وقتی خانهها فرو میریزند و خیابانها در سکوتی مرگبار غرق میشوند، دود و خاک و گرد و غبار برگهای سبز درختان باغ را میپوشاند و برگها یکی پس از دیگری بر زمین میافتند. دقیقاً همانگونه، وقتی وطن ما سقوط کرد، دود و خاکستر آن چشمهای نسل ما را سوزاند و آرزوهای ما مانند برگهای سبز توفانزده، بر آوار شهر کابل فرو ریختند. فانوسهای امید و آرزوهای نسل ما از هریوا تا بدخشان، از میمنه تا فراه، از غزنه تا نورستان، خاموش شدند و تاریکی و جهالت محض خانهی ویران ما را فرا گرفت. حتی رودهای آمو و هیرمند، که روزگاری جریان زندگی را با خود داشتند، از حرکت ایستادند و صدای آب، همانند جریان حیات در این سرزمین، خاموش شد.
دولت جمهوری اسلامی افغانستان، با همه زخمها و کاستیهایش، نقدها و ضعفهایش، برای نسل ما پنجرهای بود که هنوز نور امید از آن میتابید. نظامی که شاید ناتوان و پر از تبعیض و تعصب بود، اما در سایهاش دختران و پسران میتوانستند آزادانه باهم درس بخوانند، دانشگاه بروند و در سیاست و اجتماع حضور یابند و برای آینده این سرزمین«طرح نو در اندازند». برای بسیاری از جوانان، از جمله من، این نظام نوپا، هرچند لرزان و شکننده، تنها فرصت دیدن فردایی بهتر بود؛ فرصتی که شاید هیچگاه دوباره تکرار نشود.
من، جوانی پرشور با قلبی سرشار از امید و آرزو، وارد مسیر خدمت به وطن شدم. از کار در پروژههای محلی آغاز کردم و سپس به نهادهای رسمی و نزدیک به قلب حکومت پیوستم. هر روز که میگذشت، فکر میکردم دارم یک آجر کوچک بر دیوار فردای کشور میگذارم. اما روزی که جمهوریت فرو ریخت، تمام دیوارها، با تمام آجرهایش، بر سر من و همنسلانم فروریخ.
سقوط جمهوریت، پایان یک حکومت نبود؛ این، نابودیی سالها جانفشانی، فداکاری و مقاومت مردمی بود که برای سرزمینشان خون داده بودند. خاموشی فریاد مادران داغدیده و از بین رفتن صبر و شکیبایی پدران رنجکشیده، نشان از ضربهای سهمگین داشت که بر قلب ملت فرو آمد. این سقوط، مانند خنجری بود که امید را از چشمها گرفت و تاریکی را بر دلها تحمیل کرد. هر کوچه، هر خانه، هر چهره بازتابی از این تراژدی بود؛ کودکانی که به جای خنده، با ترس و گرسنگی روبهرو شدند و خانوادههایی که سایه سنگین فقدان عزیزان را هر روز بر دوش میکشیدند. و خواهران ومادرانی، در صحنه اجتماعی و علمی و زندکی انسانی حذف شدند.
پس از فروپاشی، دو ماه در خاک وطن ماندم. کوچهها و خیابانها، مانند من، ماتمزده و خاموش بودند؛ همه چیز رنگ و بویی از زندگی نداشت. سپس، با زخمی عمیق در دل و قلبی پر از خشم و ناامیدی، پس از خاکسپاری تمامی رویاهایمان، تصمیم گرفتم کشور را ترک کنم. سفری آغاز شد پر از شبهای سرد زیر سقف آسمان، با شکمهای گرسنه و لبهای خشکیده، در میان هزاران آواره که مانند گنجشکهای پاییزی، خیل خیل به پشت مرزها هجوم آورده بودند. مرزبانان نه تنها از خاکشان پاسداری میکردند، بلکه با نگاههای تحقیرآمیز و صفبندیهای سرد، رنج و تحقیر تازهای بر دلهایمان مینشاندند.
