شمس تبریزی، همیشه در سیاحت بود. ازاین جهت او را به پرنده یی تشبیه کردهاند که زمین را طی میکرد. شمس، بامداد روز شنبه ۲۶جمادیالاخر سال ۶۴۲هجری قمری، به شهر قونیه، در منطقه یی موسوم به«خان شکرفروشان» به دیدار مولانا رفت که بعدها مردم به این دو نقطه «مرج البحرین» یا «نقطۀ تلافی دو دریای عظیم معنوی» نام داده اند. شمس مردی جذاب و شورانگیزی بود؛ همیش نمد سیاه می پوشید، دستار به آیین خاص می بست و چون آفتاب در میان سایه می درخشید.
مولانا جلال الدّین محمد بلخی، قبل از دیدار با شمس، از عالمانی بود که درچهار مدرسه مشهور قونیه درس فقه میداد. مولانا از احترام زیادی در نزد بزرگان قونیه برخوردار بود و آنها در رکاب وی، سر تعظیم فرود میآوردند. او پس از ملاقات با شمس، از تولد دیگر خویش سخن زده است و هنگامی که شمس، آن شیخِ سجّاده نشینِ موعظه گوی فتوا ده را با یک نگاه گرم، آتش درخرمن اندوخته های وی زد و دفتر ضمیر او را از غبار اغیار خویش شست و سینۀ وی را شرحه شرحه گردانید، مولانا از هرچه و هرکس گسیخت و در دامن وی آویخت و به قول خودش که قبلاً مرده بود، زنده شد و خنده شد و دولت پاینده شد:
مرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم دولت عشق آمد و من، دولت پاینده شدم
دیدۀ سیر است مرا، جان دلیر است مرا زَهرۀ شیر است مرا، زُهرۀ تابنده شدم
گفت که سرمست نه یی، رو که ازین دست نه یی رفتم و سرمست شدم، وز طرب آگنده شدم
پس ازآن بود که برای مولانا، جز حدیث عشق، هرچه می گفتند نمی شنید و جز داستان آن گنج، به هیچ حرفی گوش نمی داد و می گفت:
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو ور ازین بی خبری، رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم؛ نعره مزن؛ جامه مدر؛ هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
غیر شمس الحق تبریز مبین مولا را مثل رخسارۀ این نور، نظر هیچ مگو
پس ازآن بود که مولانا، پرده برگردانید و ساز نو زد که از فلک آواز نو شنیده بود. پس از شانزده ماه که مریدان بلخ و ارادتمندان تُرک دیدند نور دیدۀ دودمانِ صدیق اکبر و چشم و چراغ محراب و منبر، در بر روی اغیار بسته و به سماع نشسته و پروانه وار به طوّاف آفتاب عشق برخاسته و به حرف سیاه پوشِ ژولیده موی فراخ آستینِ مجهول الهویۀ تبریزی، درس و بحث و افاده را فرو گذاشته یک باره به شور آمدند و در مقام کینه و ستیز با شمس شدند و همه یک جا، علیه شمس تبریزی به مخالفت برخاستند و شمس را ساحر و جادوگر خوانده و در پی اذیّت و توطیه علیه او برآمدند و اظهار داشتند که این شخص کیست؟ از کجا آمده است و چگونه فقیه و بزرگی چون مولانا را به بیراهۀ برده است و از کار تدریس و سایر فعالیت های اجتماعی به حاشیه کشیده و گوشه نشین ساخته است؟ چنان که آنان علیه شمس آشوب بر پا می کنند و شمس تبریزی مجبور می گردد تا از ترس جان، شهر قونیّه و محضر مرید خود مولانا را درسال ۶۴۳هجری قمری، تَرک گوید. این حادثۀ جانکاه، مولانا را به درد هجران از مرشد خویش مواجه می کند و او یک سال تمام در فراق شمس، دردهای جان سوزی را تجربه می کند و به جست وجوی معشوق معنوی و مرشد خود، در نقاط مختلف می پردازد.
