای وارد کلاس ما شد و این بار بدون نجوا و سرگوشی، به صدای بلند که همه می شنیدیم گفت: “مفتی صاحب! آج رات آمریکا نی افغانستان پر حمله کیاهی” (یعنی امشب آمریکا بر افغانستان حمله کرده است.) این دفعه مثل دفعۀ قبل مفتی ما را از صنف بیرون نکرد، عاجل رادیو طلب کرد. نمیدانم رأس ساعت ۹ بود یا ۱۰ به اخبار رادیوی پاکستان گوش داد. در آن ساعت رادیو پاکستان اخبارِ به زبان انگلیسی نشر میکرد و ما یک همصنفی داشتم بنام “بلال” که از خوردی همراه فامیلش به لندن رفته بود و آنجا زندگی میکردند. هنوز هم فامیل اش آنجا بود و اما خود بلال بخاطر درس خواندن پاکستان آمده بود و همکلاس ما بود. او که انگلیسی خوب بلد بود، ترجمان اخبار رادیو برای مفتی و ما شد. او ترجمه میکرد که: اخبار میگه: امشب آمریکا، کابل، هرات، قندهار و… را به راکت کروز و طیاره های بی ۵۲ مورد حمله قرار داده است. اینجا بود که سایۀ غم و اندوه، مدرسه و ساکنان مدرسه ای ما را فرا گرفت و همه حزین و غمگین چهره در هم کشیدند. و این بار کسی را یادش نیامد که همه را در تالار جمع میکرد و دعای فتح و ظفر میخواند.
استنطاق استخباراتی در قالب دلسوزی انسانی
نکتۀ جالب اینجا بود که بعد از ختم اخبار، هرکس سر جایش رفت و ما همراه همصنفیان مان بجای همیشگی خود رفتیم. چند لحظه نگذشته بود که ناظم آمد و به من گفت: “قاری نجیبالله! آجو. آپکو مفتی صاحب بولا رهاهی”، (قاری نجیبالله! بیا که تو را مفتی صاحب صدا دارد) ترسیدم. گفتم: خدا خیر کند، چه گپ باشد که مرا خواسته؟ با وجودیکه طالبهای افغانی در مدرسه زیاد بودند و از من کرده بزگترها وجود داشت، اما نمیدانستم که چرا مفتی مرا خواسته است؟ – بعداً دلیل اش را دانستم که: طالبهای فارسی زبان که در مدرسه بود، اکثریت شان یفتلی ها بودند که آنروزها سخت علاقه مند طالب بودند و طالبهای کنر و نورستان که واضح بود طرفدار طالب هستند و تنها کسیکه در بین آنها موقف اش معلوم نبود، من بودم. فکر میکنم از همین رو مرا خواست تا از من گپ بگیرد و سر نخ پیداکند که من طرفدار کدام طرف هستم و آیا با حملۀ آمریکا به افغانستان موافقم یا مخالف، در حالیکه طرف بودن و یا بیطرف بودن، موافق بودن و یا مخالف بودن منِ طفلی که هنوز پانزده یا شانزده سال سن بیش نداشت، چه دردی را دوا میکرد؟ – به هرحال! مفتی صاحب مرا احضار کرد و من نزدش رفتم. در حالیکه از سیمایش آثار غم و اندوه آشکار بود، ایشاره کرد که: بشین. نزدش نشستم. او اول طور وانمود کرد که گویا دلش بحال مردم افغانستان می سوزد. رو به من کرد و طور گیله گوی گفت: “شما افغانها چرا بین خود جور نمی آیید؟ چرا با هم اتحاد و اتفاق نمی کنید؟ اینک جنگ و دعوی شما باعث شد که آمریکا به وطنتان تجاوز کرد”. بعد از اینکه حرفهای ابتدائی اش به نحوی در مورد دلسوزی به ما و مردم ما خاتمه یافت، آهسته آهسته به پرسشهای استخباراتی اش اینگونه آغاز کرد:
