سقا، در فرهنگ اسلامی و سنتی ما به کسی گفته میشود که آب میدهد؛ آب به جسم، آب به طراوت، آب به زندگی و نیکی به جامعه. سقا آن کسیاست که کوزه یا مشک بر دوش، در روزهای گرم و در هنگامهی تشنگی، بیهیچ چشمداشت، به لبهای خشکیده آب میرساند. در کوچه و خیابان، در میدان جنگ، در کاروانهای حج و در بیابانهای خشک، سقا همیشه نماد زندگی و بخشندگی بوده است. سقایی تنها حرفه نیست، رسالتی است انسانی، اخلاقی و ایمانی.
در دین اسلام، سقایی جایگاهی بس بلند دارد. چنانکه در حدیثی آمده است: «لَو کانَت عِبادَتُنا علی وَجهِ الأرضِ لَعَمِلْنا ثَلاثَ خِصالٍ: سَقیَ الماءِ لِلمُسلِمینَ، و إغاثَةَ أصحابِ العِیالِ، و سَترَ الذُّنوبِ»
یعنی اگر فرشتگان بر زمین عبادت میکردند، سه کار را میکردند: آب دادن به آدمهای روی زمین، کمک به خانوادهداران و پوشاندن گناهان دیگران. از اینجا روشن میشود که سقایی عمل اجتماعی و عبادت آسمانی است.
آگاهان امور دینی باور دارند که خداوند متعال، خود نخستین ساقی آفرینش است؛ خورشید را به تابیدن و آب را به بخار شدن و سپس باران را به زمین فرستادن فرمان داد تا خاک تشنه را سیراب کند.
پیامبر اسلام نیز فرمود: «هر کس به انسانی تشنه آب دهد، گناهانش بخشوده میشود.»
این نشان میدهد که آب دادن، توبهی عملی و راه مستقیم به مغفرت الهی است. پس سقایی، عبادتی است که خدا و پیامبر آن را تایید و تاکید کردهاند و کسی که سقایی کند، در صف رستگاران و اهل بهشتاند.
در تاریخ معاصر افغانستان، نام امیر حبیبالله کلکانی، با عنوان «سقاو» بارها از زبان دشمنانش به تحقیر یاد شده است. اما آنان نمیدانستند که سقا بودن، افتخار است نه ننگ، عبادت است نه گناه، وظیفه است نه خواری و ذلت. آنها از روح اسلام بیخبر هستند و نمیدانند سقایی در روایتهای دینی، جایگاه پیامبرگونه دارد.
پدر امیر شهید، مردی از مردم با پیشانی عرقکرده و دستانی آبلهبسته، در روزگار سخت جنگ با انگلیسیها، مشک بر دوش، آب به لبان خشک مجاهدان میرساند. همانجایی که گلوله و آتش میبارید، او آب میریخت. سقاییاش تنها سیرابکردن جسم نبود، بلکه خدمت به راه خدا، جهاد در کنار مجاهدان و ادای مسوولیت ایمانی و اخلاقی بود.
دشمنان، بیآنکه آگاه باشند با این لقب در واقع مقام امیر را ستودهاند. چرا که پدرش راهی را پیمود که راه رضای خداست، راه بهشت است. پدر کلکانی سقایی را پیشه کرد، نه کشت تریاک را، او آب داد، خون نریخت، دستگیر نیازمندان بود، نه گروگانگیر مردم بیچاره. او انگور میکاشت، مشک میکشید، و فرزندی تربیت کرد که خادم دین رسولالله شد.
پدر امیر حبیبالله کلکانی، نه یک ارباب بود، نه نظامی مزدور، نه سیاستمدار فریبکار. او مردی نجیب و شریف، یک عیار شمالی و یک جوانمرد بود که با دسترنج حلال، نان بر سر سفره خانواده میگذاشت. انگور میکاشت، آب میداد، و خدا را در دل میپروراند. سقاییاش عبادت بود، زحمتش عبادت، نانش حلال، زبانش پاک و نیتاش آسمانی.
