سکوت بود؛ گویی که کنار ساحلِ دریای اندیشه لنگر انداخته است و دیگر خبری از آن موجهای خروشان و روانهای آرامبخش نیست. سکوت بود و همهجا را فراگرفته بود. پیش از این، قدمهایم با شور و اشتیاقِ دیگری بهسوی «سکوتگاهِ اندیشه» میلان میکرد و بسیار ذوقزده یکی را بر میداشتم، پشت و رویش را ورانداز کرده، نوازش میدادم و سپس برگی از برگهایش را به مرور میگرفتم.
حالا و حالاییکه زمان بهحساب نمیآید و گذشته هم دستنیافتنیتر شده میرود، رجعت کردن به آن روزها و رسیدن دوباره هم ممکن نیست، قدمهایم سستی میکرد. پلهها را یکی پی دیگر طی کردم و مستقیم بهسوی درِ یکی از سکوتگاههای اندیشه رفتم. وای چه سکوت سهمگین و سنگینی رنجافشانی میکرد! اینجا، سکوتِ قدرتمندی حکمفرما بود و مرزهای حکومت و سلطنتش را پولادین کرده بود.
عزیزِ برادر نشسته بود، امید هم آنورتر لم داده بود. داخل شدم و بهرسم ادب و احترام، سلام کردم. آهاااااااا عزیز برادر! سلام سلام عالمپور عزیز. خوش آمدی، خوب شد که بخیر آمدی، دلم زیاد میخواست که بیایی و ببینمت…
بعد از گپ و گفتِ بسیار بیآلایش و وطنی، نشستیم و عزیز برادر طبق معمول چای ریخت و تعارف کرد. تشکر کردم… . دوباره سکوت چنبرانداخت و سکوتگاهِ اندیشه را سکوتزدهتر کرد. سکوت… سکوت و سکوت…
چشمهایم از دیدن و نظاره کردنِ سکوتگاهِ اندیشه، سیری ندارد. اینبار هم مثل همیشه قفسه در قفسه را مرور میکرد و ورانداز داشت. «ادبیات چیستِ» سارتر چشمهایم را بهخود میخکوب کرد. با بسیار اکرام و احترام برداشتم، -هر چند سالها پیش این کتاب را خوانده بودم- گرد و خاکِ روی خاکآلودهاش را با بسیار نوازشگری صفا کردم و مستقیم رفتم به سراغِ عنوانِ «ادبیات چیست»؟
سارتر این مبحث را با چند پرسش بنیادی و اساسی آغاز کرده است. همین چند پرسش، روح و روان و ذهنم را درگیر کرد. اینکه ادبیات چیست؟ نوشتن چیست؟ هنر چیست؟ تعهد چیست و متعهد کیست؟ یکطرف و طرف دیگر پرسشهاییکه گهگاهی من نیز بهچیستی آنها میاندیشم؛ مانندِ زبان چیست؟ هویت چیست؟ فرهنگ چیست؟ و… در ذهنم هجوم آوردند و درگیرتر کردند.
دلم گرفت. زیر زبانی، پسپسکنان با خود گفتم: اینقدر پرسش کم است که این پرسشها هم خودنمایی دارند و بالای ذهنم فشار میآورند. بهتر است ذهنم را بیشتر از این درگیر نکنم و قصههای شیرین و دردناکِ عزیز برادر را بشنوم.
ادبیات چیستِ سارتر را سرِ جایش گذاشتم، خمیازه کشیدم و در هنگام کج و کور کردن دست و کمر، چشمانِ تشنه و روانِ خسته و رنجورم به «روایت در حکایتِ» دکتر آرین میخکوب شد. نویسندهی روایت در حکایت را از نزدیک دیدهام، میشناسم و استادم است. در دانشکدهی زبان و ادبیات پارسی دری دانشگاه بیرونی بهپای درسهایش نشستهام و از زبان توفنده و تپندهاش بسیار آموختهام.
مدتی بهنام این کتاب خیره ماندم، بهدقت نگاه کردم و کمکم مرا در خود فرو برد و نخوانده حل شدم. تا که میتوانستم فرو بروم، فرو رفتم، یعنی آنقدر فرو رفتم که لایه در لایه را منزلزده و تو در تویی داستانهای نامرور را مرور کردم.
شَرب و شُرپِ نوشیدن چای، مزاحم سکوت بیفرجامِ سکوتگاه اندیشه شد؛ ولی از سهمگینی و سنگینیاش کم نکرد و اصلاٌ کاسته نشد. روایت در حکایت را نیز سرِ جایش گذاشتم و بعد از چند دقیقهای، چشمان ریزبین و ذهنِ کنجکاوم «کوری» را زیر نظر گرفت و نشانه رفت. راستش «کوری» کمی دورتر بود، توان بلند شدن و برداشتن کوری نبود. دستهایم را سرِ دو زانو گذاشته یا الله گویان بهجانِ کوری بلند شدم.