خطاب به من گفت: «مسعود را می شناسی؟ گفتم: بلی!. گفت: چطور می شناسی؟ گفتم: نامش را از اخبار و رادیو شنیدم. گفت: با احمد شاه مسعود ملاقات کرده ای؟ گفتم: نه. گفتم: من چطور با او ملاقات کنم، او یک آدم کلان است و من یک طفل خورد. و دیگر اینکه من اینجا (پاکستان) درس میخوانم و او در افغانستان است. گفت: نه، وقتیکه در افغانستان بودی، هیچ مسعود را ندیده ای؟ گفتم: نه. گفت: تو طرفدار مسعود هستی یا نی؟ گفتم: نی. گفت: تو طرفدار طالبها هستی؟ گفتم: من طرفدار کسی نیستم و نمیدانم هم که طرفداری یعنی چه؟ گفت: در خبرها میگوید: مسعود کشته شده، تو چه میدانی؟ گفتم: چیزی نمیدانم. گفت: جانشین مسعود کیست؟ گفتم: نمی شناسم. گفت: میگویند کسی بنام جنرل فهیم (در زبان اردو جنرال را بدون الف جنرل تلفظ می کنند) جانشین وی شده، اورا می شناسی؟ گفتم: نخیر. گفت: حالا شما چه تصمیم گرفتید؟ گفتم: نفهمیدم منظور تان را. گفت: منظورم این است که: احمد شاه مسعود کشته شده، شما آیا پیش خود کدام میتینگ (جلسه) نکردید؟ و کدام تصمیم نگرفتید؟ گفتم: هدتان از “شما” کی است؟ گفت: هدفم از شما، یعنی شما فارسی وان ها کدام جلسه نگرفتید و مشوره نکردید که بعد از مردن مسعود چه می کنید؟ خنده کردم. گفتم: ما در اینجا در یک مسجد دو سه نفر هستیم که درس میخوانیم، از هیچ چیزی خبر نداریم و جلسه ملسه را هم نمیفهمیم. فعلاً ما مصروف درسهایمان هستیم و از این موضوعات چیزی نمیدانیم» بعد از این و چندین سوالات دیگر که فعلاً بخاطرم نمانده، مفتی صاحب اجازۀ مرخصی داد و من از درسخانه اش بیرون شدم و به کلاس درس خویش رفتم.
حملۀ آمریکا و آغاز مشکلات طلاب فارسی زبان در پاکستان
حوادث ۱۸ سنبلۀ ۱۳۸۰ و ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ باعث شد که عرصه برای طالبهای فارسی زبان در پاکستان تنگ شود. اینجا و آنجا خبرها حاکی از ضرب و شتم، لت و کوب و گاهی هم قتل طلاب فارسی زبان بود. خوب بیاد دارم، وقتی روزانه از مسجد به مدرسه می رفتم – چون من در مسجدی که کاکایم امام بود، بود و باش داشتم و مسجد از مدرسه تقریباً ۱۵ الی ۲۰ دقیقه فاصله داشت – نه تنها که افراد بزرگسال طرفم بد بد سیل میکردند و بد و بیراه می گفتند، حتی اطفال کوچکی که ۵ سال و ۶ سال سن بیش نداشتند، هنگامیکه در راه مرا می دیدند به یکدیگر اشاره می کردند و بین هم میگفتند: “گوره! دا مسعودی ده” – یعنی: او را ببینید، مسعودی است. – وضعیت همینگونه ادامه داشت و حتی بعد از حملۀ آمریکا به افغانستان و سرازیر شدن سیل از طلاب مدارس پاکستان به افغانستان به کمک طالبان و کشته، اسیر و مفقود شدن زیاد آنها و بویژه محاصرۀ چندین هزار آنها در ولایت کندز، اوضاع را بمراتب بدتر کرد. نمیدانیستیم چه کار کنیم؟ نه جرئت ماندن بود و نه هم روزنۀ برای فرار؛ چون پاکستانی ها بخاطر انتقام بستگان شان فقط یک راه داشتند که همانا انتقام از طلاب افغانی بویژه فارسی زبانهای که در پاکستان اقامت داشتند. در چنین وضعیت آشفته – خدا خیر بته کفن کش سابق را – جنرال مشرف حاکم نظامی آنوقت پاکستان یک شب در تلویزیون ظاهر شد و با مردمش سخنرانی کرد. و به مردم اخطار داد که: به طلاب افغانی کاری نداشته باشند. و اگر کسی مرتکب جرم و جنایتی شود، همرایش برخورد قاطع صورت می گیرد. او در سخنرانی اش خود مردم پاکستان را ملامت کرد که: چرا گذاشتند اولادهایشان به افغانستان برود. او گفت: “وقتی اولادهایتان برای جنگ به یک کشور بیگانه می روند، نتیجه اش همانا مردن، اسیر شدن و مفقود شدن است و در این، تقصیر طالبهای افغانی که اینجا درس میخوانند چه است؟ که شما حالا میخواهید انتقام آنها را از اینها بگیرید؟”