سرانجام، یاران مولانا از وجود شمس، در دمشق به او اطلاع می دهند و مولانا با شور و اشتیاق کم نظیری فرزند خود سلطان ولد را با بیست تن از یارانش، همراه با نامه و اشعار جگرسوز خویش، به دعوت شمس راهی دمشق می سازد. از غزل های دردآشنایی که مولانا طی این نامۀ خویش از قونیّه در شهر دمشق به شمس تبریزی فرستاده، یکی هم این غزل است:
بروید ای حریفان، بکشید یار را به من آورید آخر، صنم گریز پا را
به ترانه های شیرین، به بهانه های رنگین بکشید سوی خانه مه خوب و خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم همه وعده مکر باشد، بفریبد او شما را
در نتیجه، شمس دوباره به قونیّه بر می گردد و مولانا از ورود شمس به قونیّه، به شُکرانۀ رسیدن به مراد خود، غزل های شادی آفرین و دل انگیزی انشاد کرده است که از جمله یکی هم این غزل است:
شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد وان سیم برم آمد، وان کان زرم آمد
مستی ی سرم آمد، نور نظرم آمد چیزی دگر ارخواهی، چیز دگر آمد
امروز بِه از دینه، ای مونس دیرینه دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد
آن کس که همی جُستم، دی من به چراغ او را امروز چو تنگِ گُل بر رهگذرم آمد
مولانا بعد از برگشت شمس به قونیّه، به مجالست ها و خلوت های عرفانی خود با شمس هم چنان ادامه می دهد؛ به اثر عشق و علاقۀ فراوانی که هم مولانا و هم خانوادۀ او به شمس تبریزی پیدا کرده بودند، مولانا جلال الدّین محمد بلخی،«کیمیا خاتون» را که برخی از منابع دختر مولانا و برخی دیگر از کنیزان خاصۀ او گفته اند، به همسری شمس در می آورد. هنگام عقد نکاح کیمیا خاتون به شمس، گفته می شود که کیمیا ۲۵سال و شمس تبریزی حدود ۶۰سال داشت. شمس، علاقهیی به وصلت با کیمیا خاتون نداشت و به درخواست مولانا تن به ازدواج داد؛ اما کیمیا خاتون عاشق رفتار و سلوک عارفانۀ شمس بود.
کیمیا خاتون، تلاش زیادی برای جلب توجه شمس تبریزی از خود نشان میداد و هربار نتیجۀ برعکس میگرفت. نظر به شخصیت عارفانه و دانایی که منابع از شمس تبریزی به دست میدهند، رفتار شمس تبریزی با کیمیا خاتون را نمیتوان بهساده گی تعبیر کرد. برخی از صاحبنظرانی که شخصیت شمس تبریزی را از لحاظ روان شناختی، بررسی کردهاند، براین باورند که احتمال دارد شمس تبریزی، از طریق بیتوجهی به کیمیا خاتون، قصد داشت او را از مراحل عرفان عبور دهد و توجه او را از سمت خود(یعنی توجه به شمس بهعنوان عشق مجازی) دور کند و بهسمت منبع اصلی آفرینش( یعنی عشق حقیقی) سوق دهد.
به هر ترتیب، چند ماهی خلوت های پُربارِ شمس و مولانا، همراه با مجالس تذکیر و سماع با یاران صاحب دل هم چنان ادامه می یابد که مرید و مراد این مجالست ها را خوب ترین لحظات زنده گی پُربار شمس و مولانا دانسته اند؛ چنان که شمس تبریزی مولانا را از لحاظ پایۀ معرفتی و روحی، «قطب» خوانده و چنین گفته است:« بر سر گوری نبشته بود که عمر این یک ساعت بود… ازآنِ ما این یک ساعت عمر است که به خدمت مولانا آییم؛ این ساعت درعالم، قطب اوست».
ولی باز هم کینۀ شمس در دل های کوردلان ظاهربین، باری دگر زنده می شود؛ چنان که محققان دراین توطیۀ دوم علیه شمس تبریزی، حتا دست علاءالدین فرزند دیگر مولانای بلخی را هم دخیل دانسته اند. بدین گونه، شمس باز هم مجبور می گردد تا از قونیّه غایب شود و مولانا را برای همیش، در داغ هجران خود، یکه وتنها بگذارد. این که شمس فرار کرد یا کُشته شد و به کجا رفت، دیگر تا کنون، خبر دقیقی ازاین حادثۀ اَسَفناک در متون تأریخی وجود ندارد.
