منظور از سلطهٔ مطلقه، حاکمیت مطلق از لحاظ نظری و عملی است و یا منظور حکومتی است که در آن حد و مرز قانونی وجود ندارد. لازم است در اینجا میان حکومت مطلق و سلطهٔ مطلقه تفاوت قایل شویم. سلطه بهگونهٔ دوامدار در دولت قرار دارد و گاهی سلطههای دیگری آنرا محدود میکند. امکان دارد حکومت بدون داشتن سلطهٔ مطلقه بازهم مطلق باشد. در صورتیکه در برابر حکومت، موانع قانونی وجود نداشته باشد، این وضعیت به وجود میآید. در این صورت زیر نام حکومت هیچ عملکرد آن مورد انتقاد و مخالفت قرار نمیگیرد. حد و مرز اساسی حکومت، قانون است. مدافعانِ سلطهٔ مطلقه، همچون توماس هابز (۱۶۷۹ – ۱۵۸۸م) و سِر رابرت فیلمر (۱۶۵۳ – ۱۵۸۸م) در انگلستان، و نیز ژان بودان (۱۵۹۶ – ۱۵۲۹م) و پدر ژاک بوسوئه (۱۷۰۴ – ۱۶۲۷م) در فرانسه، همواره به این باور بودند که هر حکومتی به«حاکمیت» (Sovereignty) نیاز دارد. «منظور از حاکمیت، صدور فرمانها بدون بازرسی است. تا زمانیکه حاکمیت از طریق قانون اعمال شود، امکان نقد حاکم از طریق قانون وجود دارد؛ در حالیکه خودْ قانون را ساخته است».[۱]
واقعیت این است که، این واژه اینک معنای مشخصی ندارد و بهگونهٔ وسیع استفاده میشود تا حکومتهای را نشان بدهد که در آنها سلطهٔ سیاسی بدون نهادهای انتخابی و یا موانع قانونی استفاده میشود. این واژه به عنوان عضوی در خانوادهٔ شوم استبداد پس از قرن نزدهم توسط بُناپارتیسم (Bonapartism) یا قیصریسم (Caesarism) [۲] و در قرن بیستم توسط نظریهٔ تمامیتخواهی – باوجود تفاوتهای دقیق میان این نظریهها – اضافه گردیده است. این اصطلاح با تمامیتخواهی تفاوت دارد؛ چون در آن، نظارت کامل بر تمام وظایف جامعه وجود ندارد، بلکه نمایانگر سلطهٔ بیقید و شرط حکومت است.[۳]
این اصطلاح برای نخستینبار تقریباً در سال ۱۷۹۶م در فرانسه و در حدود سال ۱۸۳۰م در انگلستان و آلمان پدید آمد. این اصطلاح همانند تعبیر «استبداد روشنگرانه» اصطلاحیست که مورخان پس از اختفای پدیدهای که به آن اشاره میکرد، آنرا از نو ساختهاند. این اصطلاح بهگونهٔ عام و غالباً در قرن نزدهم به منظور اهانت و تحقیر استفاده میشد. گرچه این اصطلاح هنوز هم از سوی مورخان اندیشهٔ سیاسی و پژوهشگرانی که به پیدایش و شکلگیری دولت از قرن ششم تا سیزدهم توجه دارند، بهکار میرود؛ بهگونهای که این اصطلاح در جریان گفتوگوهایی دربارهٔ حاکمیت، قانونمندی، حقوق، مقاومت، مالکیت خاص و مانند آن، بار دیگر به صحنه بازمیگردد.