«بخیر عزیز برادر»؟ عزیز برادر فکر کرد که میروم. گفتم: میخواهم کوری را بگیرم و بیناتر شوم. گفت: خوب، خیلی خوب، بفرمایید. با شنیدنِ «بخیر عزیز برادر»؟ از چند لایهی درونی بالا پریدم و تو در توییهای تو در تو، یکسویه و تکلایه شد. کوری سرجایش ماند و من هم حوصلهی مرور فلسفهی کوری را نداشتم. فقط میخواستم ادای کتابخوان بودن را دربیاورم و کسانی که از پیشِ درِ سکوتگاهِ اندیشه میگذرند ببینندم که کتابی در دست دارم تا با کلاس و اهلِ کتاب معلوم شوم.
در روزگاری که بینایی قدر و قیمتی ندارد، حاصل زندگی بینایان در سکوتگاه اندیشه پرسه میزنند و به تاریخِ نانوشته پیوستهاند، «بینوایان» را کسی نخواهد خواند. وکتور هوگو اگر خوانده میشد، رویش را خاک نمیگرفت و سر و صداهایی در سکوتگاه اندیشه برپا میشد.
سکوتگاه اندیشه را سکوتِ مرگباری فرا گرفته است، همهچیز سرجایش است؛ ولی آن شور و شوق و نشاطِ «اوغایتا» نیست. طاقتم تاق شد، حوصلهام سر رفت و درونم پر از اندوه گشت. با عزیز برادر خداحافظی کردم، رفتم به طرفِ سکوتگاهِ «آرمان». «آرمانگرا» پشت میز کارش نشسته بود؛ مصروف بود و خود را مزاحم یافتم. چشم سپیدی کرده داخل شدم، بعد از سلام و علیک، نشستم. آرمانگرا هم چای ریخت و تشکر کردم. در ادامه گپایم را میگفتم و چای هم مینوشیدم. گپایم روی برگآرایی کتابی بود که سرنوشتِ تلخِ یک فامیل آواره را در خود حمل میکند. در واقع سفرنامهی بیسرنوشتانی است که زادبوم شیرین شان، هیچگاهی نتوانست وطنِ خوبی باشد؛ فرار و مهاجرتی که از کابل تا کالیفرنیای امریکا ادامه داشته است. این کتاب باید به برگآرایی و چاپ آماده شود. ویرایشاش را انجام دادهام و نیاز به برگآرایی دارد.
گپایم که تمام شد، میخواستم بروم و در جادههای پر ازدحام تنهایی پرسه بزنم و به کاشانهام برگردم؛ جوان کتابخوانمانندی داخل سکوتگاه اندیشه شد؛ قد متوسط داشت، عینک بهچشم و بکسی در شانهاش بود. به آقای آرمانگرا گفت: از آلبرکامو چه داری؟
در دلم میگفتم که آقای آرمانگرا حتماً میگوید: از آلبرکامو ردپاهایزیادی دارم که ناخوانده ماندهاند، سر و صورتش شان را خاک گرفته است و حتا نمیدانم در کدام یک از این قفسهها لم دادهاند و به ما میخندند. یا شایدم بگوید از آلبرکامو هیچچیز ندارم جز خاطرهی بسیار بد و آن این است که ایکاش سرمایهگذاری نمیکردم و سکوتگاهِ اندیشه را اینگونه پر ازدحام سکوتِ اندیشمندان نمینمودم؛ ولی آرمانگرا در رایانهاش به جستوجو نشست و گفت: از آلبرکامو «بیگانه» را داریم.
منتظر بودم که در ادامه بگوید: از آلبرکامو «طاعون»، «انسان_عشق_ عدالت»، «کالیگولا«، تابستان»، رکوییم برای یک راهبه»، «آدم اول»، «تعهد اهل قلم»، «عصیانگر»، «اسطورهی سیزیف»، «شب زمین»، «سوءتفاهم»، «انسان طاغی» و «در دفاع از فهم» را هم داریم.
جوان عینیکی یا مشتری، بدون هیچ گپ و گفتی شانهاش را بالا انداخت و گویی برج ایفل را نگاه میکند یا به دنبال کامو سرگردان است؛ بهقدم زدن شروع کرد. دورادور قفسهها را گشتزد و «بیگانه» گویان از سکوتگاه اندیشه بیرون شد؛ من بهجان «تعهد اهلِ قلم» و در «دفاع از فهم» افتادم و هر دو را زیر بغل زدم. همین اکنون که این متن را مینویسم، عین آن جوان عینکی، به «بیگانه» نفرت میورزم و با «تعهدِ اهل قلم»، «در دفاع از فهم» نشستهام. «در دفاع از فهم» مرا وادار میسازد تهعدم را به اهل قلم نشان دهم، تیرهگیها را بزدایم و روشنگری نمایم.
نویسنده: عالمپور عالمی