تنها امید آخر مردم، درهی پنجشیر بود؛ شعلهای کوچک که روشنایی اندکی در دل تاریکی میتاباند تعداد از نیرو های ارتش که احساس و شور وطن پرستی و شجاعت شان و غرور شان اجازه نداده هنوز تفنگ دست شان را برای یک تروریست پاکستانی تحویل دهد و با خود گرفته همه در پنجشیرگرد هم آمده بودن. اما پنجشیر نیز، مانند دیگر ولایتها، به بازیگران معاملهگر سپرده شد؛ معاملهای که نه بوی خاک میداد، نه بوی شرف و غیرت و نه طعم عدالت. حتی آخرین خاکریز امید هم زیر پای پول و منافع شخصی له شد.
چند ماهی در کشور همسایه ماندم و از آنجا دود آتش سوختن وطنم را میدیدم؛ بوی دودی که از شهر کابل بلند میشد، صدای تبرهای جهل که بر بتهای بامیان فرود میآمد، و فریاد زنان و دختران سرزمینم، روانم را میسوزاند. در همان حال، صدای آزادی و مبارزه از خیابانهای کابل و نعره چریکهایی از بلندای هندوکش به گوش میرسید. با زخمی تازه در دل و انگیزهای دوباره، به کشور بازگشتم و تنها گزینهی باقیمانده، پیوستن به جبهات مقاومت بود. گرچه شلیک اسلحه بلد نبودم و با تفنگ نمی توانستم کاری انجام دهم، اما نه فقط برای انجام کارهای کوچک، بلکه برای خطرناکترین مأموریتها، در زیر سایه سیاه طالبان، در میان ریش آنان، با جان و دل مبارزه کردم. هر روز در کوههای هندوکش شاهد ایستادگی قهرمانانی بودم که با دستان خالی، در برابر خونخوارترین نیروهای تا دندان مسلح دشمن مقاومت میکردند.
اما دیری نپایید که پرده از حقیقت افتاد. و آن سوی چهره این شعار پیشهگان را دیدم و حتی زهر گرگهایی که لباس میش به تن داشتند و شعار آزادی می دادند را، چشیدم؛ و در یافتم که، آنهایی که با معامله و وطنفروشی روح شان عجین، جز تجارت خون و گوشت مردم، هیچ هدفی نداشتند. آنها را هیچ سقوطی از خواب بیدار نمی کند، حتی سقوط یک ملت. برخی رهبران مقاومت، نه برای آزادی، بلکه برای سود و امتیاز میجنگیدند. خون شهیدان در قلههای هندوکش و اشک مادران و فریاد دختران در خیابانهای کابل، برایشان کالایی در بازار معامله با سرویسهای استخباراتی بود. آن امتیازات نه به آن چریکهای سادهدل در کوپایه ها میرسید، نه به کودکان یتیم و خانوادههای شهدا، و نه حتی به زنانی که در خیابانها و کوچهها کابل زخمی شده بودند؛ همه خرج خوشگذرانی در اروپا، کاخهای دوشنبه و خیابانهای مشهد میشد.
در میان این پردههای فریب، وطنم را همانجا دیدم؛ گلهای بیپناه که سرش در دندان کفتار و پایش در دهان گرگی بود که لباس سگ چوپان به تن داشت؛ گرگانی که چهره سگ گله را به نمایش گذاشته بودند اما نه برای پاسداری، بلکه برای گرفتن سهم شان از این نعش بجا مانده. در این میدان خون و فریب، دوست و دشمن در هم آمیخته بودند. هر صدای اعتراضی، هر قطره خون، برای عدهای وسیلهای بود برای معامله و پر کردن جیبهایشان.
در این تاریکی بیپایان، تنها چیزی که میمرد، امید جوانان و آرمانهای ملت بود. قلب وطنم در سکوتی مرگبار فریاد میکشید. کودکانی که باید در مدارس میخندیدند، اکنون در سایه ترس و گرسنگی زندگی میکردند؛ دختران چشم امید آیده سرزمین بودند، اکنون در ظلمت و وحشت فرو رفته بودند. و همه اینها، با سکوت و بیتفاوتی کسانی که خود را حامی آزادی میخواندند، نابود میشد.
و اینگونه، در سرزمینی که افسار زندگی در دست خوانخوار ترین و مستبد ترین و جاهل ترین گیر افتاده باشد و افسار آزادی در دست خایین ترین و معامله گر ترین ها، سقوط تنها یک لحظه نیست؛ سقوط هر روز و هر ساعت تکرار میشود، تا جایی که دیگر چیزی برای افتادن باقی نماند.