اگرچه ژان بودان، بزرگترین نظریهپرداز نظریهٔ حاکمیت است،[۴] اما ناآرامیهایی که در زمان او در فرانسه روی داد، همانند ناآرامیهایی که در روزگار هابز در انگلستان پدید آمد، باعث شد تا او به این باور برسد که تمرکز قدرت در دولت مرکزی، ضرورت انکارناپذیر است. وی باور داشت که ثبات سیاسی و اجتماعی هر دولت تقاضا میکند که یک سلطه و یا حاکمیت علیا و نامحدود وجود داشته باشد. حاکمیت از منظر بودان به معنای سلطهٔ نامحدود بر اشخاص و مالکیت خاص شهروندان نیست، بلکه این سلطه درهمان حدودی که قانون طبیعی و عرف تعیین میکند، باقی میماند، اما نباید قانون طبیعی و قانون عرف بر مردم تحمیل گردد؛ از همینرو، در برابر حاکم مقاومت نمیشود و او از لحاظ قانونی خلع نمیگردد؛ چون حاکمیت مطلق است و امکان ندارد تقسیم شود و بیشتر از دو گزینه وجود ندارد؛ یا امیر دولت مستقل، حاکم مطلق باشد و یا تابع سلطهٔ دیگری شود که آن سلطه، حاکمیت مطلق داشته باشد.
اسقف ژاک بنینی بوسوئه، معاصر شاه لوئی چهاردهم، تصویر لاهوتی از مذهب سلطهٔ مطلق ارائه نموده است. او عناصر تقلیدی کتاب مقدس و برداشتهای مجازی و قانونی نوین و دلایل برگرفته از توماس هابز را جمع نموده است. به این ترتیب، بوسوئه باور داشته که خدا، شاه را تعیین میکند و او را بر تخت مینشاند تا به پیشرفت منفعت عمومی و حمایت رعایای ناتوان کار کند.[۵]
با آنکه اصطلاح «مذهبِ سلطهٔ مطلقه» در قرن نزدهم در انگلستان پدید آمد، اما پیشتر، در خلال گفتوگوهای سیاسی وحقوقی دربارهٔ نظام شاهیِ مطلقه، بر سر واژهٔ «مطلقه» (Absolute) در قرنهای شانزدهم و هفدهم، بحثهای تندی درگرفته بود. سِر توماس سمیت Sir Thomas Smith (۱۵۱۳ – ۱۵۷۷م)، واژهٔ مطلقه را به معنایی که هم در آن – با وجود تفاوت – مدح و نکوهش همزمان قرار دارد، به کار برده است. وی لوئی یازدهم را ملامت میکند که نظام فرانسه را از نظام قانونی و مشروع به حکومت استبدادی و سلطهٔ مطلقه تغییر داده است. سمیت در عین حال به پارلمان، بلندترین و عالیترین سلطهٔ مطلقه در مملکت را میدهد.
ابهام در کاربرد کلمهٔ مطلقه در قرن چهاردهم به درگیریهایی منجر گردید که در نهایت در جنگ داخلی در انگلیس میان شاه شارل و پارلمان، ترکید. نویسندگان طرفدار پارلمان میان سلطهٔ مطلقه و ستمگری از یک سو و استبداد شرقی از سوی دیگر اتفاق ایجاد کردند. آنها بهگونهٔ کامل رد نمودند که شاه هر نوع حق مطلقی بر شهروندان داشته باشد. برخی از آنها باور داشتند که نظام شاهی مطلق و بیقید و شرط، بدترین نوع نظام سیاسی است.[۶]
بزرگترین نظریهپردازان سلطهٔ مطلقه در انگلیس رابرت فیلمر و توماس هابز است. فیلمر نویسندهٔ کتاب مشهور«نظام پدرسالار» است. این کتاب در سال ۱۶۸۰م پس از بیستسال از وفات نویسنده نشر شد. وی در این کتاب از سلطهٔ مطلقهٔ حاکم به اساس حق الهی دفاع میکند. به گفتهٔ وی، مملکت کامل همان است که پادشاه در همه چیز به اساس خواست خودش حکم کند و محال است که قوانین عرفی و یا قوانین وضعی از این سلطهٔ مطلقه که پادشاه به اساس حق پدری برخورداراست، بکاهد. وی این سلطه را به آدم نسبت میدهد و میگوید:«آدم پدر، پادشاه و کلان خانواده بود. در آغاز پسر، محکوم (رعیت) خدمتگار و برده یکی به شمار میرفت و پدر حق تصرف در فرزندان و خدمتگاران خود را داشت و میتوانست آنها را بفروشد. خدا خواست که سلطهٔ مطلقه در دست آدم باشد و پس از او به پادشاه برسد. معنای این سخن آن است که انسانها طبعاً آزاد نیستند، بلکه آنها وقتی به دنیا میآیند، زندگی و بردگی را یکجا میبینند». جان لاک دو بحث مشهور دربارهٔ نظام سیاسی را به این موضوع تخصیص داده و نام آنرا «برخی اصول نادرست در باب نظام سیاسی» گذاشته و این دیدگاه روبرت فیلمر را نقد نموده و به استدلالات وی پاسخ داده است.