این بیانۀ مذکور واقعاً مؤثر تمام شد. و از فشارها و عکس العملهای انتقام جویانه اندکی کاسته شد و ما هم که در آخرهای سال قرار داشتیم، کوشش میکردیم که سال را آخر کنیم و امتحان سالانه را سپری کنیم تا زحمات یکسالۀ مان به هدر نرود. با ترس و هراس پائیدیم و امتحان آخر سال را ختم کردیم و برای امتحان وفاق المدارس، ما به یک مدرسۀ بزرگتر که در مرکز شهرستان حضرو قرار داشت و بنام (مدرسۀ تعلیم القرآن) بود، برده شدیم. یک هفته امتحان وفاق را آنجا سپری کردیم و شب آخر ختم امتحان، رئیس مدرسه که یک آدم موی سفید بود – نامش یادم نمانده – در محفل دعائیه حاضر شد. مختصر صحبت کرد و طالبها را خویش آمدید گفت. درس و اندرز داد و گفت: اگر کمی و کاستی در جریان امتحان در مدرسه بروز کرده باشد، از شما پوزش میخواهم. کمی و کاستی را نادیده بگیرید. هدف ما و شما تحصیل علم و رضای خدا است، امید که بر آورده شده باشد. و او مرخص شد و این عالم، دو فرزند ارشد داشت بنام های “فضل خالق” و “فضل واحد” که امور مدرسه را آنها رسیدگی میکردند. بعد رشتۀ سخن را فضل واحد پسر کوچکتر بدست گرفت. سخنرانی جذباتی که با نعره های تکبیر و زنده باد و مرده باد، همراه بود، نمود و در این سخنرانی، موصوف “بوش” رئیس جمهور وقت آمریکا را ملامت کرد که چرا خلاف عرف و پالیسی و قوانین بین الملل به یک کشور مستقل تجاوز نموده است. او می گفت: «صدر بُش! تم تروریست هو، تم متجاوز هو، تم قاتل او جنایت کار هو. تم سی برکر دنیا می کویی برا تروریست اور قاتل نهی ملی گا. تم خدا سی نه درتی هو، انسانیت سی شرم بهی نهی کرتی» او میگفت: «جنایت اور تجاوزسی هات لیلو وگرنه الله کی عذاب می مبتلا هوجاوگی» – یعنی: رئیس جمهور بش! خودت تروریست هستی، تو متجاوز هستی و تو قاتل و جنایت کار هستی. در دنیا از تو کرده ترویست بزرگتر یافت نخواهد شد. تو از خدا خو نمی ترسی و از انسانیت هم شرم نمی کنی. او میگفت: از جنایت و تجاوز دست بکش و گرنه به عذاب الهی گرفتار می شوی – از این قبیل حرفهای زیادی این مقرر جوان و شعله بیان حوالۀ حضار نمود و حضار نیز با نعره های تکبیر و زنده باد و مرده باد، اورا همراهی و تشویق می کردند. مذکور طوری صحبت میکرد که اینگار رئیس جمهور بش در این مجلس حضور دارد و مخاطب اش است. به هرحال سخنرانی جزباتی مقرر جوان ختم شد، نان و شرینی اختتامیه مجلس نیز صرف شد، عده ای به اتاقهایشان رفتند و استراحت شدند و عده ای به جشن و شادی و مجلس مشاعره پرداختند. در این میان نیز یک تیم ترانه، یک تارنۀ هجویه را که در آن “بش” رئیس جمهور وقت آمریکا را هدف قرار داده بود، به خوانش گرفتند که مصرع تکراری آن که بعد از خواندن سر تیم، همراهان وی آنرا تکرار میکردند و از بلند گوها و دیک های قوی صدایشان به گوشه و کناری مدرسه و حتی به کل قریه می پیچید و پخش می شد و تا هنوز بخاطرم مانده این بود: (مالگَه، مورچَکَی + صدر بش دَخر بَچی) – یعنی: نمک و مرچ. رئیس جمهور بش بچۀ خر است – اینقدر این ترانه را تکرار کردند که حتی خواب را به چشم کسانی که – چه در مدرسه و چه در خانه هایشان – استراحت شده بودند، حرام کردند. آخر الأمر شب به پایان رسید و فردای آن، راهی مکانهای خویش شدیم.
