«پولیس» اصطلاحی یونانی است به معنای دولت–شهر؛ فضایی خودگردان که در آن شهروندان دربارهی امور عمومی تصمیم میگرفتند. منظور ما از پولیس در اینجا نیز همین معناست: امر عمومی، حوزهی عمومی و جهان سیاست.
ارسطو انسان را «حیوان سیاسی» یا «حیوان اجتماعی» مینامد. یکی از معناهای مهم این گزاره آن است که انسان، بیش از هر جای دیگر، در حوزهی عمومی است که خود واقعیاش را آشکار میسازد. تأمل من دربارهی انسان افغانستانی نشان میدهد که ما اغلب در سایر حوزهها با نقاب زندگی میکنیم. این نقاب گاه نقاب دینداری است و گاه نقاب روشنفکری.
از نیچه، پوپر و افلاطون سخن میگوییم تا روشنفکر به نظر برسیم و از غزالی، ابنتیمیه و امام ابوحنیفه یاد میکنیم تا به دینداری تظاهر کنیم. این نقابها بسیاری را میفریبد؛ تا جایی که گمان میکنند میتوانند با ما وارد گفتوگوی جدی شوند و به نتایج معنادار برسند.
اما این توهم تنها تا زمانی دوام دارد که بحث سیاسی آغاز نشده است. همین که پای مسائل ملموس سیاسی به میان میآید، نقابها فرو میافتد و ما خودِ واقعیمان را بیپرده نشان میدهیم.
خودِ واقعی ما چیست؟
در بنیاد، چیزی جز تلاش برای بقا و میل به تسلط بر دیگران نیست. تلاش برای زندهماندن، ویژگی مشترک همهی موجودات زنده است و انسان نیز از این قاعده مستثنا نیست. ما نیز مانند دیگر حیوانات برای بقا میجنگیم و اغلب میپنداریم که این بقا از راه سلطه بر دیگران ـ یا حتی حذف آنان ـ تضمین میشود.
سیمون وی در توصیف این «قدرت حیوانیِ بقا» مینویسد که این قدرت «با صاحبش یا کسی که گمان میکند صاحب آن است، همانقدر بیرحمانه رفتار میکند که با قربانیانش؛ قربانیان را خرد میکند و صاحبان قدرت را مسموم میسازد.»
اگر جایی باشد که این خصلت طبیعی انسان بیش از هر جا عریان شود، همان حوزهی سیاست است. فرانس دوال، نخستیشناس، میگوید: «ساختار اجتماعی شامپانزهها آنچنان به جامعهی انسانی شبیه است که باورش دشوار مینماید؛ گویی تمام نوشتههای ماکیاولی مو به مو بر رفتار شامپانزهها قابل تطبیق است.»
کانراد لورنتس، جانورشناس، نیز یادآور میشود که «ذات عقلانیتگریز و نامعقول انسان است که دو حزب سیاسی یا دو مذهب با برنامههایی بسیار مشابه برای رستگاری بشر را به جنگی تلخ با یکدیگر میکشاند.»
این، طبیعت ما انسانهاست. لشک کولاکوفسکی نیز قبیلهگرایی را یکی از نهادهای همخوان با طبیعت انسانی میداند. به باور او، دو شکل عمده از حیات بشری ـ حیات قومی (ملت یا قبیله) و زندگی مذهبی ـ نه حاصل برنامهریزی آگاهانه، بلکه زادهی روندی خودانگیخته و طبیعیاند.
بهبیان خلاصه، اینکه بسیاری از ما در حوزهی سیاست نقاب از چهره برمیداریم و به قومگرایی میغلتیم، از آن روست که سلطهطلبی و قبیلهگرایی با طبیعت بشری ما سازگار است.
اما این بدان معنا نیست که ما محکوم این طبیعت هستیم و راه گریزی از آن نداریم. انسان تنها موجودی است که میتواند از طبیعت خود فراتر رود و فرهنگ بیافریند. جامعهی ما بیش از هر زمان دیگر به همزیستی مسالمتآمیز نیاز دارد، و این امر ممکن نیست مگر با عبور آگاهانه از قبیلهگرایی.
ما نیز، مانند بسیاری از ملتهای دیگر، میتوانیم از این مرحله عبور کنیم؛ اگر بخواهیم، اگر آگاه شویم و اگر سیاست را نه میدان حذف، بلکه عرصهی گفتوگو و همزیستی بدانیم.