از چنین دامن پاک و دستان آبلهدار، پسری برخاست که تاریخ را به لرزه آورد، فرزندی از نسل سقایی که با ارادهی آهنین و ایمانی عمیق، پایههای سلطهی دیرینهی یک قوم خاص بر ارکان قدرت افغانستان را به چالش کشید.
تاریخ معاصر افغانستان، چه بیانصافیهایی را که در حافظه ندارد؛ پدر کلکانی که با الهام از باورهای دینی، ایمانی و انسانی خویش با آب دادن به آفریدههای خداوند در زمین، حیات، طراوت و تازگی میبخشید و کلکانیهای دیگر که با انگور، میوه و عطر زندگی، هدیهگر زیبایی و برکت بودند، در نهایت میشوند «سقاو»، «خاین» و «دزد». اما در سوی دیگر، کسانی که بم بر کمر کودکان بستند، ماین ساختند، تریاک کاشتند، کتابسوزی کردند، مکتبها را بستند، دست به قاچاق و گروگانگیری زدند و حق زیستن را از مردم گرفتند، با عنوانهای «امیر»، «اعلیحضرت»، «بابا» و «خادم وطن» تجلیل شدند.
این نه عدالت است، نه انصاف، و نه نشانی از خردورزی و وجدان بیدار.
امیر حبیبالله کلکانی، دهقانزادهای برخاسته از دل مردم با برخاستن خود تا تخت پادشاهی، این حقیقت را به اثبات رساند که در این سرزمین، پادشاهی میراث انحصاری هیچ قومی نیست. او نشان داد که فرزندان دیگر این خاک نیز شایستگی آن را دارند که به بلندترین سطوح قدرت برسند و زیباتر، مؤثرتر و صادقانهتر از هر گروه دیگری، در خدمت وطن خود باشند.
کلکانی نه از دودمان شاهی آمده بود، نه از خاندان اشراف؛ اما با دل شیر، نیت پاک و پشتوانهی مردمی، توانست سلسلهای را که سالها بر ملت به استبداد و تبعیض حکم میراند، سرنگون کند. و این تنها فتح یک قصر نه، بلکه پیروزی یک ملت بود بر انحصار تاریخی قدرت.
دشمنان و شکستخوردگان که ننگ از شکستشان میبردند، او را «بچه سقاو» خواندند؛ با گمان اینکه میتوانند با این لقب، شأن او را پایین بیاورند. اما نادان بودند از اینکه همین لقب، در چشم مردم آگاه و اهل ایمان، نشان افتخار است. سقا کسیاست که تشنگان را سیراب میکند و کلکانی نیز تشنگان آزادی را سیراب کرد. آنان که او را «بچه سقاو» خواندند، خود از درک این جایگاه والا عاجز بودند.
برای مردم، امیر حبیبالله کلکانی، خادم دین رسولالله بود، عیار بود و کاکهی وطن. مردی که به جای معامله با بیگانگان، به دین و مردمش وفادار ماند. مردی که نه تنها حکومت را فتح کرد، بلکه دلهای بسیاری را نیز به خود جذب کرد.
و در اینجا، پیوند پدر و پسر کامل میشود:
پدر با آب دادن جانها را سیراب کرد و نجات داد و پسر با بیرق عدالت، ملت را از استبداد رهانید.
هر دو، خادم خلق بودند، نه خاین به ملت.
هر دو، سیرابگر عطش بودند؛ یکی عطش جان، دیگری عطش آزادی.
سقایی، راهیاست که از کوچههای خاکی میگذرد اما به بهشت میرسد. لقب «سقا» برای امیر کلکانی و پدرش، نه مایهی تحقیر که نشان افتخار است. آنان لباس فقر بر تن داشتند، اما روحی غنی، دلی صاف و دستی پر از خیر و عبادت.
بله؛ سقایی شغل نبود، ایمان بود. عبادت بود. اگر همهی ما چون آنان سقایی دل و جان کنیم، جامعهی ما سیراب خواهد شد از انسانیت.