فول خطیب و دشواری های مضاعف ما
در چنین یک شرایط دشواری که هرچه طالب فارسی زبان بود، در مضان اتهام “مسعودی بودن” بود و پاکستانی ها خورد و کلان شان بسوی ما بدیده ای دشمن می دیدند و تنها از عکس العمل انتقام جویانۀ شان چیزی که کاسته بود، سخنرانی اخطار آمیز “مشرف” بود و گرنه بخاطر فارسی زبان بودن، با ما تصفیه حساب میکردند. در همچو یک حالت خطیر، زمانیکه چند هفته بعد، مرگ احمد شاه مسعود قطعی شد و رسانه ها مراسم جنازه اش را به نمایش گذاشتند، کاکایم که خطیب مسجد بود، روزی در خطبۀ نماز جمعه یک فول خطرناک انجام داد که این فول موصوف ما را از مضان اتهام “مسعودی بودن”، خارج کرده به یقین ما را در صف طرفداران “مسعود” قرار داد. و آن فول این بود که: نامبرده در حین خطبۀ نماز جمعه، احمد شاه مسعود را “شهید” خواند – در حالیکه پاکستانی ها میگفتند: مسعود مردار هوگیا، یعنی: مسعود مردار شده است – و شهادت وی را با شهادت حضرات عمر و علی رضی الله عنهما تشبیه کرد که آن دو بزرگوار به دست دو اجنبی شهید شده بودند، مسعود نیز بدست دو اجنبی شهید شد. و او از فراز منبر بروح و روان احمد شاه مسعود درود فرستاد.
نماز جمعه که تمام شد، مردم هُم هُم کنان و غُم غُم کنان متفرق شدند و بخانه هایشان رفتند و ما به اتاق مان رفتیم. ترس و هراس تمام وجودمان را فرا گرفته بود. خطیب را سرزنش میکردیم که چرا مرتکب چنین اشتباه بزرگی شده بود؟ نماز دیگر بود که یک ملای پاکستانی به اتاق مان آمد. گرچه این ملا سخت طرف دار طالبان بود و به اساس ادعای خودش، تجربۀ حضور در افغانستان و حضور در جبهات جنگ با نیروهای دولت وقت استاد ربانی و احمد شاه مسعود را داشت ولی آن روز به اتاق مان آمد و اطلاعات مهمی را با ما شریک ساخت. او – در خطاب به کاکایم – گفت: “قاری صاحب محترم! خودت میدانی من طرفدار طالبها هستم و از مسعودیان خوشم نمی آید ولی خودت را میشناسم، مدتی است در اینجا استاد هستی، آدم خوبی هستی. اگر مسعودی هم باشی، تا حال از خودت کدام بدی ندیده ایم. امروز بعد از خطبۀ جمعه، عده ای مجلس کردند و با هم مشوره کردند که ترا امشب ترور کنند؛ چون امروز تو عملاً ثابت کردی که یک “مسعودی” هستی. و من نیز در این جمع حضور داشتم. اما ضمیرم قبول نکرد که ساکت باشم و سکوت من باعث قتل تو و دیگر طالبهای بیگناه شود. به همین خاطر پیام را برایت رساندم، آنطرف خودت میدانی که چه میکنی؟”
لاف بیجا در زمان بجا
کاکایم از نامبرده تشکری کرد. و در ادامه یک لاف بلند و بالا و خلاف حقیقت زد. به پیام رسان مذکور گفت: “برو به قومهایت بگو که: ما افغان هستیم. هرجائیکه برویم، قبل از همه چیز سنگر خود را آماده میکنیم. اگر آنها برای کشتن ما بیایند، تا کل و یا نصف زیاد آنها را نکشیم، ما را کشته نخواهند توانیست. من اینجا سلاح هم دارم، بمب هم دارم، همه چیز دارم. قسمیکه قبلاً گفتم، سنگر خود را آماده کرده ام و آمادگی خود را گرفته ام. اگر آنها دلشان بجان خود شان، زن و فرزند شان نمی سوزد، پس لطف کنند بفرمایند و بیایند به کشتن ما”.
این لاف در حالیکه کُلاّ خلاف حقیقت بود و ما سلاح چه که حتی یک چاقو برای پیاز پوست کردن نداشتیم ولی همین پف و پتاق خالی، کارساز تمام شد. دیگه آنها جرئت نکردند که بالای ما حمله کنند ولی ما از اینکه خود ما میدانیستیم هیچ چیزی نداریم، صرف یک لاف و پتاق میان تهی تحویل ملای پاکستانی داده بودیم و اگر آنها این لاف و پتاق ما را نادیده بگیرند و بر ما حمله کنند، حتماً ما از بین می رویم، از همین رو سخت نگران بودیم. شبها خوابمان نمی برد. نوبت وار پیره میکردیم که مبادا شب هنگام، کسی بالایمان حمله نکند.
مدتی بدین وضع گذشت ولی تحمل و ادامۀ این وضعیت برایمان سخت بود، اینجا بود که آهسته آهسته بار و بند خویش را بسته کردیم – والله اعلم – در ماه های اسد و یا سنبله ۱۳۸۱ بود که راهی افغانستان شدیم.
این بود خاطرات من از شهادت آن بزرگ مرد و مشکلاتی که ما بخاطر همزبان بودن با وی، در پاکستان متحمل شدیم. خدایش بیامرزد و بهشت برین جای او و جای تمام شهداء راه حق باد.