چه ظلم جان سوزی، گاهی فکر میکنی این شهر طلسم شده چرا که چراغ ظلم ظالم همچنان افروخته است .
این روزها چه در خانه و چه در بیرون آرامش رنگ باخته و آتش وحشت همچنان روشن است.
حکایت امروز؛ بنابر ضرورتیکه داشتم روانهی شهر شدم، وقتی از موتر پیاده شدم با صحنهی غم انگیزی مواجه شدم. گروه طالبان شماری از دست فروش را که برای پیدا کردن لقمه نانی تلاش میکردند تا کفاف شبانه روز شان گردد، اذیت میکردند. کراچیهای دست فروشان را با لگد زده، میوهها و سبزیهای آنان را روی سرک ریخته و خود شان را لت و کوب میکردند.
کمی دور تر رفتم، متوجه پیرمردی شدم که خیلی در هراس بود تا مبادا هیولا های مثلاً بهنام «شاروالی» نیایند و روز اش را سیاه نکند. در همین فکر و نگرانی، داشت اطرافش را نگاه میکرد که سلاح بهدستان از راه رسیدند و با لگد دو چرخه پیر مرد علیل و ضعیف را به زمین کوبیدند، نیمی از میوههایش در سرک هموار شد و مقداری هم در جوی آب گندیده با کثافات یکسان شد.
پیرمرد که عاجز و ناتوان بود، در گوشهی نشست و با دستان پیر و ناتوان خود، گاهی سرش را و گاهی صورتش را میپوشاند.
با خود فکر کردم شاید گریه میکند، چند لحظهی گذشت وحشی های بهنام طالب محل را ترک کردند. من هم فرصت را غنیمت شمرده به او نزدیک شدم و برایش گفتم: پدر جان! خداوند بزرگ است و این ستم روزی به پایان خواهد رسید؛ غمگین نباش الله عادل است. باور دارم روزی پایههای تخت سلطنت این خون آشامها میشکند.
پیرمرد اشک هایش را پاک کرد، اعصایش را گرفت که در همین لحظه در آنسوی جاده، پسرک مضطرب در حالی آمدن بهسمت ما بود، پیر مرد دلسوخته صدا زد: «بچیم اینجا هستم»
نمیفهمم شاید هشت یا ده سالش بود و بعد آن پیر غمدیده، رو به من کرد و گفت:« دخترم آنکه دوان دوان طرف ما میآید نواسه من است، پدرش را طالبان به جرم نظامی بودن کشتند، البته نه با فیر اسلحه یا اینکه به دار آویخته باشند نه، بل پسرم را با شکنجهها، زجر کش کردند.»
پیر مرد غمدیده ادامه داد:« طالبان سر پسرم را از تنش بریدند و پس از چند روز، سر بریدهی او را با تن خون آلود آوردند دم در خانهام.»
موسپید کهن سال افزود که از پسر مرحومم چهار فرزند بجاه مانده، هر کدام دو، چهار، شش و هشت ساله هستند و من دلم نمیآید عروسم با مریضیییکه دارد در خانه های مردم کار کند. کاش تن درست و سرحال میبود تا هم از خودش و هم از فرزندانش مراقبت میکرد، اما بعد مرگ پسرم عروسم هم انگار مرده، حالا فقط جسم بیش نیست.
او گفت، خانم پسرش دچار مریضیای شدهاست که علاج آنرا نمیتواند، یعنی توان پولیاش را ندارد. پیرمرد با همت آهی کشید و گفت: «دخترم ما نان برای خوردن نداریم چی برسد به اینکه از شهری به شهر دیگر یا شفاخانهای بروم و مریض را تداویی کنم، امروز کراچی پسر همسایهی مان را گرفتم گفتم برای امروز بهنام خدا همین کمک را کنید.
کاکای موسپید، در ادامهی دردهای دلش گفت: «دیدم فصل آلو و انگور است، اندکی پولیکه داشتم چیزی ناچیزی میوه خریدم تا اگر خدا خواسته باشد مفادی نصیب ما شود برای تامین نفقه فردا و پس فردا،
اما ببین چی کردند این ظالمها؛ حالا من برای نواسههایم چی بگویم، از کجا برای شان نان ببرم،
مگر الله نمیبیند چیها کشیدم ؟»
با صدای بلند با آه و ناله گفت: ببین خدایا ! ای پروردگارا ! دیگر به من تاب و توان نمانده، پسرم را میخواهم، دیگر توانی ندارم ای خدای عالمیان!
با دیدن چنین حالتی زبانم بند آمد، گلویم بغض گرفت، دور چشمانم اشک حلقه زد و بیشتر از آن پیرمرد گریستم، گویا یک عضو فامیلم دارد درد میکشد و من کاری نمیتوانم بکنم.
متاسفانه با گذشته هر روز، دیوار این ظلم با زخم های ما ضخیمتر میشود. هنوز یاد نگرفتیم که کنار هم بایستیم و آنچه حق ما است از دهن زورگویان بیرون کنیم.
سوگمندانه، هیچ گاهی سوگ من به سوگ ما مبدل نشد. ما هیچ وقت در اندوه مشترک شانه به شانه پیش نرفتیم و کنار همدیگر ایستاده نبودیم، این است دلیل بیشتر شدن بدبختیهایمان.