این غیبت شمس که درسال ۶۴۵ هجری برابر با ۱۲۴۷ میلادی، در قونیّه نا پدید گردید، باز هم مولانا از اثرآن، سر به شیدایی کشیده و به جست وجوی مراد خویش چندین بار به شهر دمشق رفته است؛ اما او را نیافته و با چشمان خون بار و آگنده ازغم و حسرت، دوباره به قونیّه برگشته ودرهجران شمس تبریزی، به سماع، غزل و رقص های عارفانه پرداخته است؛ چنان که اواین غزل عارفانه را درمورد او سروده است:
عجب آن دلبر زیبا کجا شد؟ عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور می داد کجا شد ای عجب بی ما کجا شد؟
دلم چون برگ می لرزد همه روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد؟
چو دیوانه همی گردم به صحرا که آن آهو دراین صحرا کجا شد؟
استاد دکتور عبدالحسین زرین کوب، از مولاناشناسان زُبدۀ معاصر ایران بدین باور است که شمس در قونیّه کشته شده و بعد از وفات مولانای بلخی، جسد او را از چاه برون آورده و دفن کرده اند. شاید هم شمس کشته شده باشد! چون که درجایی هم، استاد خلیل الله خلیلی به نقل از احمد افلاکی و سلطان ولد فرزند مولانا نقل می کند که:«شمس نزد مولانا در خلوت نشسته بود؛ شخصی آهسته او را برون برده اشارت کرد. شمس به مولانا گفت: به کُشتنم می خوانند. مولانا گفت: اَلا لهُ الخَلقُ و الامرُ فتبارَکُ اللهُ. گوید هفت کسِ ناکس در کمین ایستاده، ملحدوار فُرصت یافته، کارد راندند. شمس چنان نعره زد که همه بی هوش افتادند و چون آن جماعت به هوش آمدند، جز چند قطرۀ خون، چیزی ندیدند».
اکنون آرامگاه هایی منسوب به شمس تبریزی، در شهر قونیّۀ ترکیه، در شهر«خویی» و تبریز ایران و شهر ملتان پاکستان وجود دارد. اما به نظر فرانکلین لویس پژوهشگر امریکایی، آرامگاه شمس در شهر خویی ایران به نام«مزار شمس تبریز» یاد می گردد که همین مزار، تُربت اصلی شمس تبریزی بوده است.
یکی دیگر از منابعی که در مورد مدفن شمس تبریزی، سخن لویس پژوهشگر امریکایی را تأیید می کند، کتاب «منشأت السّلاطین» از فریدونبیک است. دراین کتاب آمده است که سلطان سلیمان عثمانی، پس از بازگشت از تبریز، مدت سه روز در«خوی» بود و ازآن جا به زیارت مزار شمس تبریزی نیز رفته است. به نظر میرسد شمس بعد ازجدایی از مولانا، از قونیه به شهر«خوی» رفته و درآن جا اقامت گزیده است و مولانا نیز بهدلیل بیم جان او توسط اطرافیانش، بهدنبال شمس نرفته است. ازاین دیدگاه دانسته می شود که شمس تبریزی در«خوی» مانده و همان جا از دنیا رفته است. آرامگاه شمس تبریزی درخوی، از مکانهای زیارتی شهر است که گردشگران وعلاقهمندان به مکتبِ شمس ومولانا، برای زیارت آن میروند.
از نظر مولانا، شمس مظهر کمال انسانیت و مظهر کمال عشق است. هرچه انسانیت کامل تر باشد، عشق از کمالِ بیش تری برخوردار می شود؛ زیرا عشق امانت الهی است که به انسان سپرده شده است:
چون امانت های حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
به همین گونه، مولانا درجایی دیگر، شمس نور مطلق و تجلی انوار حق دانسته است:
شمس تبریزی که نور مطلق است
آفتاب است و ز انوار حق است
مولانای بلخی بعد از غیبت دایمی شمس، همۀ تحوّلات و بزرگی های روحی و معنوی خویش را، مرهون صحبت ها و تربیّت معنوی مراد خویش شمس تبریزی می دانسته است. بعد از شمس تبریزی، درس های مولانا جلال الدین محمد بلخی، خانقاهی شد؛ او پس از شمس در نخست صلاح الدّین زرکوب و سپس حسام الدّین چلبی مریدان خاص خود را خلیفه و ندیمان خویش ساخت که بعد از غیبت کبرای شمس، آنا کارگزاران و جلیس و ندیم نزدیک و همیشه گی مولانا بوده اند و هردو از مریدان جوان وی نیز شمرده می شدند.