توماس هابز کتاب «التین» را نوشت و در آن تلاش نمود تا جامعهٔ باثباتی را پایهگذاری کند که جنگهای داخلی آنرا از کار نیندازد. وی قرارداد را تنازلی از سوی شهروندان به نفع شاه دانسته و میگوید:«حاکم، قانونگذاراست و وی در صدور و عدم صدور هر فرمان و قانونی که میخواهد آزاد است مادامی که آنرا به نفع مردم بداند. هیچ انسانی حق این ادعا را ندارد که از سوی حاکم قربانی گردیده است. چون وی قبلاً این صلاحیت را به حاکم داده است؛ از همینرو، خودْ قربانی سازندهٔ ستمی است که به او رسیده است. همچنان هیچ یکی از شهروندان حق مجازات حاکم را بهگونهٔ قانونی و مشروع ندارد؛ چون در این حالت وی حاکم را به اساس کاری که خود به وی سپرده، مجازات کرده است».[۷]
واژهٔ «حاکم مطلق» در انگلستان پس از سال ۱۶۸۹م دیگر آن معنای سیاسی پیشین را افاده نمیکرد. اما در آمریکای شمالی، میان مفهوم «حاکم مطلق» و «ستمگری» یا «استبداد»- چنانکه در اعلامیهٔ استقلال در چهارم جولای ۱۷۷۶م دیده میشود- نوعی هممعنایی و یگانگی پدید آمده بود.
گرچه اکنون این اصطلاح به تاریخ پیوسته است، اما بازهم در کشورهای جهان سوم که با انواع گوناگون نظام مطلقه روبرو است، قابل بررسی عمیق است.
[۱] – نگاه کنید: Ibid. Roger Scruton, P 1.
[۲] – بُناپارتیسم روش حکومتداری ناپلیون اول و ناپلیون سوم است. این روش نماد حکومت متمرکز قوی است که گاهی به منظور کسب نمایندگی همهپرسی برگزار میکند. این نام بر تمام نظامهای سلطهجوی که به اساس همهپرسی بنایافته اطلاق میگردد. نگاه کنید: الموسوعة السیاسیة، ج ۱ ص ۲۶۵ زیر نظر دکتر عبدالوهاب الکیالی طبع: الموسسة العربیة للدراسات و النشر – بیروت. قیصریسم نظام دیکتاتوری روسیه پیش از انقلاب کمونیستی بوده است. مفهوم سیاسی این اصطلاح عقبگرد، تروریسم و عقبماندگی است. نگاه کنید: همان. ج ۴ ص ۸۳۶
[۳] – نگاه کنید: The Blackwell’s Encyclopedia of Political Thought. P 1.
[۴] – نگاه کنید: Ibid. P 2.
[۵] – نگاه کنید: Ibid.
[۶] – نگاه کنید: «فی الحکم المدني ». جان لاک، فقرة ۶ – ۱۱.
[۷] – نگاه کنید: منبع پیشین. همچنان « توماس هابز: فیلسوف العقلانیة» (۱۹۸۵م). د.امام عبدالفتاح امام، بیروت – دارالتنویر، ص ۳۸۰ و صفحات بعدی.
نویسنده: امام عبدالفتاح امام
ترجمه: حسیبالله ولیزاده