دو شاعرِ عارفِ بی خانقاه اند، زیباییپرست و اهلِ رطلِ گران، و در ستیز با خانقاهداران و زهد پیشگی یا زاهد نماییِ ریایی شان.
بر دعوی هایِ کشف و کرامات و گزافه هایِ شطح و طامات پوزخند میزدند و فروتنیِ انسانی پیشه میکردند. یعنی، دم از خداگونگی نمیزدند و چشمِ مردمان را با چنان داعیه ها نمیترساندند و صحبت جام و شاهد و ساقیِ سیمساق را فرونمیگذاشتند و چند روزهیِ عمر را (( بطالت)) نمیگذارندند.
سعدی استادِ در مشربِ رندیست. عارفانه از زیباییِ طبیعت سرشار است و لذت می برد و بر صوفی و زاهد طعنه میزند و عارفِ زیباییِپرستِ طبیعت دوست را در برابرِ صوفیِ خشک دماغِ زیبایی گریز می نهد که از خرقهاش((بوی آلودگیِ)) ریا می آید. این نگاهٍ عارفانهیِ زیبایی پرستانه به طبیعت است که زمین را از لطافتِ هوا و سرسبزی و رنگینیِ چمناش رشکِ بهشت می بیند، نه همچون زاهدانِ خشک دماغ زندانِ روح.
با این بیت هایِ سعدی توجه کنید که چهمایه شوخ طبعیِ زیرکانهیِ رندانه در آنها هست.
من آن نیام که حرام از حلال نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بیتو حرام!
بلایِ عشقِ تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منام که ندانم نماز چون بستم!
نمازِ مست شریعت روا نمی دارد
نمازِ من که پذیرد که روز و شب مستام!
خواجه شمسالدین محمد شیرازی متخلص به «حافظ»، غزلسرای بزرگ و از خداوندان شعر و ادب پارسی است. وی حدود سال ۷۲۶ هجری قمری در شیراز متولد شد. علوم و فنون را در محفل درس استادان زمان فراگرفت و در علوم ادبی عصر پایهای رفیع یافت.
حافظ از بسیاری جهتها وام دارِ سعدیست و بسیاری چیزها را از او آموخته است، از جمله در آمیختنِ شعرِ عاشقانه با شوخطبعی و طنز را، به ویژه طنزِ زیرکانهیِ رندانه.
حافظ میراثبرِ آن مفهومی از رندیست که سعدی می سازد و می پردازد؛ شیوهیِ رندانه ای که با زندهگانیِ یکسره شاعرانه تناسب دارد.
حافظ در میانِ شاعرانِ فارسی زبان چهرهیِ یگانه میبخشد آن است که او میراثِ تاریخیِ عرفانِ رندانه را، که در بسترِ شعرِ صوفیانهیِ فارسی زمینه سازی شده، با تمامیِ رگ و پیِ هستیِ انسانیِ خود باززیسته و با شورِ شاعرانه و دلیریِ اندیشه گرانه به نهایتِ منطقِ خود رسانده است.
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا
ببین تفاوتِ ره کز کجاست تا بکجا
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا
چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
سماعِ وعظ کجا، نغمهٔ رباب کجا
ز رویِ دوست دلِ دشمنان چه دریابد
چراغِ مرده کجا، شمعِ آفتاب کجا
چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست
کجا رویم؟، بفرما، ازین جناب کجا
مبین به سیبِ زَنَخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
بشد، که یاد خوشش باد، روزگارِ وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟
نویسنده: حضرت الله جویا